شعر را یک “حادثه” خوانده‌اند. حادثه یی که ناگهان در ذهن و روان شاعر رخ می‌دهد و با لحن و زبان دیگر بر صفحه کاغذ ماندگار می‌شود. حال اگر این حادثه از حادثه یی سخن بگوید، آن را چه باید نامید؟ حادثه در حادثه؟ شعر جواد طالعی حادثه یی است در حادثه. طالعی هم روزنامه نگار است و هم شاعر. هم اوضاع ایران و جهان را تحلیل و تفسیر می‌کند و هم شعر می‌گوید. آیا در جهان امروز این دو، یعنی خبر که از واقعیت سخن می‌گوید و شعر که از جهان احساس می‌روید با هم در تضاد نیستند؟ پاسخ طالعی “نه” می‌تواند باشد، زیرا او نزدیک به نیم سده است که در کار روزنامه نگاری است و به همین اندازه نیز تجربه شاعری دارد. او هر جا که به خبر می‌رسد، با ذهنیت یک روزنامه نگار برخورد می‌کند، اما آن جا که خبر و حادثه یی دگرگونش می‌کند، احساسش را در قالب شعر می‌ریزد و آن را ماندنی می‌سازد. به زبانی دیگر، خبر‌ها گذرا هستند و هر روز صد‌ها خبر و حادثه در جهان رخ می‌دهند که خیلی زود از ذهن‌ها می‌گریزند، اما برخی خبر‌ها و حادثه‌ها آن چنان عظیم‌اند و آن چنان تاثیرگذار که روزنامه نگار شاعر نمی‌تواند به آسانی از کنارشان بگذرد. این جاست که شعر فوران می‌کند تا ” خون هزار حادثه جاری” را ثبت کند.

مجموعه شعر “آن جا که شانه ای نیست” از جواد طالعی در برگیرنده سه دوره از زندگی اجتماعی اوست. دوره نخست به دوره پیش از انقلاب و به روزگار جوانی و گاه نوجوانی شاعر بر می‌گردد. دوره دوم، دوره انقلاب است و نسلی که با بهت و حیرت شاهد فرور ریختن تمامی آرمان‌ها و آرزوهایش بود و سرانجام دوره سوم، فصل کوچ و تبعید است.

دغدغه شاعر در نخستین دوره زندگی‌اش، هم چون بسیاری از شاعران ما، دل مشغولی‌های گاه شخصی و گاه اجتماعی روزگار است، زیرا آن چه در برابر او نهاده‌اند، چیزی جز سیاهی و شب نیست: ” شب غریب تر شبی است / سر تق و مُحیل… “.

“شبکور‌ها”، “شب‌های سرد و سیاه” و “تهاجم” واژه‌های این زمان‌اند. نبرد میان امید و نومیدی سنگین است. فصل سخن گفتن در کنایه و تمثیل است. “تنهایی پرنده”، “لحظه باریدن”، “آوار ناگهانی باران”، “آب‌های راکد”، “دشت‌های سوخته”، “ساکنان کندو‌ها”، “قوم صبور سنگی”، “نسل صبور سنگی”، “نسل لاک پشتان” و صد‌ها عبارات و اصطلاحات خودساخته دیگر گویای فضای سنگین و خفقانی زمانه است. دیوار‌ها بلند‌اند و رابطه‌ها کم:

“دیوار / هر چه باشد / بیگانگی است / پرچین سبز حتی… “

“دیوار‌ها / مرا به تو می‌بخشند /‌ای خاک…! “

از یک سو امید است که سوسو می‌زند: “من می‌روم با دست‌هایم / چتری برای شمعدانی بسازم / تو می‌توانی نبض باران را بگیری / زخم خیابان را ببین / انکار کن تنهایی‌ات را / تو می‌توانی با خیابان دوست باشی…”

و از سوی دیگر دیوار بلند ناامیدی است که سر بر می‌دارد: “… – از چه مُرد؟ / از بغضش زین شب سرد و سیاه / بسته گلوگاه را / کو؟ کو؟ / – امید؟ / پر زد و از بیهوده ماندن رمید. / چرا؟ / – رنگ زرد تو را دید… “

