«خط و ربط» ضمیمۀ «پویه» (نشریۀ هنریِ کانونِ پرورشِ فکریِ کودکان و نوجوانان) بود، با صاحبامتیازیِ خانم لیلی امیرارجمند (مدیرعاملِ کانون) و مدیریّتِ دوستِ نقاش (یادش گرامی!) پرویز کلانتری (مدیرِ مرکزِ آموزشِ هنرهایِ تجسمّی) و سردبیریِ من که آن زمان، پس از رفتنِ دوستِ آهنگساز اسفندیار منفردزاده، مسؤلیّتِ ادارۀ مرکزِ آموزشِ فیلمسازی را برعهده داشتم و در ضمن، در کتابخانهها، با دوربینهایِ ۸ میلیمتری، به نوجوانانِ علاقهمند و مستعد، فیلمسازی آموزش میدادم و همزمان، برایِ «مرکزِ فیلمهایِ آموزشی» (که عباس کیارستمی مدیرِ آن بود) فیلمهایِ آموزشی/ مستند میساختم و با او هم همکاری میکردم.
مطالبِ این فصلنامه (یا درستتر است بنویسم: «گاهنامه» که از سالِ ۱۳۵۵ تا اوایلِ ۱۳۵۷ پنج شماره بیشتر منتشر نشد) با همکاریِ مسؤلانِ مراکزِ آموزشِ هنرهایِ تجسّمی، موسیقی (مدیرش اوّل خانم شیدا قَرهچهداغیِ آهنگساز بود و بعد آقای تهرانی جانشینِ ایشان شد)، فیلمسازی (که ایدۀ اولیّۀ آن را ارسلان ساسانی داده بود و اسفندیار منفردزاده مدیرش بود و پس از او کوروش افشارپناه و من آن را اداره میکردیم) و تئاتر (مدیریّتش بر عهدۀ آقای اردوان مفید، یکی از برادرانِ کوچکِ جاودانیاد بیژن مفید، بود) تهیه میشد. ناصر ستارهسنج هم کارهایِ طراحی و چاپِ آن انجام میداد.
در پنجمین شمارۀ آن (۱۳۵۷)، یادداشتی از عباس کیارستمی چاپ کردیم.
این یادداشت از نخستین نوشتههایِ کیارستمی بود که غیر از فیلمنامهنویسی (آنهم فیلمنامههایی بهشیوۀ خاصِ خودش) چندان علاقهای نداشت چیزی بنویسد.
آنان که با کیارستمی از نزدیک آشنا بودهاند و تمامِ کسانی که مصاحبههایِ او را دیده، خوانده یا شنیدهاند ـ تردید ندارم ـ اذعان دارند خیلی خوب حرف میزد: دقیق، هوشیارانه، پُرمُحتوا و پُرمعنا…
معدودیادداشتهایی هم که نوشته و منتشر شده (برایِ نمونه، مطلبِ زیبایی بهیادِ مهدی اخوان ثالث، چاپشده در یکی از یادنامههایِ شاعر) همان ویژگیهایِ سخن گفتنش را دارد.
آن زمان، برایِ بخشِ «آموزشِ فیلمسازیِ» «خط و ربط»، فکر کرده بودم از چند تن از فیلمسازانِ ایرانی که برایِ کودکان و نوجوانان فیلم میساختند، بپرسم:
«نظرتان در موردِ آموزشِ هنرِ سینما و فیلمسازی به کودکان و نوجوانان چیست؟ برایِ به هدف رسیدن، چه راههایی را پیشنهاد میکنید؟»
تا از نظرات و تجربیّاتشان برایِ کارِ آموزشِ فیلمسازی به بچّهها بهره بگیریم.
این کار را با پرسش از کیارستمی آغاز کردم که غیر از همکاری (یکی از آخرین نمونههایش در آن زمان، ایفایِ نقشِ کوچکی بود در نخستین فیلمِ بلندِ سینماییِ او «گزارش» توسطِ من که برایِ خودش حکایتی دارد شنیدنی) تقریباً هر روز همدیگر را در ساختمانِ «کانون»، خیابانِ جَم، پایینِ تختِطاووس، میدیدیم.
