از اینجا، از آنجا، از هر جا /۹۲
هر یک از ما در دوران زندگی خود گاهی یا بیش از آن، دل در گرو عشقی شورانگیز بسته ایم و خاطره آن همواره در اعماق وجودمان باقی مانده است. چه زیبا حافظ عزیز این مطلب را بیان کرده است:
شمه ای از داستان عشق شورانگیز ماست
این حکایت ها که از فرهاد و شیرین کرده اند
ساقیا می ده که با حکم ازل تدبیر نیست
قابل تغییر نبود آن چه تعیین کرده اند
داستان زیبای عشق شیخ صنعان و دختر ترسا نیز این گونه است که کار شیخ، آن پیر عارف و زاهد خداپرست را به بدنامی و کفر کشید و او دین و دنیای خود را در راه این عشق از دست داد. شیخ صنعان که پنجاه سال تمام با چهارصد مرید صاحب کمال در روز و شب به عبادت و ریاضت مشغول و به مقام بلند معنوی رسیده بود، شبی در خواب می بیند که به شهری در روم رفته و در آنجا به بتی سجده می کند. بنابراین برای یافتن علت این خواب با مریدان خود به روم سفر می کند.
در روم (ایتالیای امروز) در برابر پنجره ای بر بدنه عمارتی بلند، چشمش به دختری می افتد و دل به عشق او می بندد و دین و ایمان را بر باد داده و دیوانه این دختر می شود. دختر ترسا هم روبند خود را کنار زده و شیخ با دیدن روی زیبای او آتش به جانش می افتد و گرفتار عشقی شورانگیز می شود. عطار ماجرای این عشق را این گونه بیان کرده است:
عشق دختر کرد غارت جان او
کفر ریخت از زلف بر ایمان او
شیخ ایمان داد و ترسایی خرید
عاقبت بفروخت و رسوایی خرید
مریدان شیخ که او را این گونه دیدند، حیران و سرگردان هر یک به او پندی دادند ولی مؤثر واقع نشد و شیخ از این عشق و دلدادگی، نه خواب داشت و نه آرام. دختر ترسا که از آتش درون شیخ اطلاع یافت به او گفت: آفتاب عمرت بر لب بام است. از این عشق نافرجام شرم دار. تو را وقت رفتن است نه هنگام دل باختن. ولی چون آثار ندامت در شیخ ندید به او گفت: راه قبول عشق تو آن است که چند کار برای من انجام دهی. اول آن که:
سجده کن پیش بت و قرآن بسوز
خمر نوش و دیده را ایمان بدوز
شیخ گفت: هر چه گویی آن کنم. آن گاه او را به دیر مغان بردند و مجلسی آراستند. شیخ که عقل و دل از دست رفته بود از دست دخترک جام می می ستاند و می نوشید و عشقش آتشین تر می شد. آن گاه در پیش بت زیبارو مصحف نیز بسوزاند و زنّار بست و دین ترسایان گزید و خرقه در آتش افکند و دیگر از کعبه و مسلمانی حرفی نزد.
دخترک که حال شیخ را این گونه دید، مهر خود را برای ازدواج خوک بانی تعیین کرد و شیخ پذیرفت و به خوک چرانی پرداخت. مریدان که حال پیشوای خود را این گونه دیدند از یاری اش دست برداشتند و گفتند که می خواهند به کعبه روند و در آنجا معتکف شوند. شیخ گفت:
تا مرا جان است دیرم جای بس
دختر ترسام جان افزای بس
مریدان به سوی کعبه رفتند و به دوستان شیخ حکایت را گفتند و تصمیم گرفتند که برای نجات شیخ به روم روند. در روم آنها به پیشگاه الهی گریه و زاری کردند تا بار دیگر شیخ را به راه قبلی خود برگرداند. سرانجام دعای خیر آنان به پیشگاه الهی مقبول افتاد و در درون شیخ دگرگونی ای پیش آمد و خواب دید که به او می گویند: برخیز و بار دیگر راهنمای مریدان باش. شیخ از کرده پشیمان شد و زنّار پاره کرد و دل از عشق دختر ترسا تهی نمود. آن گاه به میان مریدان برگشت و از خجالت جامه درید و به گریه افتاد:
کفر برخاست از ره و ایمان نشست
بت پرست روم شد، یزدان پرست
شیخ به حمام رفت، خرقه پوشید و با همراهان عازم کعبه شد.
