جایزهی ادبی «اولا هان» آلمان در سال ۲۰۱۶ به یک نویسندهی ایرانی ـ آلمانی به نام شیدا بازیار رسید. این نویسندهی ۲۹ ساله با اولین رمان اش، «شبهای آرام تهران»، که درباره ی یک خانوادهی مهاجر ایرانی است، توجه رسانه ها و منتقدان ادبی را به خود جلب کرد. سایت «آسو» به همین مناسبت با او گفتوگو کرده است.
این جایزه ی معتبر هر دو سال به یک نویسنده ی جوان اعطا میشود. روزنامه ها و مجلات مهم آلمان رمان او را «یک اتفاق ادبی» نامیدند که با مسئله ی روز جامعه ی آلمانی، یعنی مهاجرت و همپیوندی، در ارتباط است. هیئت داورانِ جایزه ی «اولا هان» در بیانیه اش درباره ی این کتاب نوشت: «نه تنها اثری به روز در رابطه با بحث پناهجویان، بلکه یک اثر عالی ادبی است.»
شیدا بازیار متولد ۱۹۸۸/۱۳۶۷ در شهر هرمزکایل در غرب آلمان است. پدر و مادر او که عضو گروه های چپ بودند، در پی سرکوب در سالهای دهه ی ۱۳۶۰، در سال ۱۹۸۷/۱۳۶۶ به آلمان گریختند. شیدا در رشته ی نوشتار خلاق و روزنامه نگاری فرهنگی تحصیل کرده است. او که به فارسی چندان مسلط نیست، اولین بار در سال ۱۹۹۸ و بعد در سالهای ۲۰۰۵ و ۲۰۱۲ به ایران سفر کرد. آنطور که خودش به «آسو» میگوید، ضمن سفر دوم اش برای رمان اش هم تحقیق کرده است.
رمان شیدا بازیار احتمالاً اولین اثر آلمانی زبان از نسل دوم ایرانیان در تبعید است که به مسائل انقلاب ایران می پردازد. راوی داستان ۲۸۸ صفحه ای او فصل به فصل تغییر میکند. فصل اول را، که در سال ۱۹۷۹ (سالهای ۱۳۵۷ و ۱۳۵۸) و در جریان انقلاب و سر کار آمدن حکومت جدید میگذرد، بهزاد، پدر خانواده، کمونیست و عضو یکی از احزاب چپ روایت میکند. بهزاد در کنار فعالیت های سیاسی اش، عاشق ناهید، زنی مستقل و شجاع و دانشجوی ادبیات فارسی، میشود. بهزاد و همسرش زیر فشار و سرکوب مدتی به زندگی مخفی روی می آورند.
در فصل دوم که در سال ۱۹۸۹/۱۳۶۸ میگذرد، از زبان ناهید میخوانیم که او و همسرش بهزاد به همراه فرزندانشان، لاله و مو (مراد)، ایران را غیرقانونی ترک کرده اند و تازه به آلمان رسیده اند. غم غربت، سختیهای مهاجرت، فقر، نگرانی از بابت جان دوستان و رفقای در ایران مانده، و امید به تغییر شرایط در صورت مرگ احتمالی خمینی، چالش های خانواده ی مهاجر در این دوران است. جدا شدن ناهید از زبان و ادبیات فارسی و لزوم یادگیری یک زبان جدید ـ که در رمان به آن زبان «غیرجذاب» گفته میشود ـ چالش راوی این فصل است.
در فصل سوم، همزمان با دوران اوج اصلاحات و وقایع کوی دانشگاه (سال ۱۹۹۹/۱۳۷۸)، لاله، دختر بزرگ خانواده، به همراه مادر و خواهر کوچکترش ـ تارا که در آلمان به دنیا آمده ـ برای اولین بار به ایران می روند. لاله در این فصل راویِ مواجهه اش با خانواده ی پدری و مادری و تفاوت روابط و مناسبات خانوادگی در ایران و آلمان میشود. او از دوستان و رفقای پدر و مادرش که در ایران مانده اند و از خانواده های اعدام شدگان دهه ی شصت میگوید، تصویر کلیشه ای غرب از ایران را زیر سؤال میبرد، و میبیند که چه طور همسن و سالهای اش در فامیل در قالب جنبش دانشجویی علیه نظامِ حاکم صف آرایی سیاسی میکنند و چه طور محدودیت های اجتماعی و فرهنگی را دور می زنند.
