یادداشتی دربارهی دانیل دیلوئیس
“دانیل دیلوئیس” بازیگر نابغهی بریتانیایی در بیانیهای کوتاه از دنیای بازیگری خداحافظی کرد. او که بواقع گزیدهکارترین بازیگر تاریخ سینماست و در طول نزدیک به پنجاه سال حضور در سینما تنها در بیست فیلم سینمایی بازی کرده است، پس از پنج سال انتظار دوستدارانش بعد از ایفای نقش “لینکلن” سرانجام امسال با آخرین ساختهی “پل توماس اندرسون” با نام «ریسمان روح» بر پردهی سینما ظاهر خواهد شد و آنگونه که خودش قاطعانه بیان داشته این آخرین حضور او در سینما خواهد بود. بدون شک دیلوئیس عجیبترین، غیرقابل پیش بینی ترین، خلاق ترین و از توانمندترین بازیگران تاریخ سینماست و همین گزیدهسنجی و انتخابهای خاص از او در عالم بازیگری یک قدیس دستنیافتنی ساخته است. یادداشت زیر تجلیلی از این بازیگر استثنایی سینمای معاصر جهان است.
هیولا کیست؟
هیولا موجودی است با ابعادی بزرگتر از یک وضعیت طبیعی. هیولا ترسناک است،کم ظاهر میشود و زمانی که ظاهر شد همه چیز و همه کس را تحت تاثیر حضور خود قرار میدهد. نگاه کردن به هیولا از دور ترسی همراه با لذت را به همراه دارد، اما زمانیکه هیولا در مجاورت ما قرار میگیرد تنها بُهت است که به سراغمان میآید و نفسی که در سینه حبس میشود. هیولا در عین حال دوست داشتنی است، چرا که نادر است، کم است، در اندازههای طبیعی نمیگنجد و ذهن انسان را به درک چیزهایی فرامیخواند که از منطق روزمرهاش فاصله دارد. هیولا بیشتر از آنکه ببلعد و از بین ببرد مبهوت میکند و میترساند. هر قدم او معادل صدها قدم بشر است و با هر قدم می تواند به اندازه نسلی گام به جلو بردارد. هیولا عمدتاً خفته است و وقتی بیدار میشود به فکر پایان کار و آرمیدن مجدد است. هیولا یعنی هیبتی که بی شمار آدمیان را در بر میگیرد. زمانی که هیولا به ما نزدیک میشود فقط باید بایستیم و وقتی بالای سر ما گام برداشت باید چشمهایمان را ببندیم تا قدمش را پسِ سر ما گذاشته و از ما عبور کند. اگر به ما نگاه کند بهتر است جرأتش را داشته باشیم وگرنه همان بهتر که چشمانمان را ببندیم. نکته دیگر اینکه هیولا عمدتاً موجودی منفی است، اما دراینجا برداشتی که ما از آن داریم غیر از این است. هیولا تک است و تکرار ناپذیر. هیولا کمتر مثل خودش را تولید میکند. ازاینرو زمانیکه هیولا میمیرد دیگر تکرار نمیشود. مرگ هیولا مانند مرگ قدرتی باستانی است که مومیایی شده و به موزه سپرده میشود. دیگر مانند ندارد. هیولا تکینه است و در این تکینگی میماند. لحظاتی که خلق میکند هم واجد همین تکینگی است.
تمایل بیشتر آدمیان تبدیل شدن به هیولا است ولی تعداد کمی از ما هیولا میشویم. در اینجا مراد از هیولا بزرگی و نمودی مقتدر در کاری خاص است. نیچه جملهی شگفت انگیزی در این مورد دارد:” آنکس که دیری با هیولا میجنگد خود تبدیل به هیولا میشود. زمانیکه مدتی دراز به چاله خیره میشویم، چاله نیز به ما خیره خواهد شد.” هیولا مدتها در خود میخموشد و در بزنگاهها سر برمیآورد. شاید مبهوت شدن در برابر او بیشتر از هیبت عظیمش، ناشی از رخدادگیاش باشد. هیولا زمان را به جرقهای تبدیل کرده و ما را نسبت به زمان طبیعی دچار گسست میکند. در هر کاری برخی به هیولا تبدیل میشوند. دنیای سینما از این دست آدمها در جایگاههای مختلف به خود دیده است. ستارههایی که در جایگاه بازیگری ظهور میکنند بیشترین پتانسیل را برای تبدیل شدن به هیولا در حرفهی خود دارند. و تاریخ سینما در برهههای مختلف شاهد ظهور برخی از این هیولاها بوده است.
