گسستن و دوباره پیوستن
سخنرانی در اولین همایش بخشی از قشقایی ها در تورنتو
نخستین همایش قشقایی های شمال امریکا با موضوع مهاجرت و چگونگی عبور از چالش ها، محیط زندگی، تجربیات و آموخته ها روز یکشنبه ۲۰ آگوست در سالن پریا برگزار شد. سخنرانان این همایش دکتر قرخلو “مشکلات محیط زیستی و ایل قشقایی”، آقای حسین مصطفوی “عمده ترین موانع پیشرفت برای حرکت رو به جلو و موفقیت”، آقای علیرضا جهانگیری “شاخص های فرهنگی و اجتماعی ایل قشقایی” و آقای اشکبوس طالبی “آوارگی- تبعید و یا مهاجرت های اجباری؟” را مورد بحث و گفت و گو قرار دادند.
در زیر متن سخنرانی آقای اشکبوس طالبی با عنوان آوارگی- تبعید و یا مهاجرت اجباری را می خوانید. با سپاس از آقای اشکبوس طالبی برای ارسال مقاله شان.
سلام بر دوستان قشقایی مهاجر…
خیلی خوشحالم که در جمع شما دوستان ایلی و غیر ایلی خودم هستم.
از این که به من این فرصت داده شده تا در مورد تجربیات خودم (از زنچیران تا واشنگتن) با شما سخن بگویم و با کمک علم روان شناسی این گذار پر تلاطم روحی و اجتماعی و فرهنگی را تا حدی توضیح دهم، خوشحالم.
دو سخنران قبلی یکی به فارسی و یکی به انگلیسی صحبت کردند و من می بایست یا به ترکی و یا فرانسه برای شما صحبت کنم، لذا با خوش آمد ترکی قشقایی، حرف هایم را به عرض می رسانم.
سلام اولسون شوکتوینزا ابلینزا . چوخ خوشحالام کی منن ایسمشینز کی گلم بورا و سیزینگ ایچی موهاجرت دان دانوشام و اوز باشوماگلنی ده سیز لره دیم. چوخ تشکر ایدیرام کی تشریف گتیرمیشانیز.
اجازه بدهید در ابتدا دو مطلب را روشن کنم. من نه هیجان و انرژی آقای مصطفوی را دارم، و نه خردمندی آقای دکتر قرخلو را، لذا کار من مشکل تر است.
دیگر این که من قشقاییها را خیلی دوست دارم. اول این که خودم قشقایی هستم و دوم این که قشقایی ها از یک نظر بهترین ملت دنیا هستند، لذا اگر علاقه رفتن به دانشگاه های بزرگ آمریکا و کانادا را دارید، اصلا به خودتان زحمت ندهید. همین که چند کلاس سواد داشته باشید و روز و شب قشقایی قشقایی کنید، بلافاصله دکتر، مهندس، استاد، پرفسور، جامعه شناس و روانکاو ، لقب خواهید گرفت.
از شوخی که بگذریم، مهاجرت خود یک مسئله است هم مسئله اجتماعی و هم مسئله فردی یا روانی.
بحث جدیدی که تازگی ها مطرح شده و دوستان قشقایی و مهاجران ۳۰ -۲۰سال اخیر از جمله آقایان بیژن اژدری از آلمان، رضا کریمی از سوئد، حسین مصطفوی از کانادا، دکتر مهدی قرخلو از ایران و کریم اژدری نیز از آلمان و دیگران هم در موردش گفته اند، مرا هم ترغیب کرد تا چند کلمه ای به عرض برسانم شاید به روشن شدن این پدیده کمکی کرده باشم.
۱- بله پدیده مهاجرت عموما پدیده ای خودخواسته نیست، بلکه تبعیدی است ناخودخواسته که تبعات متفاوتی هم برای خود و هم برای کشور در پی دارد و گاهی این پیامدها را هم نتوان در تمام عمر جبران کرد. سرنوشت یک مهاجر شبیه به درختی بارور است که از ریشه کنده می شود و به شهری دیگر منتقل می شود تا دوباره کاشته شود، ریشه بزند، زنده بماند و پس از یکی دو سال میوه بدهد.
۲-کسی که به اجبار خانه و کاشانه و فامیل را ترک می کند درست مثل کسی است که عزیزی را از دست می دهد و غم از دست رفتن و اندوه از دست دادن آن عزیز او را مغموم و عزادار می کند. این شوک روانی مدت ها طول می کشد تا التیام یابد.