فصل چهارم کتاب در سال ۲۰۰۹ و همزمان با «جنبش سبز» میگذرد. مراد، پسر ناهید و بهزاد، چیزی از ایران به یاد ندارد و در دنیایی کاملاً متفاوت از دنیای پدر و مادرش زندگی میکند. مراد بین هویت غربی و ایرانی خود سردرگم است و هرچه بیشتر در مورد «جنبش سبز» می شنود و می بیند، وجه ایرانی شخصیت اش تقویت میشود و به سرنوشت ایران علاقه مندتر میشود. او میبیند که نه تنها خواهر بزرگترش که خاطرات بیشتری از ایران دارد، که حتی خواهر کوچکترش، تارا هم بیشتر از او به ایران اهمیت میدهد. در پایان کتاب، چند صفحه ای هم از زبان تارا می خوانیم که دوست دارد خاله ی مهربان و دوست خواهرزاده اش باشد. تارا در فعالیت های مدنی و اجتماعی داوطلبانه مشارکت گسترده دارد، و به سرنوشت ایران و بهطور کلی به وضعیت انسانها اهمیت میدهد.
شبهای آرام تهران توأمان داستان مقاومت و مهاجرت یک از هزاران خانواده ای است که زندگیشان را پای آینده بهتری برای ایران قمار میکنند. زبان روایی نویسنده ساده و صمیمی و صادقانه است، اما زمینه ی سیاسی پیچیده ی داستان فدای سادگیِ متن نشده است. وضعیت بغرنج سیاسی ایران در سال ۵۷، دهه ی ۶۰، جریان کوی دانشگاه و جنبش سبز، فدای کلیشه سازی و ساده سازی های معمول برای مخاطب غربی نشده است.
غربت و وطن و جست جوی هویت بن مایه های اصلی رمانِ تحسین شده ی شیدا بازیار است. خود او در مورد این که آیا وطنی دارد، میگوید: «من به نسلی متعلق ام که در مورد این کلمه (وطن) چیز زیادی برای گفتن ندارد. من این کلمه را به واسطه ی داستانها، رمانها، و کتاب های مصور می شناسم، اما خودش به من ربط چندانی ندارد. مفهوم کلمه ی وطن، برای من با هیچ جغرافیایی پیوند ندارد، بلکه پیوندش با خود من و با آدمهای اطراف ام است.» او در پاسخ به این که آیا برای اش قابل تصور است که در ایران زندگی کند، میگوید: «به هیچ وجه. بعد از دیپلم گرفتن، مدت زیادی به فکر این بودم که چند ماهی کاری در ایران بکنم. اما نهایتاً کاملاً آگاهانه تصمیم دیگری گرفتم. با وجود این، خودم را در پیوندی نزدیک با آن سرزمین حس میکنم.»
شیدا رمان را از زبان چهار شخصیت مختلف تعریف میکند و بعد یک پسگفتار کوتاه از زبان دختر کوچکتر به آن می افزاید. او در مورد این که چرا زاویه دیدهای مختلف را برای پرداختن به قصه انتخاب کرده، میگوید: «هدف اصلی من این بود که صداهای مختلف از نسلهای مختلف در مورد مهاجرت اجباری و هم پیوندی (انتگراسیون) حرف بزنند. این که پدر که فعال سیاسی است در فصل مربوط به انقلاب ۱۳۵۷ نقش اصلی را داشته باشد، بدیهی است. اما زاویه دید همسرِ مستقل و با اعتماد به نفس او هم که در سال ۱۹۸۹ باید با وضعیت زندگی جدید در آلمان کنار بیاید، همانقدر مهم است. این فکر که فرزندان آنها از تجربه های شان در سالهای ۱۹۹۹ (۱۳۷۸) و ۲۰۰۹ (۱۳۸۸) حرف بزنند، در طول رمان پیش آمد. سال ۸۸ به خاطر جنبش سبز در ایران، برای من یک نقطه ی عطف است.»
