ما همه در عصر شوم خداحافظی در برابر هم ایستاده ایم
و این، متنِ من است
همه در عصر شومِ خداحافظی
ببین سراسرِ عمرم را که در ذیل متن های پرنده وَ پرنده شناسی عبور می کند
و متن ها عبور می کنند نه بیت به بیت
که به مصراع های هر شکسته شکلی که چشم هایم آغوش های فراموشی را به زخم های درونم بسپارند
سراسر عمرم را به تماشای آن نگاه یشمی به آب و خاک و باد سپردم جهان را سراسر یشمی دیدم
جدایی هایم از کشتی ها و آدم ها را یک به یک به یاد دارم:
ما همه در عصر شوم خداحافظی در برابر هم ایستاده ایم
الواح نام های خاتونانِ دنیا را بر سینه ام نگاشته دارم حتی اگر به کسی آنها را نشان نداده باشم
تنها وقتی جهان تمام شد از آسمانی دیگر نزول خواهند کرد
زیر ستارگان جدید روشن خواهد شد که من، آری، من کسی را جز خود فراموش نکرده ام
شاگردِ حرفه ای آغوش های گشوده بوده ام هرچند گوشه نشین خیالِ هر جمعی
هر کس عمیق تر بزند زخم را، گو بزن! این منم که دستش را می بوسم
قصدم از این سفر شناختن پرنده ای بوده که در آغوش او گرفته شدن را تنها با فراموشیِ خودِ آغوش آزموده ام
بی رحم بوده ام؟ به خود یا به دیگری؟ نمی دانم اما غلامِ حلقه به گوشِ آغوشهای گشوده بوده ام
بازوی من همیشه از باز الهام می گیرد روزی ام از روز شبم از ظلمتی که شما بر روز حاکم کردید وَ بر باز وَ بر بازو
یک روز هم الهۀ گمنامی گوشم را از پشت سر گرفت و جوید و بعد چیزی جویده گفت، بعد هُلم داد
به سوی نقش های آهوی رنگینی که من به محض رؤیت هُرمِ بهشتِ او بهشت را فراموشیدم
یک روز هم خدا ـ همان خدای بزرگ ـ شخصاً ـ نه از طریق واسطه ای ـ گفت، مرا با تو در ظلمات تنها گذشته،
رفته خداوندیِ جهانی دیگر را به دست گرفته، زیرا که از منی به نام بندۀ خود سراسر و یکسر نفور وَ نومید بوده است
من زخم هایم را حتی از چشم حافظه هایم مخفی نگاه داشته ام
زیرا که من دو حافظه دارم، یک حافظه برایم هرگز کافی نبوده
حافظه ای از تمام فراموشی و حافظه ای یادگار آن تمام فراموشی
از من فقط یک ساعد و سه انگشت و دو چشم یشمی مانده، که آنها را هم به دوزخِ قلمم تسلیم کرده ام
کسی که زنی زانیه را می کشد نمی داند که خود زنازاده است
هزاران هزار سال پیش از اختراع خدا
مگر مردمان جهان جز زنا کار دیگری کردند؟
مگر تمامی آن زانیان و زانیه ها نبودند که ایمان آوردند
که گفتند اگر خدایی هست باشد، اگر نیست بهتر است دستکم در خیال هر کسی باشد
من در برابر دوزخ دست به سینه سر فرود می آرم
خواه از آنِ آدمیان، یا فرشتگان، وَ یا خودِ تو ـ برای من که هر سه یکی است
کسی که نداند که من چگونه پشت به او می کنم نمی فهمد فردوس زشت ترین خاک جهان است
چرا که “طاعت”، خواستنش، پلیدترین خودخواهی
و اجابتش، فاحش ترین حقارتِ دنیاست
ما فقرِ این مداد آزاد را با سرسرای این کائنات زروَرَقی داد و ستد نمی کنیم
با این مداد فِسقلی ام واژه های زبان را به سرپیچی دعوت کردم
سرم را پیچیدم گردنم را افراشتم روی دو پایم بلند شدم
حالا بمان! بمان آن پشت سر و تماشا کن ببین از این پلِ بی پل چگونه گذر کردم
با شهوتِ عبور که من شهوتِ عبور داشته ام
و تو شهوتِ فرو ماندن در آن تالابِ ابتدایی پوشالی
بهتر! چه بهتر! که رونده ست آینده وَ زنده ست
هزاره های شبی را پشت سر گذاشته ام تا بگویم که تو، همین تو، یکسره پوشالی هستی!
