در غمِ از دست دادن محمد نوری
همین دو سه هفته پیش، اواخر یک روز پرکار سهشنبه، بود که فرح طاهری، همکار عزیزم در شهروند، زیر لب گفت:”چی میشه غصه ما رو…” و انگار خیلی تعجب کرد وقتی منِ جوانِ ۲۲ ساله از اتاق خودم ادامه دادم:”یه لحظه تنها بذاره، چی میشه این قافله ما رو تو خواب جا بذاره، ما رو تو خواب جا بذاره” و ترانه را تا آخر خواندم. حتماً برایش این سئوال پیش آمده بود که چطور این جوان ترانهی محبوب و قدیمی محمد نوری را که متعلق به چهل سال پیش است اینگونه خوب به خاطر دارد.
اما نوریِ بزرگ، که این هفته در بیمارستان جمِ تهران در سن ۸۱ سالگی برای همیشه از میان ما رفت، نوری نبود که به این راحتی از کنار چشمان نسل ما بگذرد و بیاغراق سه نسل پرنور و پرفروغ بر تارک موسیقی پاپ و فولکلر ایران درخشید.
پیش از انقلاب در دانشگاه تهران درس زبان و ادبیات انگلیسی خوانده بود، اما چه اقبال بزرگی برای تماممان بود وقتی آن درسها را کنار گذاشت و وارد موسیقی شد تا خیلی زود قلبهای میلیونها فارسی زبان را تسخیر کند.
با صدای او و موسیقی فولکلوری که زنده کرده بود به “جمعه بازارهای”ی شمال رفتیم، زیر “غنچه مهتاب” که “شکفته” بود در “بهشت شالیزاران” با”سرود شالیکاران” رقصیدیم. “جان مریم”اش را در گوش معشوقمان، چه اسمش مریم بود و چه نه، خواندیم و وای که در سالهای سخت زندگی چند بار آرزو کردیم “یه دست از آسمون بیاد ما دو تا رو، ببره از اینجا و اون ورِ دنیا بذاره”.
و دروغ چرا که ترانهی میهنپرستانهاش “ایران، ایران” هر چقدر ناسیونالیستی بود به مذاق این کمونیستِ جهانوطن که دلش هر روز و هر لحظه برای مردم سرزمینش میتپد خوشایند و زیبا و دلنشین بود. و همین یادِ ایران و یاد شنیدن صدایش از نزدیک هست که با شنیدن این خبر تلخ جانمان را میفشارد. یاد زمانی که صف ایستادیم تا در تالار کنسرت در ساختمان میلاد، صدای جادوییاش را از نزدیک بشنویم، پس از اینکه با هزار بدبختی بلیت ۷،۸ هزار تومانی را جور کرده بودیم. و این هفته، دوشنبه ۱۱ مرداد، پیکر او را از تالار وحدت به سمت قطعهی هنرمندانِ بهشت زهرا میبرند و جای ما خالی است تا در کنار خیل هزاران نفر از دوستدارانش در یاد استاد بگرییم و بگوییم که ایکاش میشد غصهها لحظهای تنهایمان بگذارند.
تا همیشه با صدایش در وصف آنچه دوست داریم میگوییم. و سخت است بیان اینکه صدای دلنشینش را چقدر عاشقیم. راست میگفت: ” وصف این عاشقی، ننشیند در سخن!”
سلام. خیلی اتفاقی وارد وبسایتتون شدم. کاری ندارم که چه مطالبی نوشتین. من ادمی ام که هیچوقت از ایران خارج نشده. اما درک میکنه حس غربت رو. چطوریش و چرایش بماند. نوشته هاتون عجب حس غربتی به من داد. نتونستم ننویسم.
به هر شکل اگرچه من از حس غربت خوشم نمی اد. اما ممنونم از اینکه بهم دادینش. چون گاه دوس دارم حس های انجوری رو دوباره ودوباره تجربه کنم. شبیه به حس یک تراژدی که خب گاهی خیلی برام خاص. . امیدوارم درک کرده باشید حرفم رو با همه ی گیج گوییم.
ممنون و امیدوارم همیشه امیدوار باشید. حالا هر کجا که باشید.