شبهای آرام تهران (یا اگر کلمه به کلمه ترجمه اش کنیم: شبها در تهران ساکت است) را یکی از معتبرترین انتشاراتی های آلمان چاپ کرده، و بعد از گذشت حدود یک سال از انتشار آن، نویسنده ی آن تقریباً هر هفته در شهرهای مختلف آلمان جلسات کتابخوانی دارد. این رمان در دست ترجمه به فارسی است. گفت وگوی «آسو» با شیدا بازیار در فوریه ی ۲۰۱۷ انجام شده است.
شما در آلمان به دنیا آمده اید، در این کشور بزرگ شده اید، و به مدرسه و دانشگاه رفته اید. با این اوصاف، آیا خودتان را تبعیدی و به همین ترتیب نویسنده ی در تبعید می دانید؟
ـ نه، وضعیت من وقتی می توانست تبعید باشد که من روی «بازگشت» حساب کنم. من که خودم به آلمان نیامده ام. اما با این حال، فکر میکنم نسل دوم مهاجران می توانند معنای تبعید را بفهمند و حس کنند، بیشتر به واسطه ی تبعید پدر و مادرشان، نه خودشان. به هر حال، من فقط با زندگی در آلمان آشنا هستم و نمی دانم در ایران زندگی چه طور است و نمی دانم آنجا چه طور میتوان یک زندگی روزمره داشت.
فکر میکنید شما را از چه چیزی جدا کرده اند؟ آیا ریشه های شما در ایران است؟ چه جور ریشه هایی؟ فرهنگی، سیاسی، خانوادگی، یا چیز دیگری؟
ـ برای من حرف زدن در مورد «ریشه ها» کمی مشکل زا است. این کلمه نوعی دلالت ضمنی دارد بر این که یک تعلق طبیعی یا بیولوژیک به ملیت وجود دارد. من به چنین چیزی باور ندارم. البته من پیوندهای مختلفی با ایران دارم. قبل از هرچیزی، به این دلیل که آنجا انسان هایی زندگی میکنند که برای من مهم هستند. و به این دلیل که آنجا سرزمینی است که در کودکی من نقش مهمی داشت: بیشتر به این دلیل که آن سرزمین از ما دریغ شد. و مردمان آن سرزمین دهه ها است که در رنج و زیر فشار هستند. این محنتی است که همیشه همراه من است. شاید به این دلیل که ریشه ی این که من اینجا ـ در آلمان ـ و نه آنجا ـ در ایران ـ زندگی میکنم، با رنج و فشاری که مردم ایران تحمل میکنند، یکی است.
چه چیزی شما را به ایران وصل میکند؟ زمینهی خانوادگیتان؟ یا چیز بزرگتری وجود دارد؟
ـ از وقتی شروع به نوشتن رمان کردم، چیزی که مرا به عنوان نویسنده به ایران وصل میکند بیش از همه نوعی علاقه ی ادبی به ایران است، به خصوص در ارتباط با انقلاب ۱۳۵۷. برای هر نویسنده ای چیزی وجود دارد که او را شیفته و شیدای این میکند که پشت میزش بنشیند و شخصیت های اش را بیافریند. برای من این شیدایی تراژدیِ انقلاب ایران بود: انسان هایی که دور هم جمع می شوند تا علیه یک حکومت بجنگند. بی نهایت شجاعت و بی نهایت امید که در نهایت به هیچ می انجامد و جای اش را به یک حکومت بی رحم می دهد.
