دوست بیمانند من/النا فرانته
کوشیدم ماریسا را راضی کنم که برویم به استقبال نینو ولی او رد کرد و گفت برادرش لایق چنین استقبالی نیست. عصر نینو رسید. بلند و تکیده با پیراهنی آبی و شلواری تیره و صندل. کیفی روی دوشش انداخته بود. ذره ای واکنش به حضور من در ایسکیا در آن خانه نشان نداد. فکر کردم حتما در ناپل در خانه شان تلفن دارند و شاید ماریسا قبلا او را از حضور من آگاه کرده است. سر شام با کلمات تک هجایی صحبت کرد و صبحانه هم نیامد. دیر از خواب بیدار شد. به همین دلیل دیر به ساحل رسیدیم. با خودش چیزی بر نداشت. به محض این که رسیدیم بدون درنگ زد به آب و با مهارت و بدون تقلا و حالت متظاهرانه پدرش شنا کرد به میان ژرفای آب های دریا. از دید ما دور شد. ترسیدم که غرق شده باشد، ولی ماریسا و لیدیا نگرانی نداشتند. بیش و کم دو ساعت بعد سروکلهاش پیدا شد و رفت دراز کشید و شروع کرد به خواندن و سیگار کشیدن پی در پی. تمام روز کتاب خواند بی آن که با ما حرفی بزند. ته سیگارها را دو تا دو تا کنار هم روی شن ردیف کرده بود. من هم شروع کردم به خواندن و دعوت ماریسا را برای راه رفتن کنار ساحل رد کردم. شام که حاضر شد به شتاب چیزی خورد و بیرون رفت. در حالی که به او فکر میکردم ظرف ها را شستم، تختم را در آشپزخانه آماده کردم و دوباره شروع کردم به خواندن. منتظر بودم بیاید. تا ساعت یک کتاب خواندم و بعد ناگهان همانجا خوابم برد، در حالی که کتاب روی سینهام باز مانده بود و چراغ روشن بود. صبح بیدار شدم دیدم چراغ خاموش و کتاب بسته است. فکر کردم او بوده. حسی کمرنگ از عشق در رگ هایم جریان یافت. حسی که پیش از آن تجربه نکرده بودم.
یکی دو روز بعد اوضاع کمی بهتر شد. متوجه شدم که هرازگاهی مرا نگاه میکند و بیدرنگ نگاهش را برمیگرداند. ازش پرسیدم چه میخواند و گفتم چه میخوانم. شروع کردیم به صحبت درباره چیزهایی که میخواندیم. ماریسا ناراحت شد. نینو اولش به دقت گوش میکرد. بعد ناگهان مانند لیلا شروع کرد به حرف زدن بیوقفه و استدلال به شیوه خودش. دلم میخواست هوشم را به رخش بکشم. به همین دلیل کوشیدم حرفش را قطع کنم ولی آسان نبود. به نظر میآمد تا زمانی که من شنونده خاموشی بودم مشکلی با حضور من نداشت. من هم تسلیم شدم. از این گذشته چیزهایی نمیگفت که من تا آن زمان به آنها فکر کرده باشم و یا دست کم با آن اطمینان با زبانی استوار و بی نقص گفته باشم.
ماریسا گهگاه گلولههای شنی به سوی ما پرت میکرد. گاهی هم میپرید وسط که:
ـ بسه دیگه بابا کشتین مارو! داستایوسکی چه خریه، کارامازوف کیه! ول کنین!
این جور وقت ها نینو حرفش را قطع میکرد و راهش را میکشید میرفت، آنقدر میرفت که لکه ای بیش از او دیده نمیشد. کمی با ماریسا وقت گذراندم و درباره دوست پسرش که نتوانسته بود بیاید صحبت کردیم. ماریسا گریه اش گرفته بود. من کم کم احساس اطمینان پیدا میکردم. هرگز فکر نمیکردم زندگی اینقدر دوست داشتنی باشد. شاید تنها دخترهای «ویا دیی میل»، مثلا همان دختر سبز پوش، چنین زندگی داشتند.