۳- دوران عزاداری و مسلط شدن دوباره بر خود و سازگاری مجدد با واقعیت دردآور، بین ۶ ماه تا دو سال طول می کشد و اما دوران سازگاری موثر شخص تبعیدی در کشور و فرهنگ جدید ممکن است سال های بیشتری به درازا بکشد و شاید هم اصلا به یگانگی و سازگاری موثر با محیط جدید نرسد که البته به عوامل تربیتی ـ شخصیتی ـ هدفمندی ـ میزان هوش و میزان پختگی و مهارت تکنیکی و زبانی شخص مهاجر یا تبعیدی هم ارتباط دارد.
در کل تبعیدی یا آواره و یا مهاجر جدید با سه بحران روحی، اجتماعی و فرهنگی روبرو می شود:
الف: دوره اول را دوره گم شدن و گیج شدن (CONFUSION) نام نهاده اند.
این دوره با خود فرو رفتن و احساس جداشدگی و گسستگی همراه است و ممکن است با بی خوابی،کم حوصلگی، کم اشتهایی، پرخاشگری و یا افسردگی و یا میل به بازگشت و حتی خودکشی هم همراه شود که شخص در این دوره یک زندگی حاشیه ای و بدون هویت و گم شدگی را سپری می کند. فکر می کند که در کشورش برای خودش آدمی بوده و بخشی از یک گروه اجتماعی و یا فامیلی بوده ولی در این برهه کسی نیست و تنها و جدا افتاده از یار و دیار و خاطرات است. درست مثل دو هفته اول عزاداری در غم مرگ عزیزان که شخص ممکن است دچار شوک روانی شده به کلی مات و مبهوت و در انکار کامل و ناباوری بسر ببرد.
ب: دوره دوم دوره سر بر آوردن و تلاش برای دست یافتن به (خود) و پروسه خودیابی و هویت مجدد است که به آن Redefining Identity می گویند.
در این دوره شخص تلاش می کند تا خود گم شده اش را باز یابد. گواهی نامه بگیرد، رانندگی کند، برای خود کاری پیدا کند، تا حدی زبان دوم بیاموزد، از کشور و فرهنگ جدید سر در بیاورد و برای خود دوستانی از شهر و دیار خود پیدا کند تا خود را سر پا نگه دارد. این دوره را دوره نقاهت و پروسه سازش پذیری هم می گویند. درست مثل شخص عزادار که قبول می کند که عزیزی را از دست داده و برگشتی هم در کار نیست. قاب عکس عزیزش را به دیوار می زند و با خاطرات او دمساز می شود ولی مجبور است سر کارش برود و زندگی را از سر گیرد. یعنی چشم به واقعیت باز می کند. گذار از این دوره بسیار سخت و ترس آور است و به همین دلیل در کشور جدید، گروه های قومی همزبان و یا همدین و یا هم نژاد شکل می گیرد و سخت به همدیگر وابسته می شوند و دایره کوچک ولی ضخیم دور خود می کشند و گاهی به جزایر جدا و گسسته از سرزمین جدید در فکر تنازع بقا هستند و معمولا به زندگی حاشیه ای تن می دهند، ولی بالاجبار زندگی می کنند و در آرزوی برگشت به کشور خود روزشماری می کنند و ممکن است این انتظار ده ها سال هم طول بکشد. مثل محله ایتالیایی ها در نیویورک، تورنتو و بالتیمور. مثل گروه های یونانی، ارمنی و یا بخشی از گروه های ایرانی در لس آنجلس که به تلویزیون ها و ایستگاه های رادیویی فارسی گوش می کنند، قورمه سبزی می خورند، با هم به تفریح می روند، از ایرانی ها خرید می کنند و دکترشان هم ایرانی است و اگر جراحی هم بخواهند باز راهی ایران می شوند. خدا را شکر که ما قشقایی های تورنتو این طور نیستیم.
پ : دوره سوم که دوره رشد و شکوفایی و یکی شدن و همگام شدن با مقتضیات جامعه و فرهنگ کشور میزبان است که آن را دوره پسامهاجرت می گویند یا مرحله Integration که در این مرحله شخص به زبان و فرهنگ و مهارت های کشور میزبان مسلط شده برای خود کاری و خانه ای فراهم کرده و در جریان زندگی روزانه فعال شده، بچه هایش را به مدرسه فرستاده و خود را صاحب حق و حقوق مساوی با دیگر شهروندان می یابد. مالیات می دهد، رای می دهد و به حقوق خود آشناست و خود را دیگر مهاجر و یا تبعیدی نمی بیند. او اکنون آدمی دو فرهنگی و حتی چند فرهنگی شده است و از این چند فرهنگی بودن هم هیچ ابایی ندارد، یعنی با حفظ هویت و فرهنگ خود، فرهنگ جدیدی را هم آگاهانه می پذیرد مثل خیلی از قشقایی ها که در شیراز و تهران و تورنتو و آلمان زندگی می کنند و دو یا سه فرهنگه شده اند. اما وقتی در کارخانه یا مدرسه یا بیمارستان و یا در دانشگاه کار می کنند به عنوان یک مرد یا زن قشقایی نیست او همچون یک ایرانی یا کانادایی و یا یک آمریکایی کار می کند و از قوانین و نُرم های جامعه جدید تبعیت می کند، اما با گروه های قومی خودش هم همگرایی دارد مثلا در برنامه های قشقایی ها حضور می یابد و مثل آنها هلی می رقصد و به موسیقی ملی خودش هم گوش می کند و لذت هم می برد. این دوره یگانگی با کشور میزبان با استحاله شدن یا اسیمیلاسیون به کلی فرق دارد.