دانیل دی لوئیس؛ این دیوانه ایرلندی بی شک هیولای دو دهه اخیر بازیگران سینمای معاصر است. بازیگری به شدت گزیده کار که وسواسهای بیش از حدش برای انتخاب نقش باعث شده در طی نزدیک به پنجاه سال فعالیت سینمایی خود تنها در بیست فیلم بازی کند. برای بازیگران حرفهای این عدد به بیش از صد فیلم می تواند برسد، اما دی لوئیس همان هیولایی است که زمانی طولانی به خواب میرود و هرگاه با نقشی جدید به میدان میآید تمام نگاهها را مبهوت خود میکند. بیل قصاب را در «گنگسترهای نیویورکی» به یاد بیاورید! دیلوئیس آخرین نفر از نسل بازیگرانی است که برای رسیدن به یک نقش دچار استحالهای تمام عیار میشود. برای از آنِ خود کردن نقش به یکی شدن با آن میپردازد. تمام فضاهای درونی خود را در اختیار نقش قرار داده و از خودش چیزی باقی نمیگذارد. این تکنیک که مرسوم بازیگران دوره اول متد اکتینگ بود بیش از چهار دهه است که به کار نمیرود. دیلوئیس همانند کسی که اوراد جادویی را به کار میگیرد روح خفته در تاریخ بازیگری را بیدار کرده و بار دیگر به عرصه آورده است. او همان هیولایی است که هر چندسال یکبار از مخفیگاه خود بیرون آمده و با هر قدم به واسطه نقش جدیدش تاثیری ماندگار در ذهن تماشاگرانش میگذارد. زمانی که در فیلم «گانگسترهای نیویورکی» دچار بیماری مالاریا شد حاضر به استفاده از داروهای روز که درمان را تسریع میکردند نشد و به سراغ دارویی گیاهی رفت که در قرن هجدهم در امریکای آن زمان برای درمان مالاریا به کار گرفته میشد. چرا که اعتقاد داشت بیل قصاب دسترسی به داروهای امروزی نداشته است!
“اسپیلبرگ” برای ساخت فیلم «لینکلن» بیش از هشت سال منتظر او ماند. و دی لوئیس زمانی که تحقیقات خود را تکمیل کرده و از نظر درونی به طور کامل پذیرای نقش شد برای بازی در این نقش اعلام آمادگی کرد. دیلوئیس برای رسیدن به هر نقش مدتها تحقیق کرده و خود را درگیر آن میکند. این امر توسط بازیگران نسل اول متد اکتینگ مرسوم بود. به عنوان مثال “مارلون براندو” برای بازی در فیلم «در بارانداز» مدتها در یکی از پستترین محلههای نیویورک در کنار آدم هایی بزهکار زندگی کرد تا بتواند نقش تری مالوی را به خوبی ایفا کند.
دی لوئیس برای رسیدن به فضای شخصیتی دانیل پلانیو در فیلم there will be blood نزدیک به نه ماه فیلمبرداری را به تاخیر انداخت و زمانی که برای فیلمبرداری حاضر شد همراه خود صفحههای صوتی گفتگوهای کارگران معدن در قرن نوزدهم امریکا را آورده بود. او برای بیان درست و متناسب با آن دوره به جاهایی سرک کشیده که حتی “اندرسون” ـ کارگردان فیلم ـ را متحیر کرده است. مسلماً اگر هر بازیگری برای ایفای نقش خود چنین زمانی را نیاز داشته باشد میزان تولید فیلم در طول یک سال به شدت کاهش پیدا میکند. در نتیجه فقط کسی که در قامت یک هیولا ظاهر میشود میتواند چنین ساختارشکن باشد.
همانگونه که گفته شد، دیلوئیس چه در روشی که برای ایفای نقشهایش دارد و چه در آنچه به ما نشان میدهد بی شک در اندازههایی بسیار فراتر از سایر بازیگران ظاهر شده است. به خوبی میتوان حس کسی را که در برابر او به عنوان نقش مقابل قرار میگیرد درک کرد. خودمان را به جای “پائول دِنو” در نقش ساندی در فیلم there will be blood بگذاریم. به راحتی میشود حس طرف شدن با یک هیولا را پیدا کرد. با وجود اینکه بازی “دنو” در این فیلم بسیار چشمگیر بوده، اما تقابلهای او با دیلوئیس که عمدتاً فضاهایی بسیار پر تنش را شامل میشد او را همچون موجودی مفلوک در برابر هیولایی ترسناک قرار میداد که البته این فضا بسیار متناسب با کلیت فیلم است.