اما از طرف دیگر، دختر ترسا به خواب دید که آفتاب از کنارش غروب کرده و تمام وجودش از عشق تهی شده. پس به سوی شیخ شتافت و دین او را پذیرفت این بار دخترک به آتش عشقی شورانگیز گرفتار شد و سرآسیمه در پی شیخ و مریدان روان شد. شیخ که از حال درون دخترک آگاه شد، حکایت تغییر و تحول او را با مریدان در میان گذاشت، سپس همگی به سوی دخترک رفتند و دیدند که وی پا برهنه به خاک ره شیخ و مریدان افتاده و آئین آنان را پذیرفته است. شور و شوق این دیدار طاقت از روح و جسم دختر ترسا سلب کرد و او شرمسار راه وداع در پیش گرفت:
این بگفت آن ماه دست از جان فشاند
نیم جانی داشت بر جانان فشاند
و بدین گونه دخترک در پای شیخ و به دین او، جان به جان آفرین تسلیم کرد.
بله، عشق است که وجود آدمی را صفا و روشنایی می بخشد. چه خوش آن که آدم در این روزگار با عشق به دنیا بیاید و با عشق زندگی کند و با عشق هم از دنیا برود. آری:
عشق را گوهر ز کانی دیگر است
مرغ عشق از آشیانی دیگر است
هر که با جان عشق بازد این خطاست
عشق باز دیدن ز جانی دیگر است
در نیابد کس زبان عاشقان
زانکه عاشق را زبانی دیگر است
غزلی زیبا از خداوندگار عشق، سعدی
بخت آیینه ندارم که در او می نگری
خاک بازار نیرزم که بر او می گذری
من چنان عاشق رویت که ز خود بی خبرم
تو چنان فتنه خویشی که ز ما بی خبری
به چه مانند کنم در همه آفاق تو را
کانچه در وهم من آید تو از آن خوبتری
برقع از پیش چنین روی نشاید برداشت
که به هر گوشه چشمی دل خلقی ببری
دیده ای را که به دیدار تو دل می نرود
هیچ علت نتوان گفت بجز بی بصری
گفتم از دست غمت سر به جهان در بنهم
نتوانم که به هر جا بروم در نظری
به فلک می رود آه سحر از سینه ما
تو همی بر نکنی دیده ز خواب سحری
خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست
تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری
هر چه در وصف تو گویند به نیکویی هست
عیبت آن است که هر روز به طبعی دگری
گر تو از پرده برون آیی و رخ بنمایی
پرده بر کار همه پرده نشینان بدری
عذر “سعدی” ننهد هر که تو را نشناسد
حال دیوانه نداند که ندیده ست پری
این خاطرات نسل ما بود که فرو ریخت
انسان از بعضی بناها، ساختمان ها و محل های پاتوق روزگار جوانی خود خاطرات فراموش نشدنی دارد. خاطراتی که گذشته خود را در آنها می بیند و به آن دلخوش است.
برج های قدیمی، کافه تریاهای خیابان شاه آباد تهران، چهارراه استانبول، بازار ماهی فروشی و بسیاری از نقاط دیگر در محله های قدیمی تهران از این گونه محل ها هستند. در روزگار نوجوانی و جوانی و ایام پر شور دانشجویی قبل از آن که کتاب فروشی های تهران به روبروی دانشگاه تهران انتقال پیدا کند، خیابان شاه آباد، مخبرالدوله و ناحیه سرچشمه تهران منطقه ای پر جنب و جوش و محل استقرار کتاب فروشی های متعددی بود که هم نسلان من روزهای پر خاطره و خوشی از این محل ها دارند. یکی از جلوه های زیبایی که در نزدیکی چهارراه استانبول همواره به چشم می آمد، ساختمان بلندی با اسکلت فلزی بود که به آن ساختمان پلاسکو می گفتند و هم نسلان من از مغازه ها، کافه ها و اماکن تجاری و تفریحی اطراف آن خاطرات فراوانی دارند. ساختمان پلاسکو تنها یک ساختمان و اسکلت فلزی با تار و پود سنگ و آهن و ملات نبود؛ آنجا محلی بود که انسان را به یاد گذشته ها و به یاد تکنولوژی ساختمان سازی ایران در دهه چهل (پنجاه سال قبل) می انداخت.
پلاسکو یک نشانه بود، نشانه از گذر شهر تهران از سنت به مدرنیته. نشانه ای از دوران رشد و نمو جلوه های خاص روشنفکری و شهرنشینی، ولی اکنون به علت سهل انگاری و بی توجهی مدیریت شهری و سازمانی تمامی این خاطرات نسل ما فرو ریخت. انگار همین دیروز بود که این ساختمان عظیم که عنوان اولین ساختمان بلند مرتبه تهران را یدک می کشید، افتتاح می شد. با چه برنامه و زیبایی با شکوه، شرکت پلاسکو جلوه های خاصی از صنایع پلاستیک را که برای اولین بار در کشور ایجاد شده بود، نشان می داد. در ورودیه ساختمان شرکت کوکاکولا ظرف بزرگی از نوشابه گذاشته بود که مردم می توانستند از آن نوشابه بنوشند و در روی سکویی که بر پا کرده بودند، خوانندگان رادیو برنامه اجرا می کردند و مردم با شور و شادی این رویداد را جشن گرفته بودند. اینک این ساختمان در روز پنجشنبه سی دی ماه ۱۳۹۵ بر اثر آتش سوزی فرو ریخت.
