کریس هِجِز
ترجمه: پرویز شفا ـ ناصر زراعتی
کریستوفر لاش، منتقدِ اجتماعی، استدلال میکند که چنین خطِمَشیها و سیاستهایِ رادیکال زندگیهایِ تهی را پُر میکند و احساسی نیرومند از معنا و هدف فراهم میآوَرَد. او در کتابِ خود، “فرهنگِ خودشیفتگی” [نارسیسم]، نظر میدهد که این «پناهگاهی است برایِگریز از ترسهایِ ذاتیِ زندگی.»
این پناهگاهی است برایِ همگان؛ برایِ طبقاتِ پایینتر و نیز طبقۀ صاحبامتیاز. ما هیچیک مصون نیستیم. همگیمان قوت و غذایی عاطفی در اُسطورۀ جنگ مییابیم. این اُسطوره میتواند شکلهایِ گوناگونی بهخود بگیرد. میتواند مردمِ آمریکا را بهسَمتِ بزرگداشتِ دشمنانِ آمریکا رهنمون شود. میتواند ما را بهسویِ رژیمهایِ انقلابی در کوبا یا ویتنام سوق دهد یا میتواند ما را بهطرفِ ستایش از قدرتِ خودمان براند. اما فرآیند، همواره، یکسان است؛ همچنان اُسطورۀ جنگ است. کسانیکه آن را قورت میدهند و در درون هضم میکنند، همچنان کور و غافل میمانند.
اُسطورۀ جنگ بهنُدرت در وجودِ کسانیکه آن را تجربه میکنند، تداوم مییابد. جنگ پُرمخمصه، کثیف و توأم با آشفتگی است؛ با سَبُعیّتِ عریان و وحشتِ عظیم درمیآمیزد و مُلَوَث میشود و مانندِ نیرویی قدرتمند که از پشت حمله میکند، ما را در چنگالِ خود میگیرد.
سربازان در لحظههایِ پیش از آغازِ جنگِ واقعی، اشک میریزند، حالتِ تهوع دارند و آخرین نامههاشان را برایِ عزیزانشان در وطن مینویسند؛ اگرچه بیشترِ این نامهها محضِ احتیاط نوشته میشود تا از رویِ اطمینان و اعتماد. همگی از شدّتِ ترس، تقریباً فلج میشوند. سکوتی هراسآور منطقۀ نبرد را در آخرین لحظههایِ پیش از آغازِ تیراندازی و کُشت و کُشتار، فرامیگیرد؛ سکونی که انگار ضربههایی دردناک پسِ سرِ هرکس میکوبد، هرگونه اشتهایی را ازبین میبَرَد، دستها و انگشتها را به رَعشه میاندازد و همۀ اینها هنگامی است که خود را برایِ پیشروی علیهِ منطق و خرد آماده میکنیم. آدمی در چنین وضعیّتی، به وطن و خانواده فکر نمیکند، برایِ اینکه اگر به آنها بیندیشد موجی از نُستالژی و عاطفه بر وجودش مستولی میشود که میتواند تواناییاش را برایِ تنازعِ بقا تضعیف کند. سرباز و جنگنده تا جاییکه ممکن است سرگرمِ پاککردنِ سلاحِ خود میشود تا آن را برایِ عملِ «کُشتن» آماده کند. هیچکس اصولاً بهخاطرِ آن اُسطورههایِ کذایی به میدانِ نبرد هجوم نمیبَرَد.
یک نایبسرهنگِ آمریکایی ـ پیش از آنکه از مرزِ کویت بگذریم و به خاکِ عراق پا بگذاریم ـ در حالیکه اسلحۀ کمریاش را میبست، به من گفت: «فقط یادت باشد که هیچیک از این جوانها در راهِ وطن، بهخاطرِ پرچم و برایِ تمامِ آن مُزخرفاتیکه دولتمردان به خوردِ مردم میدهند نمیجنگد. اینها فقط برایِ همدیگر میجنگند، فقط برایِ همدیگر…»
احتمالاً فالستاف بیش از هنریِ پنجم تصویرِ دقیقتری از سربازِ معمولی است که در رَجَزخوانیهایِ بلیغِ افسران و کسانیکه او را بهسویِ خطر پیش میرانند، معنایِ اندکی مییابد. سربازِ معمولی احتمالاً بیش از آنچه ما ممکن است حدس بزنیم برایِ نجاتِ جانِ خود، با حیلههایِ فالستاف ابرازِ همدردی میکند. فالستاف آن اشتیاقِ نَفسانی را که همۀ ما برایِ غذا، آشامیدنی، مُصاحبت، رفاقت، چند ماجرایِ عشقی و جنسی و امنیّت داریم تجسم میبخشد. او ممکن است از رفاقتِ اساسیِ سربازی عاری باشد، اما به زندگی با چنان شیوهای چنگ انداخته است که هر سربازِ زیرِ آتشِ جنگ میتواند با عملِ او ابرازِ همدردی کند. زمانیکه جنگ درمیگیرد و به پایان میرسد، این سربازان به میخانهها پناه میبرند نه به قصرهایِ بزرگ و باشکوه. حرص زدنِ بهشدّت خودخواهانۀ فالستاف برایِ لذّتجویی حتماً موجبِ آزارِ چند نفری میشود، اما حرصِ خودخواهانۀ هنریِ پنجم برایِ کسبِ قدرت، جنازههایی پراکنده در سراسرِ میدانهایِ گِلآلودِ جنگ برجای میگذارد.