دوناتو سارره توره هر سه چهار روز یکبار بازمیگشت، ولی حداکثر بیست و چهار ساعت میماند و دوباره میرفت. میگفت همه فکرش به سیزدهم اوت است که قرار بود دو هفته کامل در بارانو استراحت کند. به محض اینکه دوناتو میآمد نینو تبدیل میشد به سایه. خوراکش را میخورد و ناپدید میشد. آخر شب دوباره سروکلهاش پیدا میشد. کلمهای از دهانش در نمیآمد. حرف های پدرش را با خوشخویی و مهربانی با نیم خندهای بر لب میشنید. نه با آنها موافقت نشان میداد و نه مخالفت. تنها زمانی که نینو سخنی آشکار و دقیق گفت زمانی بود که دوناتو یادآوری کرد که بیصبرانه چشم به راه سیزدهم ماه اوت است. اندکی بعد نینو خطاب به مادرش و نه دوناتو گفت نیمههای اوت باید به ناپل برگردد، زیرا از قبل قراری با دوستان هم مدرسهای گذاشته. به گفته او آنها میخواستند در آویلینیز دور هم جمع شوند و به انجام تکلیفهای تابستانی مدرسه بپردازند. ماریسا آهسته در گوش من نجوا کرد:
ـ دروغ میگه. تکلیف ندارند.
مادر نینو و حتی پدرش او را به خاطر تلاشش ستایش کردند. دوناتو نطق غرایی درباره موضوع مورد علاقه اش آغاز کرد: نینو خیلی شانس آورده که میتواند درس بخواند. خود او هنگامی که هنوز سال دوم سیکل اول را تمام نکرده بود ناچار شده بود کار کند. ولی اگر مثل پسرش شانس درس خواندن میداشت خدا میداند که به چه مدارجی میتوانست دست یابد. و سر آخر نتیجه گرفت:
ـ آفرین نینو. درس بخون و پدرت را سرافراز کن. کاری که من نتونستم، تو انجامش بده.
این لحن پدر نینو را سخت معذب کرد. این طور مواقع بود که من و ماریسا را دعوت میکرد که برای گردش با او برویم. با لحنی اندوهبار انگار که ما سرش نق زدیم گفت:
ـ بستنی میخوان. میخوان برن گردش. من باهاشون میرم.
ماریسا به سرعت رفت که آماده شود. من هم تاسف خوردم که باید دوباره همان لباس عادی خودم را می پوشیدم. ولی به نظر میرسید که نینو اهمیتی به زیبایی و یا زشتی من نمیداد. به محض اینکه از خانه بیرون آمدیم شروع میکرد یک ریز حرف زدن و حوصله ماریسا را سربردن. ماریسا گفت شاید بهتر بود که در خانه میماند. من اما هر کلمهای را که او میگفت به یاد میسپردم. برای من شگفتی آور بود که او در میانه ازدحام مردم اهمیتی به نگاههای مردهای جوان و میانسال به من و ماریسا نمیداد. او آن خشونتی را که پاسکال، رینو، آنتونیو و انزو در مواجهه با نگاههای کنجکاو مردها به ما نشان میدادند، نشان نمیداد. نینو به هیچ وجه نمیتوانست در مقام نگهبان ما ترس و هراسی ایجاد کند. شاید به این دلیل ساده که چیزهای دیگری بود که نظر او را جلب میکردند. اشتیاق نینو برای گفتگو درباره آن چیزها با من سبب میشد که هر اتفاقی برای ما بیافتد.
اینطوری بود که ماریسا با چند پسر اهل فوریو دوست شد. آنها برای دیدن او به بارانو آمدند و ماریسا آنها را همراه ما به پلاژ مارونتی برد. نتیجه اش این شد که من و ماریسا و نینو هر شب میزدیم بیرون. میرفتیم به بندرگاه. وقتی میرسیدیم ماریسا با دوستان تازهاش میرفت. اصلا قابل تصور نبود که چنین رفتار آزادی را پاسکال با کارملا یا آنتونیو با آدا داشته باشد. من و نینو کنار دریا قدم میزدیم و بعد ساعت ده شب ماریسا را میدیدیم و با هم به خانه برمیگشتیم.
