درباره ی شعرهای علیشاه مولوی
“آنچه که از هنر باید طلبید، تعهد اجتماعی، جانبداری تاریخی هنر، و خدمت آن به سمت تکاملِ مترقی اجتماعی است نه تبعیت حتمی از این سبک یا آن سبک”. وقتی شاعر ـ روشنفکر، زیست فکری ـ ادبی خود را لابه لای جامعه و مردمی در کنش و واکنش می بیند که پر از پیچیدگی های اجتماعی، سیاسی و فرهنگی چند سویه و لایه داری است خاصِ جوامع در حال گذار، چگونه باید تعاریف روشنی از ارزش گذاری های متعهدانه برای آثار خلاقه ی هنری داشته باشیم؟ در جوامعی که روابط فکری ـ فرهنگی در نوسان شدیدی بین سنت های تابو شده ی پدران و مدرن گرایی گاه افراطی فرزندان است و از آن طرف هم در طبقات روشنفکری اش پیش از آنکه در تولید و بازتولید آثار ادبی ـ اندیشه گی اش کمکی شود به نهادینه شدن جامع و کامل مدرنیته، سراغ تفسیر و نقدِ مسائل و هنجارهای ساخت شکنانه ی پست مدرن ها رفته اند (و این خود ناشی از نفوذ عمیق عرفان و فرهنگ های خردگریز سنتیِ جوامعِ شرقی است در مغزِ استخوان خیلی از ادیبان و روشنفکران این جوامع) و یقینن وقتی که دستگاه و سیستم ناظر، بر تولیدِ روابط و صورت بندی های قدرت هم ملغمه ای باشد از حاکمانِ خرفت و خرافه ران و دشمن تراشِ در کشمکش و بحث با دسته ای عقل مدارتر و نیز روابطِ قدرت و قدرتِ روابط هم پر باشد از واگذاری و بازپس گیری روابطِ فکری ـ ساختاری حکومت بین این دو یا میانه روهای اینها، نتیجه اش به رای من، جامعه ای می شود با بحران ها و پیچیدگی های سیاسی، اجتماعی و فرهنگی عجیب و غریبی مثل:
۱ ـ برخوردهای قرون وسطایی با اندیشه از جانب حاکمان ۲٫ ـ بحران هویت در نسل های مختلف ۳٫ ـ تنش های اجتماعی و سیاسی بین مردم و حکومت ۴٫ ـ به وجود آمدن خلأهای خانوادگی، اجتماعی و فکری به دلیل همان تنش های اجتماعی ۵٫ ـ سرخوردگی مفرط جوانان ۶٫ ـ رواج قرص های ضدبارداری و سقط جنین ۷٫ ـ پدید آمدن توتالیتاریسم در فضای سیاسی کشور ۸٫ ـ رواج شدید اخلاق ماکیاولیستی در حکومت چی ها ۹٫ ـ تبدیل شدن پول به ارزش و معیار ارزش ها ۱۰٫ ـ بروز اختلافات ساختاری ـ فکری بین نسل های مختلف ۱۱٫ـ رواج اسنوبیسم در طیف های مختلف روشنفکران ـ هنرمندان ۱۲٫ ـ بی اعتمادی اجتماعی ـ حکومتی بین مردم به مردم، مردم به حکومت و حکومت به مردم و ده ها مورد دیگر …
در حال و هوای چنین جامعه ای وظیفه ی شاعر ـ روشنفکر چیست؟ آیا صرف تولیدِ ادبیاتی که به خاطر ادبیات، تقریر می شود اثر خلاقه ی هنری است؟ آیا صرفِ بازتولید مناسبات بورژوازی و تعریف های سانتی مانتالیستی از عشق و روابطِ اجتماعی خاص طبقه ی مرفه شهری، حالا هر چند هم که در زبان و فرم و تصویرسازی لطیف و زیبا و قابل دفاع باشد، اثر خلاقه ی هنری است؟ آیا تبعیت از این مکتب یا آن جریان خاص، دلیل سوق دادن متن به سمت شعریت است؟ پس کجا باید پیچیدگی ها و خشونت ها و زشتی های جامعه و مردم پیرامون را که زیست واکنشی ما در تعامل فکری با اینهاست که شکل می گیرد را بازتاب داد؟
خیر، هیچ یک از فرضیات سه سئوال اولی را ـ من ـ منجربه تولید اثر خلاقه ی هنری نمی دانم و بله، در شعر است و تنها در مناسبات فکری ـ ساختاری شعر و ادبیات و هنر است که می توان (و باید) پیچیدگی ها و خشونت ها و زشتی هایمان را بازتاب دهیم و آنها را به زیبایی و استاتیک وانمود کنیم. که خوب می دانیم که وانمود کردن یک تکنیک هنری است . “در مقابل نمود مداوم واقعیت های خسته کننده هنر نوشتن از استمرار تظاهر نویسنده به نفهمیدن حاصل می شود. نویسنده نفهمیدن خود را واقعی جلوه می دهد تا فهم هنری واقعیت اصیل خود را در شیوه ی نگارش بیابد .”
