در چنتهی ما هر آنچه میگویی، هست
از فیل و ز فنجان هم اثـر جویی، هست
از قصـه و شـعر و عـلم و بسـتان هــنر
وز گـلشـن عـارفان در آن بـویی هست
مسئلهی روز
سقوط مداوم دموکراسی در جهان
آقای نکتهبین همیشه میگن: “غرب به سرکردگی آمریکا با جنگنده و راکت و ارتش تا دندان مسلح رفتن به عراق، با این ادعا که دیکتاتوری صدام را براندازن و دموکراسی به مردم عراق هدیه کنن… دیدید چه بر سر مردم بیگناه عراق آوردند؟!”
انتشار شاخص دموکراسی ۲۰۱۶ از سوی Economist Intelligence Unit’s (EIU) نشان میدهد که “ارزش”های دموکراتیک در ۷۲ کشور، در مقایسه با ۲۰۱۵، سقوط کرده است. این سقوط عمدتن متوجه امریکاست که در شاخص EIU اکنون به سطح یک دموکراسی خدشه دار (flawed democracy) نزول کرده است، که آن هم نتیجهی کاهش اعتماد مردم به حکومت است.
روند انتخابات و تودهگرایی، آزادیهای مدنی، کارکرد حکومت، مشارکت سیاسی، و فرهنگ سیاسی، در این شاخص، معیار سنجش گرفته شده است.
ده کشور بالای این فهرست عبارتند از:
- نروژ
- ایسلند
- سوئد
- زلاند نو
- دانمارک
- کانادا
- ایرلند
- سوئیس
- فنلاند
- استرالیا
آی دنیا … به کجا چنین شتابان …؟!
و اما… این خبر هم خواندنی است و هم شیرین
کمیته میراث جهانی یونسکو روز۹ ژوئیه/ ۱۸ تیر، به ثبت شهر تاریخی یزد در فهرست میراث جهانی سازمان علمی، فرهنگی، و تربیتی ملل متحد (یونسکو) رأی داد؛ و عنوان نخستین شهر تاریخی ایران در فهرست جهانی یونسکو را به خود اختصاص داد. منطقهی ثبتشده بیش از ٧٠٠ هکتار از اراضی شهر قدیمی یزد را در بر میگیرد.
در توصیف یزد در پایگاه اینترنتی یونسکو آمده است: “بافت تاریخی یزد مجموعهای از بناهای عمومی با معماری اسلامی است که در محدودهای بسیار بزرگ عناصری از معماری اسلامی دورههای مختلف را در بر میگیرد.”
معماری این شهر سازگار با اقلیم منطقه توصیف شده است.
*
و اما … گردشی در تاریخ
در شانزدهم ژوئیه ۹۳۱ میلادی “مرداویج زیاری” که برای زنده کردن استقلال، آزادی و حاکمیت ملی ایران بپا خاسته بود، شهر همدان را از عوامل خلیفه عباسی پس گرفت و آن را به نام مردم ایران متصرف شد. همدان که نخستین پایتخت ایران در هزارهی یکم پیش از میلاد بوده، در سال ۶۴۲ میلادی (سال شکست ارتش ایران در نهاوند)، سقوط کرده بود.
مردآویج از شمال ایران بپاخاست و توانست مناطق مرکزی، از جمله کاشان و اصفهان را متصرف شود. اصفهان را پایتخت ایران اعلام کرد و نخستین جشن سده، پس از برچیده شدن امپراتوری ساسانیان، در بهمن ماه سال ۹۳۳ میلادی در آن شهر برگزار و اعلام کرد که، مراسم نوروز و عیدهای ملی دیگر عینن برابر با روزگار قدیم برگزار خواهد شد و کسی جز به پارسی سخن نگوید.
(برداشت به اختصار از وبسایت انوشیروان کیهانی زاده)
و اما … هر که نوشته، چه خوش نوشته:
بخشی از یک نامهی بسیار خواندنی، که گویای واقعیت یک جهل تلخ فرهنگی است (با پوزش از نویسنده به خاطر خلاصه شدن و اندکی ویراستاری) :
“این یک نامه معمولی نیست، یک شر نامه است که یک مرد نگاشته و در یک رسانه اجتماعی به چشمم خورد و بخشی از آن را برایتان بازنوشت میکنم:
* لعنت به تربیتی که به من آموخت که مرد برترست، چرا وقتی بچه بودم و می خواندم: “پسرا شیرن، مثل شمشیرن؛ دخترا موشن، مثل خرگوشن”، هیچکس به من نگفت که چنین نیست،
*چرا وقتی به خواهرم گفتم که ” لباست رو عوض کن یا آرایشت رو کم کن!” مادرم نگفت تو در کار خواهرت دخالت نکن، به تو ربطی نداره!
*چرا وقتی به خواهرم گیر دادم که “با کی داری حرف میزنی؟”، پدرم نگفت “پاشو برو گمشو و به کار خودت برس”، و در عوض حمایتم کرد!