وقتی از او خواستم پاسخِ این دو پُرسش را بنویسد، ابتدا نپذیرفت. گفت حوصلۀ نوشتن ندارد و حوصله هم اگر بکند، نوشتن برایش چندان راحت نیست و حرف و نظرِ بهدردبخوری هم در این زمینه ندارد.
(آن هنگام، نه من، نه هیچکسِ دیگر و نه حتّا خودِ کیارستمی تصوّر نمیکردیم زمانی برسد که او سینما درس بدهد. باید سالها میگذشت، کیارستمی به شهرتِ جهانی و پُختگی میرسید و جهانیان «استادِ» سینما و فیلمسازیاش میخواندند تا از او بخواهند در «کارگاهها»یِ فیلمسازی، در ایران و سرزمینهایِ گوناگون، آموزگاری کند که جوانانِ بااستعدادِ بسیاری از او بیاموزند و خوشبختانه، ضبطِ ویدئوییِ تعدادی از آن کارگاهها برایمان باقی بمانَد.)
تا یکی دو هفته، تقریباً هر روز، از من اصرار بود و از او انکار. حتا پیشنهاد کردم بنشینیم و او بگوید و من حرفهایش را ضبط کنم و بعد از رویِ نوار پیاده و ویرایش کنم. اگر دیدیم بهدردخور است، چاپ خواهم کرد.
تا آنکه سرانجام گفتم: «منهم نه حوصلۀ بازیگری داشتم، نه رو و نه استعدادش را… دیدی که خیلی هم برایم دشوار بود، امّا چون از من خواستی، پذیرفتم و نه نگفتم.»
رفتار و کردارِ عباس کیارستمی همیشه طوری بود که حتّا ناخواسته احترامِ دیگران را برمیانگیخت. همه ـ حتّا حالا که از دنیایِ ما رفته است و معمول هم نیست که از رفتگان با ضمیر جمعِ «شما» و با لقبِ «آقا» یاد کنند ـ میبینیم و میشنویم که او را اکثراً «آقایِ کیارستمی» مینامند. «آقا»بودنِ کیارستمی برایِ افرادِ گروههایِ فیلمسازی، هنگامِ کارِ فیلمبرداری و بعد نیز در زمانِ تدوین و صداگذاری، تفاوت داشت با «آقا»صدازدنِ فیلمسازانِ دیگر… منهم که یازده سال از او کوچکتر بودم، همیشه «آقایِ کیارستمی» میخواندمش. اندکزمانی پس از آشنایی ـ و با فاصلۀ نزدیک ـ همکاری و دوستی و رفاقتمان، بارها به من میگفت: «ناصرخان! (این «خان» را همیشه با طنزی ظریف، طوری بر زبان میراند که مفهومش همان «جان» بود!] تو را بههر کس که دوست داری، به من شما نگو… آقایِ کیارستمی نگو… من مُعَذَب میشوم…» ناچار، با آنکه برایم ساده نبود، پذیرفتم، مُنتها به این شرط که فقط وقتی دوتایی باهم هستیم، او را «عباس» بنامم و به او «تو» بگویم، ولی در حضورِ دیگران، همچنان برایِ من، «شما» باشد و همان «آقایِ کیارستمی».
اکنون خاطرم نیست آیا این یادداشت را بههمین شکل که هست، خودش نوشت یا گفت و من ضبط و بعد پیاده و ویرایش کردم؟ یا مختصر و کوتاه نوشت و بعد، باهم کاملش کردیم؟… و در شمارۀ پنجمِ «خط و ربط»، ۱۳۵۷، که آخرین شمارۀ این نشریه هم بود، چاپ شد.
در آن شماره، مصاحبهای هم با فیلمسازِ مهمِ چک کارل زِمان داشتم که مهمانِ جشنوارۀ کانون بود آن سال. دعوتش کردیم آمد مرکزِ آموزشِ فیلمسازی، فیلمهایِ هنرجوها را دید و با آنها گفتوگو کرد. متنِ مصاحبه همراه با فیلمنامۀ «کرابات» [یا: «نوآموزانِ جادوگر»] در «خط و ربط» چاپ شده است. استاد نصرت کریمی [عمرِ باعزّتش دراز باد!] از سرِ لطف، خواهشم را پذیرفته بود و کارِ ترجمۀ گفتوگوها را عُهدهدار شده بود. سالِ پیش از آن، دیدار و گفتوگویی داشتیم با ژاک تاتی، فیلمسازِ مهم و بزرگِ فرانسوی که او نیز از مهمانانِ جشنواره بود. یک روز، او را با موافقتِ خودش از مراسمِ رسمی گُریزاندیم (در واقع، بهنوعی ربودیمش!) و به مرکزِ آموزشِ فیلمسازی آوردیم. فیلمهایِ بچّهها را دید و با آنها به گفتوگو نشست. متنِ آن دیدار و گفتوگو نیز در یکی از «خط و ربط»ها چاپ شد.