دلاوریهایِ خیالی، رؤیایِ خیز برداشتن برایِ نجاتِ رفیقی ازپاافتاده، تصوراتیکه از واکُنشِ خود زیرِ آتشِ توپخانۀ دشمن داریم و طرحهایِ واضحی که فکر میکردیم معمولاً در میدانِ جنگ صورتِ وقوع به خود میگیرد، همه و همه درهم میریزند. عملِ ما ناشی از تشخیصِ جدّی و مضطربکنندهای خواهد بود. چه بسا ممکن است ما آن چیزی نباشیم که فکر میکردیم خواهیم بود. یکی از دشوارترین نتایجِ آگاهی در جنگ این است که تا چه اندازه عمیق و لرزهآور دستِ خود را رو میکنیم؛ درمییابیم که در چه فاصلۀ دوری از تصویرِ دلاوری و شجاعتی که آرزو داشتیم قرار گرفتهایم و ترس چقدر غریزی و تا چه اندازه ابتدایی است! ما به عمل نمیاندیشیم و دربارۀ آن تأمل نمیکنیم. اَعمالِ ما معمولاً از گرایشی آزاردهنده برایِ صیانتِ نَفس ناشی میشوند. با اینهمه، قهرمانانِ واقعی هم یافت میشوند، کسانیکه بهنحوی ـ و شاید فقط یک بار ـ همۀ اینها را نادیده میگیرند و برایِ نجاتِ رفقایِ خود، جانشان را به خطر میاندازند. من چنین سربازانی را دیدهام. همواره دیدهام که پس از آن جریان که عملی شجاعانه و قهرمانانه بوده، در موردِ کاری که از آنان سرزده، مُعذب و آشفتهاند، نمیتوانند دلیلش را توضیح بدهند و ساکت میمانند. بسیاری از آنان مطمئن نیستند بتوانند چنین کاری را دوباره انجام بدهند.
درسالِ ۱۹۸۹، طیِیکی از اقدامات برایِسرنگونیِ صادق مهدی، نخستوزیرِ آن زمانِ سودان، منهم در خارطوم بودم. ویرانی و اضمحلال گریبانگیرِ شهر شده بود، صفهایی طولانی از مردمِ فقیرِ سودان که خود را در پتوهایِ کهنه پیچیده بودند در جادههایِ پُر از چالهچولههایِ عمیق که مردان هم حتا در آنها فرومیغلتیدند، از شهر دور میشدند. آب و برق گاهگاهی بود. خطهایِ تلفن از کار افتاده بود. تنها چیزیکه بهنظر میرسید هنوز کار میکند و برقرار است، فساد و ارتشاءِ بیحدّ و حصر بود. اقدام برایِ کودتا دَفع شده بود، اما ارتش هنوز ناآرام بود.
شامگاه، من و خبرنگاری دیگر در خیابانها قدم میزدیم. ندانسته، به خیابانی پیچیدیم که از کنارِ قصرِ ریاستِ جمهوری میگذشت. در گُرگ و میشِ شامگاه، سربازانِ نگهبانِ قصر که دستور داشتند راه را بهرویِ اتومُبیلها و عابران ببندند، با سر و صدایِ زیاد گَلَنگَدَنِ تفنگهایِ خود را کشیدند و بهسویِ ما نشانه رفتند. ما بهزبانِ عربی فریاد زدیم: «خارجی، خارجی…» من سریع و بیدرنگ، بدونِ آنکه فکر کرده باشم، خودم را پشتِ سرِ دوستم پنهان کردم. انگار از ذهنم گذشته بود که بهتر است بگذارم گلولهها به تنِ او بخورند. این تصمیمی آزاردهنده بود؛ تصمیمی سریع و غریزی. تا به امروز، جُرأت نکردهام این جریان را برایش تعریف کنم.