*چرا مادرم به خواهرم گفت، “تا این وقت شب کجا بودی؟”، در حالیکه ساعت فقط ۸ شب بود؛ ولی وقتی من ساعت ۲ صبح به خانه میآمدم، هیچی نمیگفت؟
* چرا وقتی با خواهرم بحثم می شد مادرم به خواهرم می گفت: “به برادرت بی حرمتی نکن!” ولی هرگز به من نگفت که به خواهرت بی احترامی نکن!
*چرا وقتی یک زن که از شوهرش کتک خورده بود به مادرم یا دیگر زنان خانواده پناه آورده بود، مادرم، خالهام یا عمهام میگفتند: “حالا شوهرت یک سیلی هم زد، مرده دیگه!” … و من آموختم که می توانم بزنم چون مردم دیگر!
* چرا همیشه خواهرم باید حتی در خانه مواظب لباس پوشیدنش میبود تا مبادا که من تحریک شوم! لباس تنگ نپوشد تا مبادا که برآمدگی رانهایش مرا تحریک کند!
* چرا مادرم همیشه کیف خواهرم را میگشت، آن هم در مقابل چشمان من؟ به راستی دنبال چه بود؟ حرف های عاشقانه، حرف هایی که خودش(مادرم) هم نتوانسته بود بزند و نمیخواست که دخترش نیز از آن حرفها بزند؟!
* چرا به من میگفت که دنبال خواهرم بروم و من آموختم که باید مواظبش باشم، باید شکاک باشم!
* چرا مادرم شده بود عامل اجرای دیکتاتوری های پدرم؟! آیا فراموش کرده بود که روزی خودش هم دختر بود؟ شاید حسودی میکرد که مبادا دخترش آزادی هرگز نداشته خودش(مادرم) را به دست آورد!
* من هر آنچه برای برخورد با یک زن آموختم از پدر و مادرم آموختم. یاد گرفتم که میتوانم زور بگویم، کتک بزنم، میتوانم بگویم چگونه باش یا چگونه نباش، می توانم برایش تصمیم بگیرم.
* چرا مادرم در اعتراض خواهرم به اینکه، چرا “او” یعنی (من، مرد) میتواند هر کاری دلش خواست انجام دهد، گفت: “اون مرده و هر کاری هم که بکنه کسی براش حرف در نمیاره ولی برای تو حرف در میارن!”
* من آموختم که زن عقلش نصف مرد است!
* من یاد گرفتم که دختر باید باکره باشد ولی من میتوانم هر کاری که دلم خواست بکنم و کردم!
*من یاد گرفتم که میتوانم تجاوز کنم و “او” از ترس آبروی پدر و برادر و خانواده حتا نمیتواند شکایت کند؛ و شنیدم که قاضی به دختری که مورد تجاوز قرار گرفته بود می گفت: “چرا به گونهای لباس پوشیدی که مردان را تحریک کنی؟” و آموختم که پس تقصیر خود زن است که به وی تجاوز میشود!
* در مدرسه در کلاس بینش اسلامی به این “بینش” رسیدم که موی زن اشعهای دارد برای تحریک مرد!
* در مدرسه آموختم که آغاز تمام گناهان از زن است، در مذهب آموختم که “حوّا، آدم را گول زد به خوردن آنچه منع شده بود”؛ و من از بهشت رانده شدم به خاطر “او”.
و تو ای “زنی” که تمام اینها را می خوانی، بر من زیاد خرده مگیر که من خود نیز قربانی ام، قربانی جهل و نادانی که گریبان سرزمین من و تو را گرفته است.
خواهرم مرا ببخش … دختری که در خیابان راه میرفتی و زشتترین حرفهای هوسآلود را از من شنیدی؛
مرا ببخش، زنی که قضاوتت کردم… نگاه هیز و دریده مرا ببخش.
مرا ببخش که اجازه ندادم که باد از لای موهایت عبور کند مبادا ایمان من بر باد رود!
مرا ببخش که در تابستان گرم و سوزان با آستین کوتاه و تی شرت، بدون هیچ شرمی از کنارت رد شدم، و هرگز نیندیشیدیم که “تو” چگونه این گرما را تحمل می کنی!
مرا ببخش. به خاطر تمام ستمهایی که از جانب منِ “مرد” بر تو “ای زن” رفته است!
من نماینده مردان سرزمینم نیستم، اما میدانم که بسیارند کسانی که این گونه فکر میکنند. ما دست در دستان شما، کنار شما، شریک ” آزادی های یواشکی ” شما برای تبدیل آن به “آزادی همیشگی شما” خواهیم ایستاد. به امید آزادی و ریشه کن شدن جهل و نادانی و سنتهای غلط” … ( ارادتمند همگی شما – مازیار بنی اسدی)
و اما… نیکی هنوز نمرده:
چقدر کارای خوب و اثرگذار و سودمند میشه انجام داد و ما (شاید همه) غافلیم!