“بستگی دارد … به
انگشتی که ماشه را
تیر
ماه اول تابستان
هزار سکته دویده در سر خرداد و
سرب … شبیه صاعقه
تَ تق … تق … تق … تَ تق
تَ تق … تق … تق … تَ تق
تَ تق … تق … تق … تَ تق”
شاعر بدون اینکه به روی خود بیاورد که تمام این خطوط را بدون هیچ منطق استقراییِ واقع گرایانه ای دارد پشت سر هم می چیند، دارد با وانمود کردن به بی اطلاعی و صرفن اجرای وضعیتی خاص واقعیت را برجسته تر و دندانه تر به تصویر و اجرا می گذارد. واقعیتی که همزمان با داشتن خشونت در روح خود ظرافتی دخترانه را هم از صدای کفش سوژه ی مورد خطاب خود در شعر را که معشوقه می داندش به اجرا می گذارد و البته در اجرای آن تأویل و تفسیرهای دیگری را هم برای شکافته شدن باز می گذارد.
علیشاه مولوی شاعر همین دغدغه هاست، شاعر همین پیچیدگی هاست، شاعر همین وانمود کردن هاست. سیاست را وارد شعرش نکرده شعر سیاسی هم نگفته اما به خوبی و با ظرافتی بومی شده در فرم و زبانِ خودش، شعر را به عالم سیاست و پیچیدگی های اجتماعی کشانده و دست به تعریف و بازتعریفِ ارزش ها و هنجارهای دنیای درون ـ شعری و عوالم برون ـ شعری اندیشه گی هایش زده است. تیغ نقد و شمشیر اعتراض را به روی زشتی ها و گرسنگی ها و پلشتی ها و ناهنجاری ها برکشیده و رک و پوست کنده سرراست و مستقیم با دور زدن حتی خود سیستم سانسور هم، با اجرای فرمیک و تصویر سازی های ارگانیکِ شعری، مردم، ضدارزشها، ناهنجاری ها، پستی ها، حکومت ها و خرافه پرستی ها را به چالش می کشاند. با لطافت و احساسی عمیق و صادقانه، ارزشها، خوبی ها و مردم و زیبایی ها را تمجید و تکریم می کند با خطوط شعری اش. و از شعرش به شعارها می رسد مخاطبش گرچه ندیدم در هیچ جای شعرش به عمد شعار داده باشد مولوی.
“یک
حواس خیابان پرت است
چراغ چشمک زن چهارراه سرخ می تپد
در همین کوچه ی تاریک کسی را کشته اند
کتابی نزدیک جسد افتاده است
خون نماسیده، یعنی که،
روح مرده در همین حوالی سرگردان است
بیماری مرموزی عابران را نابینا کرده است”
علیشاه شاعر دغدغه ها و عواطف و احساسات و اعتراضات تو در تویی است. به قول علی قنبری در صف “من” هایش می ایستد. شعرش فقط تناظر یک به یکی نیست از وضعیت خردمدار و روتین شده ی بیرون شعری (اجتماع و توابع اش) بلکه با تمام جذابیت های خرد گریز و ساختار شکنانه ی شعری، همزمان در فرمسازی و اجرای ساختمند اندیشه گی، دنیایی با افق ها و گستره ها و روایت های کلان گستر متعدد می سازد در شعرهایش. از گرسنه گی می گوید و با حاشیه نویسی های عاشقانه فضایی درهم و دراماتیک به نفع “من” هایش می سازد. از عشق هایش می گوید و صورت بندی های اجتماعی ـ سیاسی را هم به چالش می کشاند لا به لای لغزندگی خطوط اش.
“گفتم: هنوز هم نظامی ها رد اسب سپیدت را توی اینترنت تعقیب می کنند
گفت: هنوز هم نگران کودکان گرسنه ی مکزیک ام
گفتم: امیلیانو مرا ببخش
دختری را که دوست داشتم
به بهانه ی دیدن تو به سینما بردم
گفت: سکانس کلیسا یادت هست؟
برای دیدن دختری که دوست داشتم، خدا را بهانه کردم
گفتم: چه با شکوه شده بود (مارلون براندو) وقتی که تو را بازی می کرد
گفت: جهان چیزی برای ستودن نداشت، جز عشق”
علیشاه مولوی با شعرهایش عشق بازی کرده. شک نکنید عاشق کلمات است و کلمات هم عاشق او. گاه واژه هایی چنان زبر و زمخت را در جوار کلمات صاف و ساده می چیند در خطوط شعری که نمی شود گفت صرفن تتابع اضافات و الیتراسیون است که اینها را کنار هم نگه داشته چیزی بیشتر از تکنیک های شعری خطوط را در شعرش سرپا نگه می دارد و آن به نظرم شعریت محض است، همان “آن”ی که شعرهای موفق او را می سازد.