زمانیکه زیرِ آتشِ گلوله قرار میگیریم، تحقیر میشویم. واژههایِ انتزاعی «افتخار»، «شَرَف» و «شجاعت» در جنگ، اغلب شرمآور و پوچ از کار درمیآیند. جایِ آنها را تصویرهایِ ملموس و محسوسِ جنگ، نامِ روستاها، کوهها، جادهها، روزها و گُردانهایی میگیرند که از نظرِ یک آدمِ بیرون از گود ایستاده معنایی ندارند، اما برایِ کسانی که در چنبرۀ جنگ گیر افتادهاند، قدرتِ عاطفی و هراسی عظیم بههمراه دارند.
همینکه در معرکۀ جنگ قرار میگیریم، از انتزاع بهسویِ واقعیّت، از کیفیّتِ اساطیری بهطرفِ کیفیّتِ احساسی پیش رانده میشویم. زمانیکه این جریان رُخ میدهد، ما با دنیایی که در جنگ نیست کاری نداریم. وقتی به وطن و سرِ خانه و زندگیمان برمیگردیم، به جامعۀ خودمان انگار از انتهایِ تونلی دراز نگاه میکنیم. در آنجا، هنوز هم «انتزاع» را باور دارند. در جنگ، چنین باوری درهم میریزد؛ نه اینکه درکِ بهتری جایگزینِ آن میشود، بلکه جایِ آن را گیجی و آشفتگیِ آزاردهنده و طعمِ خوشِ دارویِ مُخدّرِ قوی و اعتیادآوری میگیرد. رزمندگان فقط برایِ جمع و گروهِ خود زندگی میکنند؛ یعنی همان سربازانِ بختبرگشتهای که برایِ نجاتِ واحدهایِ خود مُلزم میشوند هرطور شده مرگ را پس برانند. دنیایی بیرون از واحدِ نظامی وجود ندارد. فقط واحدِ نظامی دارایِ ارزش و معناست. سربازان ترجیح میدهند جانِ خود را از دست بدهند تا اینکه تعهدِ خود را زیرِ پا بگذارند و نیز، همچنانکه بسیاری از جنگ برگشتهها بهشما خواهند گفت، نوعی عشق و دوستیِ ناب در آنجا وجود دارد.
در سوکیتوتو ـ شهرکی در اِلسالوادور ـ پادگانِ دهقانی و نظامیِ بیروح و ملالآوری بود که از کلبههایِ گچاندود و حصیری و گِلین تشکیل میشد. این شهرک در نزدیکیِ جادّۀ اصلی قرار داشت. زمانیکه من در سالِ ۱۹۸۲، نخستینبار واردِ اِلسالوادور شدم، این شهرک توسطِ شورشیانِ «جبهۀ آزادیبخشِ ملّیِ فارا بوندو مارتی» که در جنگِ اِلسالوادور در شُرُفِ پیروزی بودند، محاصره شد. نیروهایِ دولتی برایِ کمک به افرادِ پادگانِ شهر، در جادّۀ باریکِ اسفالتهای که بوتههایی بلند آن را دوره کرده بودند، آهسته پیش میرفتند. این نقطه یکی از خطرناکترین نقاطِ اِلسالوادور بهشمار میرفت و چند خبرنگار در آنجا، جانِ خود را از دست داده بودند.
شورشیانی بهمنظورِ تسخیرِ شهرک، حمله را آغاز کردند. یگ گروه از خبرنگاران در اتومُبیلهایی با علامتِ «تلویزیون» (که با نوارچسب رویِ شیشۀ جلو چسبانده بودند)، دنبالِ گروهِ سربازانِ کمکی، تا پُلِ کوچکی که به کورهراهِ خلوتی بهسویِ سوکیتوتو مُنتهی میشد، حرکت کردند. ما خبرنگاران برایِ اجرایِ مناسکِ معمول ـ یعنی خود را با موادِ مُخدّر نشئه کردن ـ توقف کردیم. من بهعنوانِ روزنامهنگاری که میتوانست هنگامِ خطر، خود را به نقطۀ امنی برسانَد، چیزی مصرف نکردم، اما بسیاری از عکاسان که وسطِ تیراندازیها برمیخاستند تا عکس بگیرند، برایِ کنترلِ اعصابِ ناآرامِ خود، مایۀ تسکینی لازم داشتند.