«اشاره» را من نوشتم که از لحاظِ کیارستمی هم گذشت.
*
حالا، پس از نزدیکِ چهل سال، این یادداشت همچنان خواندنی و آموزنده است. امروزه که تعدادی از همان هنرجویان از چهرههایِ مشهورِ هنر و سینمایِ ایراناند: محمدعلی طالبی (فیلمساز)، حمید جبّلی، ایرج طهماسب (هر دو بازیگر و فیلمنامهنویس و کارگردانِ سینما و تلویزیون)، همایون اسعدیان (فیلمساز)، محمدرضا علیقلی [آهنگساز] و دیگر هنرمندانی که ذکرِ نامِ همهشان این مطلب را طولانی خواهد کرد… و دیگرانی که آنان نیز همه، امروزه، از مرزِ پنجاهسالگی گذشتهاند و در سرزمینهایِ دیگر، فیلم میسازند، یا در زمینههایِ دیگر هنری، مشغولِ فعالیّت و آفرینشاند.
حالا که اتفاقی این یادداشت را یافتهام، افسوس میخورم چرا حرفهایِ عباس کیارستمی را در دیدار با دانشجویانِ دانشکدۀ «سینما/ تئاتر»، در اواسطِ دهۀ هفتاد، ضبط و ثبت نکردیم.
آن زمان، بهدعوتِ همدانشکدهای و همکارم (یکی از مرّبیانِ فیلمسازیِ کانون) آقای حمید دهقانپور که رئیسِ دانشکدۀ سینما/تئاتر (دانشگاهِ هنر) شده بود، من در آنجا درس میدادم: «داستاننویسیِ ایران و جهان»، «فیلمنامهنویسی» و چند درس دیگر…
یک بار از کیارستمی خواهش کردم بیاید دانشکده و در یکی از کلاسهایِ «فیلمنامهنویسیِ» من حضور یابد تا دانشجویانم از تجربهها و گفتههایش بهرهمند شوند.
باز هم مدّتی طول کشید و از من اصرار بود و از او ـ به دلایلِ گوناگون ـ انکار… تا آنکه سرانجام پذیرفت و یک روز آمد.
من فکر کرده بودم حیف است فقط دانشجویان همان یک کلاس از وجود و حضورِ این فیلمسازِ بزرگ استفاده کنند. جلسه را در سالنِ بزرگِ دانشکده گذاشتیم و به بچهها گفتم از پیش اعلام کنند تا همۀ دانشجویان آگاه شوند.
سالن پُر بود و کیارستمی حرفهایِ جذّاب و جالب و آموزندهاش را اینگونه آغاز کرد:
«ناصر از من نامناسبتر فیلمسازی را نمیتوانست انتخاب کند برایِ حرف زدن در موردِ فیلمنامه و فیلمنامهنویسی… چراکه من اصلاً به آن معنا فیلمنامه نمینویسم. خودش بهتر از همه میداند که فیلمهایِ من از رویِ فیلمنامه بهمعنایِ درست و رایجِ این کلمه، ساخته نمیشوند. خیلی وقتها، من در حینِ فیلمبرداری، فیلمنامه مینویسم… بیشتر، بهکمکِ نابازیگرانم فیلمنامه و دیالوگهایش نوشته میشود…»
بهرَغمِ آن مقدمه، بسیار نکتههایِ ظریف و آموزنده مطرح کرد و پرسش و پاسخی بسیار خوب داشتیم.
فکر میکنم اگر آن جلسه و حرفهایِ کیارستمی را ویدئو گرفته بودیم، یا حتا رویِ نوارِ کاست ضبط کرده بودیم، اکنون، نوشتۀ خوب و خواندنی و آموزندۀ دیگری در اختیار میداشتیم.
