من
عاشق تواناییهای توام
و فروتنیات
در نهایتِ قدرت
آنگاه که با اسلحهی پُر
خواهش میکنی!
تو عاشق پهلوانیهای منی
در برهوتِ عشق
و رجزخوانیهایم
در نهایتِ شک
آنگاه که با دستِ خالی
شلیک میکنم!
تو میدانی
که من از میان سدهای حسودِ سمج
و دیوارهای بد ذاتِ زشت
چگونه رسیدهام
به این کشفهای مشعشعِ رنگین. . . در بیابان
و این پیروزی ایستاده در توفان!
و اکنون
که نابغهای شدهام در انکار ترس
عریانم
مانندِ همهی راستگوها
عریان . . .
تو از صدای من فهمیدی
که این بنا دارد میلرزد
به حدِ پاشیدن
و در نگاهِ من دیدی
که این دریا دارد خسیس میشود
به حدِ خشکیدن
و شنیدی . . . بنگ!!!
که اتومبیلم را کوباندم
به تهِ تخیلاتِ آن دره!
تو دیدی مرا
که آنگاه که قهرم با خود
چه میکنم با دره!
نگذار نگذار
اینگونه برانم . . .
نوازش تو
تلاطم مرا مهارمیکند
ببین که نوازشت
چه حکیمانه کار میکند
نگذار
که بیرحمانه خود را
به دادگاهِ خویش بخوانم!
. . .
آیا هنوز هر پگاه
منتظری که از دور. . . صدا کنم ترا ؟