یک خانم و آقا در شهر میانه آذربایجان شرقی یه روز میرن به میدانی که کارگران در آن می ایستند تا برای کار استخدام بشن، و اعلام می کنن که به سه کارگر نیاز دارند و بیست هزار تومان برای یک روز کار می دن.
خیلی ها پس می زنن و نمی پذیرن. ولی از میان اون همه کارگر، سه نفر که قطعن بسیار نیازمند بودن، به ناچار به بیست هزار تومان راضی می شن و همراه اون زن و مرد میرن که کار کنند. وقتی به خانه می رسند حسابی با خوراکیهای گوناگون مورد پذیرایی قرار می گیرن. کارگران میپرسن که کارشان چیه؟ صاحبکارها می گن:”ما کاری نداریم که انجام بدید فقط چون زحمت کشیدین و تا اینجا اومدین، چند لحظه صبر کنید تا دستمزدتونو بیاریم.”
چند دقیقه بعد صاحبخانه با شش میلیون تومان پول نقد وارد اتاق می شه و به هر نفر از کارگران دو میلیون تومان میده و می گه: “این شش میلیون پول حج امسال ما بود که انصراف دادیم و فکر کردیم اگه کسی حاضر بشه به بیست هزار تومان برای یه روز بیاد کار کنه، حتمن خیلی نیازمنده. بنابراین، اگه این پول صرف خانوادهی مستمند شما بشه ثوابش بیشتر از حج رفتن ماست. خدا هم از ما راضی باشه!
و … شعری از این قلم “راهی”:
تا آزادی !
مسافر پرسید:
” تا آزادی چقدر راه است؟”
شنید:
” هزار میدان شهادت!”
باز پرسید”
” شهادت چه می طلبد؟”
“هزار حلاّج، مــرد!”
” حلاّج چه حال است؟”
” هزار دل، عاشقی!”
“ره توشه چه باید؟”
” هزار جان، طلب !”
مسافر، زیرلب زمزمه کرد:
” هزار جان طلب؛
هزار دل، عاشقی؛
هزار حلاّج، مـرد؛
هزار میدان، شهادت.!”
و باز پرسید:
” … و چون رسیدی؟ “
پـیـر گفت:
” و اگـر رسیدی، آزاد شدی! “
و … نکتهای از عرفان
ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔشهای ﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ، از نزدیک ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯿ ﮕﺮﯾﺴﺖ.
رهگذری به او ﻧﺰﺩﯾک ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: “ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ”.
رهگذرﻋﻠﺖ گریه ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪ. مرد گریان ﮔﻔﺖ: “ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﻂِ خودمه، ﭼﻨﺪﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻫﯿﺰﻡ فروشی می کردم ، ﺣﺎلا ﺻﺎﺣﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ.”
رهگذر، شگفت زده، ﭘﺮﺳﯿﺪ: “ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ ﺍﯾﻨﺠﺎ و گریه برای چیست؟”
مرد گریان جواب داد: “ﺁﻣﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ، ﺍﯾﻦ ﻫﻢ می گذرد!“
گر به دولت برسی، مست نگردی مردی،
گر به ذلت برسی، پست نگردی مردی،
اهل عالم همه بازیچهی دست هوسند،
گر تو بازیچهی این دست نگردی مردی…
(بدرالدین جاجرمی)
و اما… خنده بر هر درد بیدرمان دواست:
مردی در کنار چاه زنی زیبا دید، از او پرسید: زیرکی زنان به چیست؟
زن داد و فریاد کرد و مردم را فراخواند!
مرد که بسیار وحشت کرده بود پرسید: چرا چنین می کنی؟ من که قصد اذیت کردن شما را نداشتم، دیدم خانم محترم و زیبارویی هستی، خواستم از شما سئوالی بپرسم.
در این هنگام تا قبل از اینکه مردم برسند زن سطل آبی از چاه بیرون کشید و آن را بر سر خود ریخت، مرد با تعجب پرسید: چرا چنین کردی؟
زن خطاب به مردم که برای کمک آمده بودند گفت: ای مردم من در چاه افتاده بودم و این مرد جان مرا نجات داد، مردم از آن مرد تشکر کرده و متفرق شدند.
دراین هنگام زن خطاب به مرد گفت:
این است زیرکی زنان!
اگر اذیتشان کنی تو را به کام مرگ می کشند و اگر احترامشان کنی خوشبختت می کنند.
شیطان که با فرزندش نظاره گر ماجرا بود در حالیکه سیگارش را می تکاند به فرزندش گفت: خاک بر سرت، یاد بگیر…!
و … میرسیم به سخن روز:
انسانها تنها موجودهایی هستند که معتقدند خدا وجود دارد …
و تنها موجودهایی هستند که طوری رفتار میکنند که انگار خدا وجود ندارد!