یادِ سبز و روشنش گرامی و زنده باشد که تا یادش هست و آثاری که از خود برایمان بهجا گذاشته، زنده است و زنده خواهد بود… که شاعر بهدرستی گفته است:
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریدۀ عالَم دوامِ ما…
ناصر زراعتی / ۲۶ ژوئیه ۲۰۱۶ / گوتنبرگِ سوئد
*
اشاره:
عباس کیارستمی فیلمسازِ شناختهشدهای است. او کارِ فیلمسازیاش را در «کانون [پرورشِ فکریِ کودکان و نوجوانان]»، با ساختنِ فیلم برایِ کودکان و نوجوانان شروع کرد و هنوز هم ادامه میدهد. [در ضمن] قسمتِ «فیلمهایِ آموزشی برایِ کودکان و نوجوانانِ» کانون را ـ در کنارِ کارِ فیلمسازی ـ اداره میکند.
حاصلِ کارِ کیارستمی تاکنون، این فیلمها بوده است: ۱. نان و کوچه. ۲. زنگِ تفریح. ۳. تجربه. ۴. مسافر. ۵. دو راهِحل برایِ یک مسأله. ۶. منم میتونم (آموزشی). ۷. لباسی برایِ عروسی. ۸. رنگها (آموزشی). ۹. گزارش (فیلمِ بلندِ سینمایی).
سالها کار بیشک کیارستمی را در مقامِ یک صاحبنظرِ آگاه و کارکُشته در این زمینه قرار میدهد. بههمین خاطر بود که نظرخواهیِ خود را با پُرسش از کیارستمی آغاز کردیم.
«نظرتان در موردِ آموزشِ هنرِ سینما و فیلمسازی به کودکان و نوجوانان چیست؟ برایِ به هدف رسیدن، چه راههایی را پیشنهاد میکنید؟»
پاسخِ کیارستمی خواندنی است. «مرکزِ آموزشِ فیلمسازی» برخی از این نظرها را بهکار گرفته و از این پس نیز خواهد کوشید تا راهنماییهایِ کیارستمی را به تجربه بگذارَد.
(خط و ربط)
*
در موردِ اینکه «آموزشِ هنرِ سینما به بچّهها میتواند مفید باشد یا نه؟ جوابِ خیلی صریحی نمیشود داد. اینهم مثلِ خیلی چیزهایِ دیگر تابعِ شرایط است. شاید از نقطهنظرهایی، بینِ آموزشِ این هنر و ورزش شباهتهایی باشد. در واقع، این آموزش باید چیزی باشد شبیهِ «نَرمش» در ورزش. روشن است که ورزشهایِ سنگین باعثِ «سوختنِ» بدنِ بچّهها میشود. (این اصطلاحِ «سوختن» مالِ خود ورزشکارهاست.) فیلمسازیِ سنگین و آموزشِ آن هم با بچّهها همین کار را میکند. گو اینکه من اصولاً با اینکه فیلمسازی را میشود آموخت، زیاد موافق نیستم. دانشکدههایِ هنری هر ساله، تعدادِ زیادی دانشجویِ فارغُالتحصیل بیرون میدهند، امّا بهنُدرت از میانِ این دانشجویان، هنرمند یا سینماگری برخاسته است. فیلمسازهایِ ما غالباً کسانی هستند که در دورانِ کودکی، آموزش [سینما] ندیدهاند، البته میتوان گفت که فیلمسازانِ فردا حتماً از همین بچّههایِ امروز خواهند بود.
اگر از میانِ صد نفر بچّه، پنج نفرشان شانسِ فیلمساز شدن داشته باشند، این شانس همانقدر که بهوسیلۀ آموزشِ فیلمسازی ممکن است تشدید شود، امکانِ ویران شدن و از میان رفتن هم دارد. ممکن است آنها «بسوزند.» یعنی پیش از آنکه رشدِ کافی بکنند، عضلاتشان کوفته شود و مانعِ رشدِ آنها شود. در اینجا البته منظور از «رشد»، رشدِ فکر بچّههاست.
غالباً عُمرِ هنریِ هنرمندان (ایران را میگویم و علتش را هم نمیدانم) کوتاه است. بهتجربه دیدهایم که فیلمسازانِ ما پس از هشت الی ده سال کار کردن، دچارِ رُکودِ ذهنی و خستگیِ ناشی از کار و یا تَه کشیدنِ مایههایِ فکری میشوند.
