کمک به پناهجوی درمانده!

دربحبوحه هجوم پناهجویان به آلمان، تنها کسی که به داد این زن بی پناه رسید، مطبوعات ایران بود .

دیدند موهاش پیداست و حجابش را رعایت نکرده،گفتند خدای ناکرده ممکنه در همین حالت هم عده ای از مردان را از راه بدرکند! موهاش را با رنگ سفید پوشاندند.

***

اینهایی که میگن توی ایران کسی به داد آدم نمی رسه، اگه داد نزنن، اصلا نیازی ندارن که کسی به دادشون برسه!

 

***

خنده و نشاط بعد از شام

پیشترها، وقتی میهمان داشتیم، بعد از شام، میهمان ها اصرار می کردند که برایمان فال حافظ بگیر، همیشه هم این شعر می آمد که:

بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر/ بار دگر روزگار چون شکر آید

راستش را بگم هر شعر دیگری هم که می آمد، من همین شعر را می خواندم، دوستان و بستگان را امیدوار می کرد…

حالا هم باز همان کار را می کنم و هر شعری بیاید، همان شعر را می خوانم ولی با لحن سئوالی می خوانم:

بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر؟ بار دگر روزگار چون شکر آید؟ و بعدش همه دسته جمعی پوزخند می زنیم و می خندیم!

***

این پیرزن هم ول کن نیست!

عمه ادیسون را میگم. دوباره اعلامیه داده که والا به خدا ادیسون فقط برق را

اختراع کرد، لطفن به خاطرگرانیش بنده را مورد عنایت قرار ندهید!

***

اونهایی که می گفتند وسط دریا را که نمیشه چادر کشید، چه آدم های ساده ای بودند. خدا رحمت شان کند!

***

تنها وقتی که خانم ها با دقت کامل به حرف های شوهرشان گوش می کنند، وقتی است که شوهره توی خواب حرف می زنه!

***

سابق بر این مردم روزی چند کیلومتر پیاده روی می کردند، حالا همه پیاده روی ها توی اینترنت انجام میشه. از فیسبوک میرن توی اینستاگرام از اینستا گرام توی تلگرام ووو….

از فیسبوک تا اینستاگرام که خیلی دوره، من رفته ام و می دونم چه پدری از آدم درمیاد تا برسه…!

***

خانم های ایرانی دو دسته اند:

دسته اول اونهایی هستند که برای شوهرشان غش و ضعف می کنند

دسته دوم اونهایی که از دست شوهرشان غش و ضعف می کنند!

***

میگن دروغگو دشمن خداست. بمیرم الهی واسه خدا که یه دونه دوست تو این دنیا نداره!

***

دوستی می گفت من درکودکی سفرهای زیادی کرده ام. اولین سفرم به استانبول بود. البته اون موقع ها استانبول خیلی کوچک بود و یکی دو تا خیابان بیشتر نداشت… بزرگ که شدم فهمیدم اون استانبولی که ما رفته بودیم، اسمش مراغه بوده!

دو بارهم با همان پیکان قراضه بابام رفتیم آمریکا ولی اون موقع ها عقلم نرسید از بابام بپرسم چرا آمریکایی ها فارسی حرف می زنند …؟!

***

در مورد خواص پیاز، مطالب بسیار نوشته اند و درست هم نوشته اند. من خودم هروقت مشکلی دارم که نمی دانم چه خاکی باید به سرم بریزم، دو سه تا دونه پیاز برمی دارم خرد می کنم، آنقدر اشک می ریزم که یادم میره چرا صبح اولی صبح دارم گریه می کنم و این پیازهای وامونده را برای چی خرد کرده ام؟!

***

انصافن امروزه اخبار بیشتر از روضه علی اصغر آدم را به گریه میندازه …!

***

خارجیه پرسید واحد پول شما چیه؟

اصفهانیه گفت فرق می کوند دادا، فرق می کوند.

وقتی حوقوق گرفتن تومنس، وقتی رشوه دادن، میلیونس، آ وقتی اختلاس کردن میلیاردس!

***

داشتم نماز می خواندم اما ذهنم درگیر این حساب وکتاب بود که وقتی یارانه های این ماه را ریختند، می تونم خاله و شوهر خاله ام را دعوت کنم به شام یا نه ولی نمی دونم چرا هی قیافه عمه ام می اومد جلوی چشام؟

فکرمی کنم ملکی که میگن روی شونه چپ آدم نشسته وگناه های آدم را یادداشت می کنه، می خواسته به این وسیله حالیم کنه که این نماز به درد عمه ات می خوره!

***

حافظ شاعر فوق العاده ای بوده، قبول، فالگیرخوبی هم بوده، اینهم قبول! ولی دیگه به همه حرفاش که نباید عمل کرد: صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن ….

صبح فقط نان تازه با پنیر و چائی شیرین!

***

به خانمم گفتم اگر همه کارخانه های اسلحه سازی جهان تعطیل بشن و همه کشورها هم اسلحه هایی را که دارند نابود کنند، در آنصورت دیگر نه جنگی صورت خواهد گرفت و نه جنگ زده یا پناهجویی وجود خواهد داشت. می دونی دنیا چقدر قشنگ میشه؟

چپ چپ نگاهم کرد وگفت افلاطون هم همین فکرها را کرد که دق کرد …لطف کنین و بلند شین که شب میهمان داریم و یخچال هم خالیه!

***

مغز، تنها عضو بدن آدمیزاد است که همیشه کار می کند جز دو مورد خاص: امتحان و ازدواج!

***

دختره به پدر و مادرش گفت اسمم را که شماها انتخاب کرده اید، زبانم را که کشورم انتخاب کرده، دینم را که اجدادم انتخاب کرده اند، اقلا اجازه بدین شوهرم را خودم انتخاب کنم که معلوم بشه منم آدمم!

***

ایرانی ها بزرگ وکوچک شان از دکتر رفتن می ترسند

بچه ها از آمپول و قرص و کپسولش، و بزرگا از پرداخت های رومیزی و زیرمیزیش!

***

خانمی که توی اصفهان معلم بوده می گفت یه پدری که آمده بود و به رفوزه شدن فرزندش اعتراض می کرد گفتم بیا ورقه امتحان دیکته شو ببین ، بعد از شش سال درس خوندن، صابون را با سین نوشته…

پیرمرده کمی چپ چپ نیگام کرد و گفت: حالا صابونا با سین بنویسن، کف نیمی کوند؟!