“ردیف درخت های ایستاده در شب
ستون های افقی نور
جسدهای تیر باران شده بر زمین نمور
سربازهای به ستوه آمده، ساکت
که پشت به مرده ها به سوی کامیون ها می روند
و فرمانده ای که مدام فریاد می زند و راه می رود
ندیدم در لحظه ی انفجار گلوله ها پرنده ها کجا رفتند”
شمس آقاجانی جایی می گفت که هر شعری عاشقانه است منتها شعرهای عاشقانه دو بار عاشقانه اند یک بار به خاطر شعر و یک بار به خاطر عشق. از این دسته اند شعرهای مولوی سراسر عاشقانه سراسر احساسی و رمانتیک گونه حتی اگر سیاه و گرسنه و زمخت و دنده دار و سیاسی باشند . “مجموعه کلمات در شعر مجموعه ای برخلاف اصول تعلیل ژنتیکی را تشکیل می دهند کلمات به خاطر عشقی که به هم پیدا می کنند در کنار هم قرار می گیرند نه به دلیل معنایشان یا جایگاهشان در سلسله مراتب دستوری. شعر محل ابراز عشق کلمات به یکدیگر است خود شعریت مهم تر از هر چیزی است و این شعریت از عاشقانه گی تفکیک ناشدنی است یکی بدون دیگری دست یافتنی نخواهد بود تم عاشقانه را شاید بشود از شعرها حذف کرد اما رفتار عاشقانه را گمان نکنم.”
“زنی زاییده ی یک قورباغه ی قرتی که با خرچنگ های حفره نشین برکه
“برک” می زند روی صحنه ی صخره ای شبیه سنگ آفتاب
غروب ها که کلاغ ها کنسرت کبود اجرا می کنند:
در کوچه های بی ماه و بی پناه … می زنند قاپ
“کف زنان” باند “کبری” کیف زنان و پیر زنان را که
: کاش فقط … کلید و کوپن بود و دارو
پول و شماره های تلفن
: ای وای عکس روزگار جوانی ام
کوچه … مواج جار … جنجال … جنون … جیغ
کبری زن جوانی که تیتر می شود
برای جلوگیری از ریختن آبرویش … خون مردی را ریخت”
یکی دیگر از ویژگی های همیشه گی شعرهای مولوی روایت مداری یا به قول بعضی سینمایی بودن کارهای اوست. گرچه با نگاهی گذرا به شخصیت شعرها و فرم های شاعرانه اش این موضوع واضحن خود را نشان می دهد و حتی در انتخاب اسم های اشعار و ساختار اپیزودیک شعرها هم می توان صحت همین موضوع را با همین دلایل تاکید کرد اما من به شخصه در کل با اصطلاح روایی در شعر مخالفم و فکر می کنم اصولن روایت از زبان حذف ناشدنی است. “در یک پاراگراف ساده ی علمی هم وجود و حتی غلبه ی روایت را به راحتی می توان ردیابی کرد. این فنکسیون و نقش روایت در یک متن است که تاثیر ژانریک خود را به جا می گذارد. من نمی دانم چگونه شعری را می توان بدون روایت تصور کرد. به نظر من مهم این است که این روایت چگونه به نفع شعر قطع می شود. قصه، ترکیب متنوعی از توصیف به علاوه ی روایت است که در نهایت این روایت است که غلبه می کند. به عبارتی هر توصیفی که در خدمت روایت نباشد از ساختار قصه بیرون می ماند، اما در شعر به خاطر روایت روایت نمی کنیم. بنابراین من روایی بودن به مفهوم عام آن را نمی پذیرم. شعر روایی اصلن اصطلاح مناسبی نیست. شعر روایی همان اشتباهی است که نیما هم در مراحلی از سعی و خطایش به خاطر رسیدن به بیان عینی و دکلماسیون طبیعی کلمات مرتکب شد که می دانیم در آثار درخشان بعدی اش جانانه به اصلاح آن اقدام کرده” شعر مولوی هم از این قواعد مستثنا نیست. روایت اش ذات طبیعی زبان و شخصیت درونی وقایع شعری اش است و با توسل به از خط خارج کردن زمان، قطع و وصل قصه و پلی فونیک و کارکردهای ساخت شکنانه ی دیگر مرتبن روایت را به نفع شعر از نفس می اندازد و در نهایت این شعریت است که روابط فکری ـ استاتیکی حاکم بر فنکسیون کلمات را در اختیار می گیرد و با قدرت مانوردهی های خود روایت را صرفن در حد شخصیت درونی شعری حفظ می کند و نمی گذارد از خطوط قرمز ـ تمییز دهی شعر و قصه ـ عبور کند.
متن کامل این مقاله را در سایت آوانگاردها بخوانید.