رمان شما فقط در مورد ایران در تبعید و مهاجرت نیست، بلکه در مورد سیاست و جامعه ی ایران هم هست. آیا این به این معنی است که شما، به عنوان نویسنده ای که در آلمان از پدر و مادر ایرانی به دنیا آمده، به مسائل سیاسی در ایران هم اهمیت میدهید و برای خود مسئولیتی قائل اید؟
ـ من فکر میکنم این وظیفه ی نویسندگان بوده و هست که در میدان سیاست جای خودشان را پیدا کنند. از یک سال پیش، من در شهرهای مختلف آلمان جلسه های کتاب خوانی دارم و رمان ام را می خوانم، و امیدوارم این کتابخوانی فقط موجب حساسیتِ بیشتر نسبت به مسائل مهاجران نشود، بلکه این را هم روشن کند که حقوق بشر چه طور در ایران نقض میشود و وضعیت چه قدر بد است.
در داستان شما، موقع سفر خانواده به ایران، واقعیت هایی بیان می شوند که با کلیشه های غربی در مورد جامعه ی ایران همخوانی ندارند. آیا می توان نتیجه گرفت که شما تلاش کرده اید (و به همین دلیل در کتابهای احتمالی آینده تان تلاش خواهید کرد) که غربی ها را با جامعه ی ایرانی بیشتر آشنا کنید؟
ـ من موقع نوشتن به هیچ وجه ادعا ندارم که می خواهم چیزی به خواننده یاد بدهم. چیزی که من از ادبیات می خواهم، و در نتیجه موقع نوشتن تلاش میکنم انجام دهم، این است که زاویه دیدهای مختلفی به روی مان باز شود. این زاویه دیدها میتوانند معطوف به ویژگی های فرهنگی باشند، اما همین طور میتوانند از نقطه نظرهای جنسیتی یا سبک زندگی باشند. با این حال، اگر کتاب من باعث شود که آن تصویری که از طریق چیزهایی مثل فیلمِ بدون دخترم، هرگز از ایران ساخته شده و همچنان مورد توجه است اصلاح شود، باعث خوشحالی من خواهد بود.
در کنار پرداختن به سیاست، قصه ی کتاب شما یک داستان خانوادگی است. تا چه حدی میتوان آن را داستان خانواده ی شما دانست؟
ـ برای من خیلی مهم بود که داستان ام درباره خانواده ی خودم نباشد. شخصیت ها آزادانه آفریده شده اند؛ افکارشان، رفتارشان با دیگران، روایت ها، و قصه ها زاییده ی تخیل من هستند. چارچوب های اصلی را، مانند وضعیت سیاسی و اطلاعات اساسی در مورد فرار، از قصه ی زندگی خانواده ام وام گرفته ام. اما باور من این است که این اطلاعاتِ اساسی نمونه ای واقعی از دست کم بخشی از اپوزیسیون ایرانی است که به خارج گریخته اند، و به این ترتیب کمتر چیزِ واقعاً شخصی ای در خود دارد.
آخرین فصل های رمان شما در مورد جنبشهای ۲۰ سال اخیر در ایران است، چیزی که نمی تواند حاصل تجربه ی زیسته ی خانواده ی شما باشد. اطلاعاتی که مبنای داستان شما در این سالها را تشکیل می دهند شخصاً و از منابع دست اول به دست آورده اید؟ آیا برای آن به ایران سفر کرده اید؟
ـ من برای رمان خیلی خیلی تحقیق کردم، نه فقط گفت وگو برای کسب اطلاعات دست اول، بلکه یک تحقیق گسترده و ادبی که منابع مختلف را در بر میگرفت. در جریان سفرم به ایران، تحقیقات ام بیشتر جنبه ی ادبی داشت تا سیاسی: حواس ام را کاملاً جمع کردم، گوش دادم، جزئیات محیط را به خاطر سپردم، و بعد در موردشان خیلی فکر کردم که چه طور میتوانم به یک زبان شاعرانه بیانشان کنم، تا بتوانم برای خوانندگان آلمانی تصویر روشنی از ایران بسازم.