با آن باغ قلابی خیالی که در آن بی شعورهای کفن پوش و مُرده مجیزت را می گویند
آنان که صدها هزارسال پیش از آن که بمیرند مرده بودند
حالا سراسر عمرم عبور می کند به سوی این پرنده شناسی وَ این متنِ من است
بی بال می پَرَم بی رحم بوده ام اول به خود، که بعد به دنیا، سراسر بار
بی بال می پَرَم تا این که این جهان بداند که من چشم از خواب، نیمه بیداری و بیداری، با هم پوشیده ام
آنقدر تهدید کن با چشم های تیرۀ غیظ آلودت که تهِ مابعدالطبیعه ات در برابر خلقِ جهان بزند بیرون
دعای خلایق شبانه روز این است که پیش از آنکه جهان را یکسره ویران کنی، به طرفه العینی ویران شوی
کسی که سرنوشت جهان را، جهان مندرسش را، به دست بی کفایت تو می سپرد
فرقِ الاغِ بارکش را از آهوی سرکش خوش خطّ و خال نمی دانست
مرا پرندگان زیبای آیندۀ جهان بر این زبان در این زمان زاییده اند
تُف بر تو و هزاران تُف بر تو که جهانِ به این زیبایی را به دست تاریکی، به این پلیدی سپرده ای!
حق داشته ایم حق داشته ایم نخواهیم دنیا ما را به نام تو بشناسد
کسی که دنیا را به رنگ یشمی روشن دیده هرگز دنیا را فراموش نخواهد کرد
حتی اگر دنیا آن یشمیِ روشن را فراموش کرده باشد
زیرا که عادت دنیاست اصلِ فراموشی وَ عادت من این نیست زیرا انسان مخالفِ نسیان است
چرا تمام جدایی هایم را به یاد نیارم؟
چرا فراق هایم را شبانه روز خواب نبینم؟
و مردگان جوانم را چرا از زیر خاک درنیارم؟
و استخوانهاشان را با لبان لرزانم با اشک خون دوباره نشویم؟
چرا الواح نامهاشان را بر سینه ام ناخوانده بگذارم؟
وقتی جهان تمام شد چرا که دیگر هرگز جوان نخواهد شد وقتی که آن طناب دور گردن این تاریخ پاره شد
آن مردگان از آسمان وَحیی انسانی دوباره روی زمین نازل خواهند شد
روشن خواهد شد که فراموش نکرده ام
شاگرد حرفه ای آغوش های گشوده بوده ام
من فقر این مدادِ آزاد را
و لبخند تلخِ یک زن زندانی از پشت میله های تجاوز را
با سراسر این کائنات زروَرَقی داد و ستد نمی کنم
انسان نامش را نخست از لب و دندان زن شنیده بود نه از لبانِ تو قانونِ تو
ببین سراسر عمرم را آری سراسر عمرم را، که در ذیل متن های پرنده و پرنده شناسی عبور می کند
الواح نامهای خاتونان زخم خورده را بر سینه ام نگاشته دارم
و روشن است اگر به ترازوی عادلی
ایمان خویش را تفویض کرده باشم
روزی که بلندترین روشن ترین و رنگین ترین روز جهان خواهد بود
شهری نزدیک تر شده به تپش های انتظار چندین هراز ساله مان
در زیر پرچم بلند و آزاد و مواج رنگین کمان گیسوانی سرکش بلند خواهد شد
و ثروت خود را بر چشم های فقیر خواهد پاشید
و ما مردها را از چنگ این کابوس چندین هزار سالۀ تاریخی آزاد خواهد کرد
از پشت سر ببین ازین پل بی پُل چگونه می گذرم
این واژه بود در آغاز این واژه است هم اکنون این واژه است به پایان
از من فقط یک ساعد و سه انگشت و دو چشم یشمی مانده که آنها را هم به دوزخ تسلیم کرده ام
تو آبروی خدا را بردی!
ملت چرا به خدایی ایمان بیاورد که قاتلی مثل تو را حاکم این ملت کرده!
هر کس عمیق تر بزند زخم را گو بزن! دستش را می بوسم
ما همه در عصر شوم خداحافظی در برابر هم ایستاده ایم
و این، متن من است.