یک شب به محض اینکه تنها شدیم نینو ناگهان گفت وقتی بچه تر بودیم نسبت به رابطه من و لیلا حسودی کرده بود. همیشه ما را از دور با هم میدید که در حال حرف زدن هستیم. دلش میخواست با ما دوست باشد، ولی هرگز دل و جراتش را نیافت. سپس لبخندی زد و گفت:
ـ یادت میآد به تو اظهار عشق کردم؟
ـ آره.
ـ ازت خیلی خوشم میاومد.
سرخ شدم و آرام گفتم مرسی.
ـ اون موقع فکر میکردم با هم ازدواج میکنیم و سه تایی میتونیم با هم باشیم. برای همیشه. من و تو و دوستت.
ـ با هم؟
از رفتار بچگانه خودش خنده اش گرفته بود.
ـ من اون روزا هیچی راجع به نامزدی و ازدواج نمیدونستم.
از من درباره لیلا پرسید:
ـ دوستت درسشو ادامه داد؟
ـ نه.
ـ حالا چیکار میکنه؟
ـ به پدرمادرش کمک میکنه.
ـ اون خیلی باهوش بود. آدم نمیتونست باهاش رقابت کنه. آدمو گیج میکرد.
قبل از اینکه بگوید «آدمو گیج میکرد»، وقتی گفت به من اظهار عشق کرده بود که بتواند با لیلا آشنا شود، کمی از دستش دلخور شدم. این بار اما آشکارا ناراحت شدم. دردی را در درون سینهام حس کردم.
ـ لیلا دیگه مثل اونموقع ها نیس. اصلا عوض شده.
دلم میخواست به او بگویم:
ـ شنیدی معلمها توی مدرسه راجع به من چی میگن؟
خوشبختانه توانستم جلوی خودم را بگیرم، اما بعد از گفتگوی آن شب از نامه نوشتن به لیلا دست کشیدم. نمیتوانستم با او ارتباط برقرار کنم. از این گذشته لیلا هم جواب نمیداد. به جای آن سعی کردم توجهم را بیشتر معطوف نینو کنم. دیگر فهمیده بودم که نینو صبح دیر بیدار میشود. میکوشیدم برای صرف صبحانه با دیگران بهانههایی بیاورم. منتظر او میشدم و با او به ساحل میرفتم. چیزهایش را آماده میکردم و برایش میآوردم. با هم میرفتیم شنا. میزد توی آب و من جرات همراهی با او را نداشتم. شنا میکردم برمیگشتم ساحل و با هراس لکه تاریکی را که او بود به تماشا مینشستم. وقتی نمیدیدمش نگران میشدم. وقتی برمیگشت خوشحال میشدم. خلاصه اینکه عاشق او بودم و میدانستم که عاشقش هستم. به همین هم خوشنود بودم.
نیمه ماه اوت داشت فرا میرسید. یک شب به او گفتم دلم نمیخواهد به بندرگاه بروم، بلکه دلم میخواهد بروم به مارونتی و ماه کامل را تماشا کنم. امیدوار بودم که با من بیاید نه اینکه خواهرش را ببرد به بندرگاه. ماریسا سخت دلش میخواست که به بندرگاه برود. دوستی که حالا تقریبا دوست پسرش بود آنجا منتظرش بود. به من گفت همدیگر را چند بار بوسیده بودند و به این ترتیب به دوست پسرش در ناپل خیانت کرده است. نینو با ماریسا رفت. من هم برای اینکه سر قولم بایستم راهم را کشیدم رفتم به ساحل. شن های ساحل سرد بود و زیر روشنایی مهتاب خاکستری میزد. دریا نفس نمیکشید. هیچ موجود زندهای دیده نمیشد. در تنهایی شروع به گریه کردم. من چه هستم؟ من که هستم؟ احساس کردم بار دیگر زیبا شده بودم. جوشهای صورتم ناپدید شده بود. آفتاب و دریا مرا تراشیده بود و لاغرتر کرده بود، اما دریغا کسی که دوستش میداشتم و میخواستم دوستم بدارد، توجهی به من نشان نمیداد. این چه سرنوشتی بود که داشتم؟ به یاد محله افتادم که همچون گردابی بود که هر گریزی از آن ناممکن و غیرواقعی مینمود. صدای پایی را روی شنها شنیدم و برگشتم. سایه نینو را دیدم. کنار من نشست. گفت باید یک ساعت دیگر برگردد و خواهرش را بردارد. احساس کردم بیقرار است. داشت شنها را با پاشنه پای چپ میکوبید. درباره کتابی حرف نزد. ناگهان موضوع صحبت را به پدرش کشید. لحنش طوری بود که انگار دارد از یک تصمیم مهم زندگیش سخن میگوید:
ـ میخوام همه زندگیمو وقف این کنم که یک ذره هم به او شباهت نداشته باشم.