خُب، [حالا] در موردِ بچّههایی که از پانزده تا شانزده سالگی شروع میکنند، چه باید گفت؟
دست از کار کشیدن در سی سالگی دیگر خیلی وحشتناک است! چون فیلمسازی (و هنر بهطورِکُلّی) نیازمندِ تجربه کردنِ زندگی و درست اندیشیدن است. پس، هرچه دیرتر شروع شود، بهتر است. مگر آنکه بههمان صورتِ «نرمش» باشد.
موضوعِ بسیار مهم آنکه بچّهها غالباً در این کلاسها آموزش نمیبینند. آنها فیلم میسازند. اگر آموزش میدیدند، یک آموزشِ صحیح و سازنده، البته فرق میکرد. آنها بهمحضِ آنکه در ظرفِ چند روز با دوربین آشنا شدند، «فیلمساز» میشوند، فیلم میسازند؛ آنهم فیلمهایی با موضوعهایِ پیچیده و فلسفی که نمونههایی از آنها را دیدهام.
در اینجا، وضعِ این هنرجویان بهمراتب بدتر از ورزشکارانِ نوجوان است. یک نوجوان در باشگاهِ ورزشی، بهدلیلِ ضعف و کمبودِ نیرویِ جسمی، اگر هم بخواهد، نمیتواند زیرِ یک هالترِ سنگین برود، وَلو اینکه وسوسه هم بشود، ولی در فیلمسازی، چون ظاهراً در انتخابِ موضوع هیچگونه محدودیتی نیست، بچّهها به سراغِ پیچیدهترین حرفها ـ که خودشان هم گاهی از درکِ آن عاجزاَند ـ میروند و قبل از رشدِ فکریِ کافی، خود را «میسوزانند».
برایِ من ـ بعد از این تجربۀ نسبیای که در کارِ فیلمسازی دارم ـ بارها پیش آمده است که سرِ صحنۀ فیلمبرداری، از خود میپرسم: «دوربین را کجا بگذارم؟ چهوقت کات کنم؟ طولِ این پلان چقدر میتواند یا باید باشد؟ بهترین جایِ قرار گرفتنِ دوربین کجاست؟» و…
باید بگویم که از این نظر، همیشه فیلمهایم لطمه دیده است. چراکه این مسائل همیشه بخشی از ذهنِ مرا به خود مشغول داشته. حال آنکه فیلمساز، بههنگامِ فیلم ساختن، به تمامیِ ذهنِ خود نیازمند است. اینگونه مسائل واقعاً باید از پیش حل شده باشد. خیلی از مواقع، جایی که میبایست کات کنم، کات نکردهام.
اگر دقّت کنیم، میبینیم که بیشترِ فیلمهایِ اولیّۀ فیلمسازان دارایِ ریتمِ کُند است. البته فیلمسازان میکوشند این مسأله را با آوردنِ تعابیرِ فلسفی توجیه کنند: «ریتمِ کُندِ پلان نشاندهندۀ زندگیِ ثابت و یکنواخت و کسلکننده و… است!»
ولی حقیقت این است که فیلمساز جرأت نمیکند جایِ دوربینش را تغییر دهد. این کار تجربه میخواهد. یاد گرفتنِ تکنیک تا این حدّش، به کارِ فیلمساز کمک میکند. پس ضرورت دارد که آن را بیاموزد. این را میشود در مدرسه یاد گرفت، امّا فیلمسازی و خلاقیّت را نمیشود در مدرسه آموخت و آموزش داد. فیلمسازی مرحلۀ بعد از یاد گرفتنِ تکنیکِ سینماست. تصوّر میکنم این کلاسها(یِ آموزشِ فیلمسازی) میتواند «تکنیسینِ» سینما بسازد، نه «فیلمساز». بزرگترین خدمتی هم که میتواند به «سینما» بکند، همین است. «فیلمسازی» مرحلۀ بعد از این است.