همانگونه که هیولا تک است، دیلوئیس هم در عالم بازیگری یگانه است. آنچه از او بر پرده نمایان میشود و تماشاگر را دچار بهت و حیرت میکند ناشی از روشی است که برای رسیدن به هر نقش اتخاذ میکند. او در بازیگری مصداق جمله نیچه است “آنکه می خواهد آذرخشی برافروزد دیری که باید ابر باشد.” دیلوئیس با هر ظهور خود بر پرده سینما همانند صاعقهای ترسناک اما دوست داشتنی عمل میکند. صاعقهای که به واسطه مدتها خموشی گزیدن و تفکر و تأمل بر تماشاگر فرو میآید. زمانی که برای نقش “لینکلن” سومین اسکار خود را دریافت کرد گفت “آنقدر از این نقش سیراب شده است که مدتها نیاز به بازی در نقشی دیگر ندارد.” علیرغم اینکه چنین رویکردی برای علاقمندان به سینما چندان خوشآیند نیست، اما بی شک دی لوئیس را در مقام تنها کسی قرار میدهد که به جنبه صنعتی سینما پشت کرده و ارزش کار هنری آن را بالا برده است. او همانند آخرین نسل از نادرترین گونه میباشد که دیگر جایگزینی ندارد. همانند هیولا که اگر بمیرد جز یادش از خود چیزی بجا نمیگذارد. رنگ و جلایی که دیلوئیس به بازیگری میدهد همانند قدم های هیولاست که اگر بر جایی بنشیند برای همیشه آنجا را نشانهگذاری میکند. تکنیکهای منحصر به فردی که دیلوئیس برای ایفای هر نقش به کار میبرد و روشهای سخت و خاصی که او برای رسیدن به آنها استفاده میکند گاه فقط لذت شنیده شدن را به همراه دارد و شاید کسی نتواند همانند او چنین نیرو و انرژی ویژهای را برای یک نقش صرف کند. اینجاست که نیرویی که از دل نقشهای او بیرون میآید همچون آواری مهیب بر ذهن تماشاگر خراب شده و مخاطب را مدتها در زیر آن مدفون میکند. به گونهای که دیدن بازی او تمام فضاهای ذهنی را چنان آکنده میکند که به یک درگیری ممتد در ذهن مخاطب منجر میشود. اینجاست که از حیث تکنیکی بسیار خاص عمل کرده و هر لحظه از بازی او قابل واکاوی و تحلیل دقیق است و مهمترین نکته در بازی او همین آزاد سازی انرژی درونی است. انرژیِ خاصی که ناشی از مدتها مداقه کردن و کشف و شهود نسبت به هر نقش است. در نتیجه آنچه بر ما اثر میگذارد ناشی از همین انرژی وافر است که در کمتر کسی میتوان سراغ گرفت.
دیلوئیس همانند هیولایی ویرانگر بر روح و ذهن تماشاگر حملهور شده و با آزاد کردن انرژی درونی خود مخاطب را مسخ خود میکند. این هنر منحصر بفرد کسی است که در عالم بازیگری تکینه است و هر نقش آفرینی او یک استثنا و اتفاق ویژه به حساب میآید. تصویری که از مسخ شدگی دنیل پلانیو در سکانس آخر فیلم there will be blood ارائه میدهد نشانگر یکی از این اتفاقات نادر بازیگری است. وحشتی درونی که در عین حال شعفی فراگیر را از دیدن چنین اعجازی برای تماشاگر به بار میآورد. دیلوئیس هیولایی است که از دیدن او سیر نمیشویم. او برای نشان دادن درست مفهوم طمع در این فیلم رفته رفته به یک حشره تبدیل میشود. ایستایی او، طرز بیانش و نوع حرکات و حتی غذا خوردنش در سکانس آخر این فیلم نشان از مسخ شدگی کاراکتر مورد نظر دارد. نمایشی که بازیگری هیولامانند با خلاقیت خود به ما عرضه کرده است. شاید دیدن همین سکانس برای درک هیولای عالم بازیگری کفایت کند!
دیلوئیس قدیسی است که ردی از تهور و جاذبهی همیشگی از خود برای همیشه بر جای گذاشته است. و هربار دیدن بازیهای بی نظیر او نفس را در سینه ی مخاطب حبس میکند. درست است که عرصهی سینما و بازیگری به حیات خود ادامه میدهد، اما بدون شک تالار پانتئون آن بدون امثال دیلوئیس خالی از شکوه و جبروت خواهد بود.