تاریخ شعر در روزگاران پیشین خونین است و صفیر شلاق است که در تاریخ ادبیات ایران زخم‌ها را پاره می‌کند و شاعر جوان نیز در ادامه جست و جو از رد پای پدرانش تنها شلاق را می‌شناسد:

“از خط سر گذشتم / شلاق را به خاطر دارم…”

“شلاق خورده‌اید؟ / من خورده‌ام / پشتم هنوز می‌سوزد…”

“هر روز / با ضربه‌های شلاق / از خواب می‌پرم / پیش از طلوع خورشید / ساعت هزار مرتبه بر مغز خسته‌ام / شلاق می‌زند…”

“تا بارور شود آتش فشان اندوهم / شلاق می‌خورم، شلاق!”

دومین دوره این مجموعه شعر از سال‌های انقلاب تا سال ۱۳۷۶ می‌گوید. فاصله‌اش چیزی حدود ۲۰ سال است. انقلاب فرزندانش را به سرعت می‌بلعد و دهانی گشاد و شکمی سیری ناپذیر دارد. شاعر شوریده از شور انقلاب نیز ناگزیر به زندگی دیگری است و سرانجام پس از چندین سال پس و پیش نشستن و در زمانه یی که از یک سو “میل شدن” در جامعه نشت کرده است و از سوی دیگر “وادی الهراسی” بلند سر برداشته است، ناگزیر به تبعید‌ی ناخواسته از سرزمین “تازیانه و تسبیح” می‌شود، در حالی که هنوز یک چشم به پیش و چشم دیگر به پشت دارد. بدرقه با سرزمینی که در آن تمامی آرزوها و اندوه‌های شاعر به جا مانده است، آسان نیست:

“ایستگاه / پر و خالی شد / و قطار / جیغ سر داد و گریخت / و من افتادم بر سکو /… /. باز من بودم و یک سایه که می‌افتاد از پا / من چه تنها بودم.”

پس گزیده شعر‌های این دوره میان ماندن و رفتن است این جاست که شاعر می‌گوید: “من خیش می‌زنم در خویش…”

یا “مردی در خویش / حلق آویز می‌شود…”.

از عنوان‌های دومین دوره زندگانی شاعر می‌توان حال و هوای روز‌ها را دریافت: “بدرقه”، “پرتره‌های میهنی”، “خار و حنجره”،” گم شده”، “دخمه سکوت” و بقیه.

سومین دفتر، گزیده شعر‌های ۲۰ سال اخیر جواد طالعی است. حسرت و نوستالژی، نه تنها شاعر، اصولا هیچ انسان تبعیدی را رها نمی‌کند. شاعر اینک در سرزمینی دیگر روز‌ها را می‌گذراند، اما ” اندوهِ واژه‌های بی سر و پیکر”‌اند که شب و روز در هاون ذهن شاعر کوبیده می‌شوند و او هر شب از: ” بغض شبی که قصد ندارد سحر شود / یک پشته کاغذ مچاله شده ” می‌سازد.

از حسن اتفاق، این که در کنار حسرت‌ها، امید به باروری نیز در جان شاعر ریشه می‌دواند. شعر‌های زیبای “اتفاق” و “شب نیزاری” حکایت از این باروری و فوران امید‌ها و انتظارهاست:

“پلک می‌زنم و جهان چیز دیگری ست/ جویبار‌های شیر و عسل / در پای نارون‌های جوان…”

“… قایقی می‌خواهم / و دست و بوسه و نفس تو / تا سپیده نیزار / وقتی که دشنه و شمشیر‌ها همه آب شدند”

شعر جواد طالعی جهان دیگری می‌خواهد. جهانی عاری از جنگ و جهانی در صلح برای همگان. شعر طالعی بیزار از سیاست مرسوم و رایج زمان است آن چه او می‌خواهد “…. تنها خیال صبحی دیگر / و آرزو / که بی امید می‌آمد / تا درکنار من بنشیند / با شب چراغ عشق… ” است.

شعر طالعی خواندنی است.

(تمام جمله‌های داخل گیومه از آن شاعر است.)

*رحمت بنی‌اسدی روزنامه‌نگار و پژوهشگر است.