در پروسه اسیمیلاسیون شخص به کلی هویت، زبان و گاهی مذهب و هویت خود را از دست می دهد و در جامعه جدید حل می شود و حتی ممکن است اسمش را هم عوض کند و از احمد بهMatt تغییر دهد. داستان من و آقای اژدری و کریمی و مصطفوی و صدها قشقایی و میلیون ها ایرانی دیگر تقریبا شبیه هم هستند. هر یک از ما ده ها سال است که در اروپا و آمریکا و یا کانادا زندگی می کنیم و حد اقل سه فرهنگ و سه زبان و سه شیوه زندگی داریم قشقایی ـ ایرانی ـ اروپایی یا آمریکایی…
در بُعد اجتماعی:
۱- مهاجرت خود می تواند برای جامعه مادر، هم پی آمدهای مثبت و هم پی آمدهای منفی داشته باشد. در قرن بیستم کشور اسکاتلند با نرخ مهاجرت۲/۱۷درصد در صف اول قرار گرفت که منجر به پایین آمدن بهره هوشی این مردم در تمام اروپا شد. (افت بهره هوشی از ۱۰۰ به ۹۷)
۲- کشور آمریکا از بعد از جنگ جهانی دوم اولین کشور مهاجرپذیر شد. نخبگان اروپایی و آسیایی به این کشور سرازیر شدند و نیویورک ها را ساختند و این کشور توانست در بین سال های ۱۹۳۳ تا ۱۹۹۰ بهره هوشی متوسط مردمش را از میانگین ۱۰۰ به ۱۲۰ برساند که از ژاپن، کره، تایوان و آلمان هم جلو افتاد و این خود، عجیب ترین حادثه فرار مغزها از اروپا به آمریکا بوده است.
۳- کشور ایران در ۳۰ سال گذشته، با نرخ ۱۵ درصدی مهاجرت، اولین کشور در بین ۶۱ کشور توسعه نیافته و توسعه یافته منطقه است. (آمار بانک جهانی و صندوق بین المللی پول). نتیجه این مهاجرت یا فرار مغز ها، پایین آمدن بهره هوشی مردم ایران از ۹۷ در سال های قبل از انقلاب به ۸۴ در حال حاضر شده است. یعنی ذخیره ژنتیکی و هوشی ایرانی ها ۱۳ واحد هوشی کاهش یافته است.
در مورد ما قشقایی ها، شاید این اولین بار است که چنین مهاجرتی پر دامنه از ایران به خارج را تجربه می کنیم که البته این گذار گسستن و بعد یکی شدن چندان هم ساده و بدون بحران پیش نمی رود و نرفته است. پرخاشگری، ناامیدی، خستگی، پشیمانی، تنهایی، پاشیده شدن خانواده و حتی خودکشی هم ممکن است در راه باشند، اما آنها که هدفمندتر هستند، کمتر آسیب می پذیرند و با بحران ها ساده تر کنار می آیند، لذا گام گذاشتن در این وادی، از ریشه گسستن و دوباره ریشه زدن، همت، جهان بینی و زنده اندیشی طلب می کند.
امیدوارم دوستان دیگر که آگاهی های بیشتری دارند، جوانب این بحث را بیشتر باز کنند و تجربیات مثبت و منفی خود را در اختیار علاقمندان بگذارند و زحمت پاسخگویی بیشتر را بر خود هموار بکنند. من همینجا بسنده می کنم و مشتاق شنیدن تجربیات شما می مانم و امیدوارم در جلسه پرسش و پاسخ بعضی از این مفاهیم روان شناسی را بیشتر باز کنیم.
سیز ساغ ومنده سالامت. ۲۰ آگوست ۹۶ مرکز فرهنگی پریا- تورونتو – کانادا
*اشکبوس طالبی دارای فوق لیسانس روان شناسی از دانشگاه شیراز، فوق لیسانس در آموزش و پرورش کودکان استثنایی از آمریکا، گواهینامه پیشرفته تدریس در مدارس ایالت مریلند و مدرس روان شناسی در دانشکده بالتیمور در مریلند است.