ـ ولی پدرت مرد خوبیه.
ـ همه اینو میگن.
ـ خب؟
در لحنش این بار نیش و کنایه ای به گوش رسید که برای چند ثانیه مرا آزرد.
ـ ملینا چطوره؟
با شگفتی نگاهش کردم. تمام آنروزها در میانه آن گفتگوهای پرحرارت کوشیده بودم که هرگز نامی از ملینا نبرم. حالا خودش نام او را به میان میآورد.
ـ خوبه.
ـ فاسق بابام بود. بابا خوب میدونست که او چه زن شکنندهایه. با اینهمه فقط برای خودخواهی بهش نزدیک شد. اون واسه خودخواهی میتونه هرکسی را اذیت کنه و احساس مسئولیت نکنه. فکر میکنه چون همه رو داره خوشحال میکنه همه چی براش آزاده. هر هفته روزهای یکشنبه به کلیسا میره. به ما بچهها احترام میذاره. همیشه مواظب مادرمه. ولی مرتبا بهش خیانت میکنه. آدم دوروییه. حال منو به هم میزنه.
نمیدانستم چه بگویم. در محله ما همه چیز میتوانست پیش بیاید. پسرها مقابل پدرهایشان میایستادند. مثل رینو و فرناندو، اما خشونت جملههای آخر رینو که با دقت برگزیده شده بود مرا آزرد. نینو با همه وجود از پدرش بیزار بود. برای همین بود که همیشه از برادران کارامازوف حرف میزد. ولی آنچه مرا آزرد این نبود. آنچه عمیقا مرا نگران و آزرده کرد این بود که دوناتو سارره توره تا آنجا که با چشم خود دیده بودم و با گوش خود شنیده بودم آدم نامطبوعی نبود. او پدری بود که هر دختری و هر پسری میتوانست آرزویش را داشته باشد. نمونهاش ماریسا که او را ستایش میکرد. از این گذشته اگر دل بزرگ عشقخواه او گناهش بود، چیزی نبود که بشود آن را اهریمنی خواند، زیرا مادر خودم وقتی خشمگین میشد درباره پدرم میگفت معلوم نیست چه کسی را زیر سر دارد. حرف های نینو وحشتناک بود. آرام به او گفتم:
ـ ولی یادت نره عشقی جنون آسا، ملینا و پدرت را تسخیر کرده بود. مثل دیدو و آییناس. این چیزها آزارنده، اما در عین حال تکان دهنده است.
نینو ناگهان گفت:
ـ ولی اون در پیشگاه خدا سوگند یاد کرده که به مادرم وفادار بمونه. از دو حال خارج نیست یا به خدا اعتقادی نداره یا به مادرم.
با حالتی برافروخته از جا پرید. چشم هایش درخشش زیبایی داشت.
ـ حتی تو هم نمیفهمی من چی میگم.
این را گفت و با گام های بلند از من دور شد. به سرعت به دنبالش رفتم و در حالی که قلبم داشت میتپید به او گفتم:
ـ من حرف ترا میفهمم.
دستش را با احتیاط گرفتم. این تماس ناگهان دستم را سوزاند. دستم را تند از دستش درآوردم. برگشت و لبهایم را بوسید. بوسهای نه چندان سنگین.
ـ من دارم فردا میرم.
ـ ولی تا سیزدهم اوت هنوز دو روز مونده.
پاسخم نداد. با هم به بارانو برگشتیم و در طول راه درباره کتاب حرف زدیم. از بارانو رفتیم ماریسا را از بندرگاه برداریم. تمام راه لبهایش را روی لبهایم حس میکردم.