این ساختمان پلاسکو نبود که نابود شد، این خاطرات نسل ما بود که با ناباوری فرو ریخت.
اخبار کتاب و تازه های نشر
*کتاب “نامه های زنان ایرانی” به کوشش علی باغدار دلگشا که شامل ۶۲ نامه چاپ شده در روزنامه “ایران نو” به روایت زنان عصر مشروطه است، در ۱۹۱ صفحه و با شمارگان ۵۰۰ نسخه به بهای پانزده هزار تومان از سوی انتشارات روشنگران و مطالعات زنان روانه بازار شده است.
نامه های زنان ایرانی از زبان زنان در روزنامه ایران نوشته شده، نامه هایی از عصر مشروطه، عصری که برخلاف مردان، زنان در آن از برخی حقوق اجتماعی مانند حق رای، محروم و برای به دست آوردن برخی حقوق دیگر مانند حق تحصیل و یا ایجاد مدارس دخترانه با هنجارها و خرافات اجتماعی در حال ستیز بودند. بنابراین بیشتر این نامه ها پیرامون نقش مدارس در اهمیت تربیت دختران و در راستای ارتقاء سطح فرهنگ اجتماعی جامعه آن عصر می باشد.
تفکر هفته
هر روز صبح، قبل از آن که از خانه خارج شوی و کارت را شروع کنی، در آیینه بنگر و به آن کسی که می بینی با تمام قدرت بگو: “تو می توانی” آن گاه برای مبارزه با مشکلات زندگی به ترافیک انسانی جامعه بپیوند. از شلوغی راه گله نکن که هر مشکلی با صبر و درایت قابل حل شدن است. فکر نکن که فقط این تو هستی که هر روز برای کار کردن از خانه بیرون می روی و شب هنگام برمی گردی. اگر خوب به اطرافت نگاه کنی اغلب این گونه است. خوشحال باش که کار داری و کار می کنی. بسیاری از افراد مدتهاست که دنبال کار می گردند و هنوز موفق نشده اند. پس تو از آنها یک قدم جلوتری.
ملانصرالدین در تورنتو
گاهی اوقات انسان از یک رویداد ولو آن که به آن بی علاقه باشد می تواند، درس بگیرد و بیاموزد. نمی دانم در چه کتابی بود که خواندم انسان های کم سواد و نادان در کار و زندگی خود مصمم تر از افراد با سواد و با شعور هستند. در این گونه افکار و اندیشه بودم که ناگهان به طور اتفاقی با استاد برجسته و متخصص امور اجتماعی حضرت ملانصرالدین روبرو شدم. حضور این انسان اندیشمند و فرهیخته در شهر تورنتو ارزشی است که کمتر کسی به آن توجه دارد. بنابراین بر اساس وظیفه و ادای احترام، این حسن تصادف و ملاقات را بسیار پسندیده و ارزشمند تشخیص دادم و پس از عرض ارادت و احترام خدمت ایشان، فکر کردم چقدر خوب است نکته فوق الذکر را از محضر وی بپرسم، لذا پس از تعارف و احوال پرسی گفتم: “استاد من نکته ای را در جایی خواندم که افراد با سطح آگاهی کم بیشتر از افراد با آگاهی بالا در کار و زندگی خود جدی تر و مصمم تر هستند. به نظر شما آیا این گفته درست است؟” استاد مرحمت کرد و جواب داد: “بله عزیزم، انسان در هر سطحی از دانش و بینش که باشد، چه بالا، چه پایین اگر به کارش اعتقاد داشته باشد در انجام آن موفق می شود. پسرم، چرا به راه دور برویم، همین رئیس جمهور جدید آمریکا را در نظر بگیر، اگر می خواستیم از لحاظ معیارهای اصولی فکر کنیم، چه کسی تصور می کرد که او در کسب ریاست جمهوری آمریکا موفق شود. به نظر من موفقیت او در این است که خودش را باور داشت و در کارش مصمم بود، حال شما آن را هر چه می خواهی در نظر بگیر. پوپولیسم، عوام فریبی، جذب ناراضی ها… هر چی…”.