سپس بهآرامی در کورهراه بهحرکت درآمدیم. صدایِ رُعبآورِ شلیکِ گلولهها از جلو و پشتِ سرمان شنیده میشد. خود را تا کنارِ شهرک رساندیم. به واحدهایِ شورشیکه با بلاهتهایِ خبرنگاران و مطبوعاتچیها خو گرفته بودند، برخوردیم. در خیابانهایِ متروک، پیاده پیش میرفتیم. همانطورکه همراهِ رزمندگانِ شورشی راهمان را بهسویِ خطِ مُقدمِ جبهه باز میکردیم و بهشکلِ مارپیچ پیش میرفتیم، تیراندازی از طرفِ پادگان افزایش یافت. وقتی از پیچ گذشتیم، رگبارِ گلولۀ سلاحِ اتوماتیک هوا را شکافت. با سر، شیرجه زدیم رویِ خاک. شورشیان با تفنگهایِ جنگیِ ام. ۱۶ خود، با رگبارهایی پُر سر و صدا، به تیراندازیِ پادگان پاسخ دادند. بویِ تُند و تلخِ کوردیت (نوعی موادِ منفجرۀ بدونِ دود) فضا را پُر کرد. من هیچ حرکتی نکردم. فقط دست به دعا برداشتم.
با خود فکر کردم: «خدایا! اگر مرا از این مهلکه نجات دهی، دیگر هرگز از این غلطها نخواهم کرد!»
احساسِ ناتوانی، تحقیر و ضعف میکردم. جرأتِ حرکت نداشتم. میتوانستم غباری را که از برخوردِ گلولهها بر خاک برمیخاست ببینم. شورشیان دور و برِ من مجروح میشدند و از شدّتِ درد، فریاد میکشیدند. یکی از آنان در حالیکه با صدایی حُزنآور که فراز و فرود داشت مادرش را صدا میزد، جان داد. واپسین درخواستِ نومیدانۀ او انگار راهِ خود را از میانِ اَدا و اصولهایِ پوچ و ابلهانۀ خدمتِ سربازی باز میکرد. نالههایش ابتدا مرا پریشاناحوال و آزرده کرد. کمی که گذشت، آرزو کردم ساکت شود.
ـ مادر! مادر! مادر!
شلیکِ گلولهها گویی تا ابدیّت ادامه داشت.
نمیتوانم بگویم چه مدت آنجا دراز کشیدم. شاید چند دقیقه بیشتر نبود، شاید هم یک ساعت… آنجا، جنگ بود، جنگِ واقعی، جنگِ حسّی، نه جنگِ فیلمها و کتابهاییکه من در نوجوانی بلعیده بودمشان. احساسی بود حاکی از نگرانی، هراس و درهمریختگی، و هیچ شباهتی به اُسطورهای که به من قالب شده بود نداشت. هیچ چیزِ قهرمانانه، هیچ چیزِ رستگاریبخش و مثبتی در آن دیده نمیشد. جنگ مرا مهار کرد و در اختیارِ خود گرفت. من هرگز نمیتوانستم و نمیتوانم آن را مهار کنم و در اختیار بگیرم.
در وقفهای کوتاه در تیراندازی، بهسرعت بهسویی دویدم و پشتِ خانهای پناه گرفتم. قلبم بهشدّت میتپید. آدرنالین در رگهایم باشتاب حرکت میکرد. من در اَمان بودم!
بهسلامت، به پایتخت بازگشتم و مانندِ بیشترِ خبرنگارانِ جنگی، چیزی نگذشت که این تجربۀ تلخ را یکی از شوخیهایِ سرنوشت تلقی کردم. ترس و هیجانزدگی را در میخانهای فقیرانه، در گوشهای از شهرِ سَنسالوادور، پایتختِ اِلسالوادور، با بادهنوشی از یاد بُردم.
بیشترِ آدمها پس از گذراندنِ چنین تجربهای، میآموزند که دیگر واردِ معرکه نشوند و کنارِ گود باقی بمانند. من تازه «معتاد» شده بودم!
– – – – – – –
- Philistines: قومی که پیش از میلادِ مسیح در ناحیۀ ساحلیِ فلسطین مستقر بودند. ظاهراً به نوعی زبانِ عِبری سخن میگفتند. گویا اصلیّتِ آنان از جزیرۀ کِرِت بوده است و سالها زیرِ انقیادِ یهودیان بودند. آنان را نباید با فلسطینیان اشتباه کرد.
- Saul: پادشاهِ اسرائیل که سَموئیل او را به سلطنت منصوب داشت و اقوامِ یهودی را متحد کرد. پس از شکست در مقابلِ فیلیستینها، خودکشی کرد و دامادش داوود جانشینِ او شد. سائول در سالهایِ ۱۰۱۲ ـ ۱۰۴۰ پیش از میلاد، پادشاهی کرد.
۳. معادلِ شانزده لیتر، تقریباً شانزده کیلوگرم.
ادامه دارد
این کتاب ترجمهای است از:
War is a force that gives us meaning
By: Chris Hedges
بخش ششم این مطلب را اینجا بخوانید.