۶-۴ شهریور ۸۹، تورنتو ـ کانادا
چندوقت پیش، دکتر قلی خیاط، نویسنده نخبه آذربایجانی، دکتر رضا براهنی آذربایجانی را اینطور معرفی میکرد:
«گفتن از آثار و تاثیر براهنی در شعر نوین ما کار آسانی نیست. روزها و ماهها، و صدها صفحه نقد و نوشته و جستار میخواهد… اجازه بفرمایید خلاصه کنم: رضا براهنی مرکز ثقلیست در حجم شعر فارسی، یکی از این پرگارهای نادر برای ترسیم دایرهی آن. و این نه تنها به خاطر آثار وی بلکه به خاطر تاثیر آن در آثار دیگران، چه پنهان و چه آشکار. برای من، این مرد هم جنتلمن شعر است و هم قلندر آن، یعنی هم مومن و هم یاغی؛ و نیز استاد و پدرخواندهی کلی بچه شاگرد، منکر یا نه… راستی، در مورد شاگردی و مریدی، نیچه میگفت «پرچینی هستم من کنار رود، بر من تکیه زند مسافری که خسته است اما، عصای زیر بغل کسی نخواهم بود». بزرگی براهنی برمیگردد به این که عصای زیر بغل کسی نشد. پرچینی بود کنار رود شعر، و اگر نمیبود، بسیاری از شاعران تازهنفس مسافر ما تا به حال خسته و نفسبریده از میانهی راه برگشته بودند. اوه… فکر نکنید دارم نان به کسی قرض میدهم؛ نه، دارم با یک نگاه سرد و ابژکتیو اعلام میکنم که برای تببین شعر معاصر فارسی، ما چه بخواهیم چه نخواهیم، باید از براهنی عبور کنیم. همین.
در مورد آشنایی و نزدیکی با وی، نه چنین افتخاری نصیبم نیست. تنها «خویشاوندی» من با او خلاصه میشود در این که هر دو متولد همان شهریم و هر دو، اگر اشتباه نکنم، از یک خانوادهی فقیر. در سالهای ۴۰، وقتی براهنی در گوشٍ آهوانٍ باغ مصیبتهای زیر آفتاب میسرود، دهان من و امثال من بوی شیر هم نمیداد!»
فکر میکنم درباره استاد براهنی جامع تر و زیباتر از این نمیشد گفت
باتعظیم دربرابراین منطق قوی/ دردورانی که کرکسهابه دریدن پرندگان بی پرنشسته اند./ .
بازاین پیردیراست که غرش میزند/
ومن می خواهم تا هستم غرشهای اورا بشنوم/
وامید به اینکه این غرشهاراازما دریغ نکند/
boro ina ro be turki benvis
to keh turki,
fars nisti
chera farsi minevisi, aghaye aziz?
turki benvis
shayad kesi to torkieh ina ro bekhoneh.
عمق درد فراکیر را بلندای آرزوهایتان درکران شقه یه انسانیمان می گستراراند
هزاران درود وبوسه بر قامت قلم ودل درد شناستان که شکوه زندگی سر فرازانه میباراند تا کراهت جهل حاکم را رنگین کمان عشق عریانتر رسوا کند
واژه ها در کمند قلم آزاده اتان کلید راه رهائی ازاین کویر یاس حاکمان یائسه است که زنده از مرده خاری تاریخیند
یاشایین کی سئوگینی یاشادیرسینیز
عزیزیم یاز یئنه
هر آن یازسان آز یئنه
سایاچی تک هر یازین
دئییر گلیر یاز یئنه
درود بر مردی که لحظه ها را چه زیبا در متنی میماند
برخود میبالم
برخود میبالم
زیرا توانسته ام ذره ذره کلمات این شعر زیبای استادی را بنوشم که بر بودنش به عنوان انسان میبالم
شما را استاد مینامم
درود براستاد توانا!
می نویسی چنانکه که نقطه ها و کامه ها و سوالیه ها فلسفی می شوند و من تمام انژری ذهنم را جمع میکنم تا هر بار بیشتر از بار پیشتر ترا بدانم.
سخن میگویی بی آنکه به همه اشاره ها روشنی بیندازی چون میدانی که اشاره ها پیوسته به گذشته اند و آنانی آنرا خواهند یافت که به آن پیوسته اند. ترا می ستایم برای همه آنچه از تو آموخته ام و خواهم آموخت. عمرت دراز باد و دور باد روزی که سایه خدا حافظی از متن روشن و آفتابی تو گذرکند.
اقای براهنی عزیز با خلق این شعر بینظیر یک بار دیگر پرچمداری خود را در مبارزه با تاریکی و بی خردی به همه ازادگان نشان دادید.قلم تان استوار باد.
ما فقرِ این مداد آزاد را با سرسرای این کائنات زروَرَقی داد و ستد نمی کنیم
با این مداد فِسقلی ام واژه های زبان را به سرپیچی دعوت کردم
سرم را پیچیدم گردنم را افراشتم روی دو پایم بلند شدم
حالا بمان! بمان آن پشت سر و تماشا کن ببین از این پلِ بی پل چگونه گذر کردم