داستان رمان شما در واقع به زبان فارسی اتفاق میافتد و میت وان برخی چالش های زبانی برای خانواده ی مهاجر را در طول داستان دید. خیلی از عبارت ها و کلمات در واقع ترجمه ی آلمانی یک عبارت فارسی هستند و برخی، که گویا شما غیرقابل ترجمه یافته اید، به فارسی به کار رفته اند و در آخر کتاب توضیح داده شده اند. به عنوان کسی که زبان اصلی اش آلمانی و زبان وطن اش فارسی است، رابطه تان با زبان فارسی چهطور است؟
ـ به نظر من خوب بود که فارسیِ برخی کلمات را در داستان نگه داریم. مثلاً کلمه «عزیزم». این کلمه به فارسی احساسات کاملاً متفاوتی را در بر میگیرد، در مقایسه با این که آن را به آلمانی ترجمه کنم. در مورد شعارهایی که در تظاهراتها سر داده می شوند هم نظر من همین بود. «نترسید نترسید، ما همه با هم هستیم»، شعاری است که قرار است به شما شجاعت و جرئت بدهد. چنین چیزی در آلمانی اساساً وجود ندارد. برای انتقال این شجاعت باید این شعار را به همین شکل فارسی در رمان بیاوریم. و البته در ادامه باید به آلمانی تکرارش کرد تا خواننده ی آلمانی روند قصه را گم نکند.
در دو فصل اول کتاب، ارجاعاتی هم به ادبیات کهن فارسی (حافظ) و هم به ادبیات معاصر (شاملو) می بینیم، اما وقتی راویِ داستان عوض می شود و نسل دوم مهاجران آن را روایت می کنند، خبری از ادبیات ایران نیست. آیا واقعاً این طور است که نسل دوم ایرانیانِ در تبعید از ادبیات فارسی دور شده اند؟
ـ نه، من به این شکل از تعمیم اعتقادی ندارم. در رمان من، دور شدن از ادبیات فارسی را باید به شکل نمادین فهمید. ناهید، که تحصیلکرده ی ادبیات فارسی است، عشق اش به ادبیات فارسی و علاقه اش به خواندن را در سرزمین جدید از دست می دهد. این به نظر من عمیقاً ناراحت کننده است و نشان می دهد که انسانها وقتی مجبور به ترک وطن شان میشوند، چه چیزهایی از دست می دهند. این که ادبیات فارسی در زندگی فرزندان او، لاله و مراد، نقشی ندارد، نتیجه ی منطقی این وضعیت است.
آیا این که رمان تان به آلمانی نوشته شده، به این معنا است که شما فقط روی مخاطب آلمانی حساب کرده اید؟ اگر امکان انتشار آن در ایران بود، آیا ممکن بود آن را به فارسی بنویسید؟
ـ هرگز به ذهن من خطور نکرده که چیزی به فارسی بنویسم، چون دایره ی لغات و توان و شیوه ی نگارش من برای این کار کافی نیست. فکر میکنم متنی که من به فارسی بنویسم، تقریباً شبیه متن یک بچه مدرسه ای خواهد شد. زبان آلمانی بهترین ابزاری است که من می توانم با آن سروکله بزنم.
نظر شما در مورد ترجمه ی فارسی کتاب تان چیست، ترجمه ای که البته (با توجه به شرایط سانسور کتاب در ایران) فقط در خارج از ایران امکان انتشار دارد؟ مخاطب ایرانی، چه کسانی که در داخل کشور اند و چه کسانی که خارج، چهقدر برای شما اهمیت دارد؟
ـ مخاطب ایرانی در خارج از کشور برای من خیلی مهم است. در کتابخوانی های ام با ایرانی های زیادی ملاقات می کنم که می گویند: «ممنون ایم! این می توانست قصه ی زندگی ما باشد و چه خوب که ثبت می شود و باقی می ماند.» این بازخوردها برای من بی نهایت مهم اند.
و سؤال آخر این که، شما خود را آلمانی تعریف میکنید یا ایرانی؟
ـ من خودم را اصلاً و ابداً بر اساس ملیت تعریف نمیکنم، چنین چیزی برای من خیلی غریب است. روی کاغذ، من هر دو هستم، ایرانی و آلمانی. اما کاغذ فقط زمانی برای من چیز جالبی است که بتوانم روی آن بنویسم.
برگرفته از سایت اسو