یادم هست در دانشکدۀ هنرهایِ زیبا، وقتی ما سالِ چهارم بودیم، رِفُرمی ایجاد شد: مُدرنیسمِ بدونِ ضابطه واردِ دانشکده شد. ما سالِ چهار بودیم که از رویِ «وِنوس» طراحی میکردیم. مُدرنیستها از راه رسیدند و رنگ را رویِ مُقوّا ریختند و بهعنوانِ آدمهایِ «پیشتاز» و «آوانگارد»، مُنکرِ این شدند که یک نقّاش باید «طراح» هم باشد. حال آنکه یک دانشجویِ نقّاشی باید طراحی را خوب یاد بگیرد. بعد بستگی به خودش، به استعداد و علاقه و مهارتش دارد که نقّاش بشود یا نه…
بههمین خاطر است که امروزه، غالبِ نقّاشان طراحی نمیدانند، ولی نقّاشاند. فیلمسازان هم همینطور: قبل از یاد گرفتنِ «طراحی» ـ که فکر میکنم در سینما، همان «دکوپاژ» است ـ فیلمساز میشوند.
این همان «سوختن» است که قبلاً گفتیم.
فکر میکنم میتوان و باید فقط «دکوپاژ» را به بچّهها یاد داد. یک موضوع میتواند ده بار، به ده شکل ـ مُنتها هر کدام با یک دید و ایدۀ بهخصوص ـ دکوپاژ شود. شاگرد باید پس از آنکه ده بار موضوعی را دکوپاژ کرد، فرصتِ آن را داشته باشد که بهترینِ آنها را جلوِ دوربین ببرد. آنهم نه دکوپاژِ یک موضوع یا قصّۀ فلسفی که رویِ تکنیکِ کار سایه بیندازد. هرچه موضوع سادهتر باشد، بهتر است. یعنی عیبهایِ کار را برجستهتر نشان میدهد. مثلاً «زنی که با زنبیل به خرید میرود، در آشپزخانه غذا میپزد و میزِ غذا را آماده میکند» میتواند موضوعِ یک فیلم باشد. قصّهای به این سادگی، در فشردهترین زمان و شکلِ مناسبِ خود.
این موضوعِ واحد را میتوان در زمانهایِ سه و پنج و هفت دقیقه ـ به سه شکل ـ فیلمبرداری کرد:
ساعتِ نُهِ صبح است. زن قصدِ خرید دارد. بعد میخواهد در آشپزخانه غذا بپزد و برایِ ساعتِ یکِ بعدازظهر که شوهرش به خانه میآید، میز را بچیند.
خُب، با این فکر که این زن برایِ این کار چهار ساعت فرصت دارد و فیلمساز هم باید فیلمی در هشت دقیقه بسازد، شروع به کار بکنند.
حالا، فرصتِ هر دو را کم میکنیم:
ساعتِ یازده صبح است. پس زن دو ساعت فرصت دارد و فیلمساز هم چهار دقیقه.
قطعاً دکوپاژ میباید تغییر کند.
میشود کلّی از پلانهایِ قبلی را دور ریخت و یا این بار، آنها را فیلمبرداری نکرد.
در مرحلۀ سوّم، زمان را ـ در هر دو مورد ـ فشردهتر میکنیم:
یک ساعت وقت برایِ زن و دو دقیقه فرصت برایِ فیلمساز.
به این صورت، پلانهایِ اساسی را میتوان پیدا کرد، ریتم را یاد گرفت، زمانسنجی، محدودیّتِ زمانی و ـ مهمتر از همه ـ «حس» را آموخت.
تجربه از فیلمبرداری از یک سوژه بسیار کم است و بهدلیلِ بیتجربگی یا کمتجربگی، مشکل بتوان فیلمِ بعدی را خوب و بیعیب ساخت.
بهنظرِ من، باید هر موضوعی را چند بار بسازند. بعد، اشکالاتِ کار را ببینند و دوباره بسازند.
فقط به این شکل میشود «فیلمسازی» را یاد گرفت.
*
من خودم الان چقدر دلم میخواهد و آرزو دارم که همین موضوع را در سه زمانِ مختلف بسازم.
خیلی چیزها میشود از همین فیلم یاد گرفت.
ای کاش ما فرصتِ آن را داشتیم که همان وقتها که میبایست یاد بگیریم، یاد میگرفتیم.
عباس کیارستمی
زیرنویس عکس: رشت، ۱۳۶۳، هنگامِ فیلمبرداریِ فیلمِ کوتاهِ «همسرایان»