از یک بطری چیزی را در دو لیوان ریخت، یکی را خودش دست گرفت یکی را داد دست من. بوی آشنای الکل پیچید توی دماغم. کنارم روی مبل نشست – کف دستش را کوبید روی پایمرو به من با لبخند هیزی گفت شنیدم خوب حال میدی. دستم را لغزاندم به طرف گوش و گردنش، خودش را کشید جلوتر تا به من بچسبد، یک دفعه چشمم به میز جلوی مبل افتاد – بی اختیار به عقب پریدم، گفتم اینو از جلوی چشم من ببر، حالمو بد می کنه.
محل نگذاشت، دست هایش در سینه ام دنبال چیزی می گشت ـ حالم بد شد ـ بدنم یخ کرد، تنم به لرزه افتاد. خودش را عقب کشید و گفت چته؟ گلوم کیپ شده بود، انگار یک کیسه یخ در آن گیر کرده بود. بی اختیار چند گوله اشک، یخ یخ از چشمانم بیرون پرید. پشت اش را به من کرد و از کنارم بلند شد، سرش را پایین انداخته بود، دستهایش را پشت کمرش گره کرده بود و دور اتاق بالا و پایین می رفت. با خودش حرف می زد ـ بلند بلند. گفت، اه، اینم از شانس ما، خسارتی به تورم خورده. شنیدم. می خواست که بشنوم.
لباسم را پوشیدم، دسته کیفم را جلو کشیدم، نیمه خیز شدم، پرسیدم من برم؟ کمی فکر کرد و گفت اگه حال گیری نمیشه، بمون. گفتم، پس اینو از این اتاق ببر.
تنگ بلور را از روی میز برداشت و به حمام برد. در حمام را هم بست. آمد کنارم نشست ـ به صورتم نگاه نمی کرد، چشمش را دوخته بود به جفت زانوهاش.
دوباره لخت شدم، دستم را بردم به طرف بازویش، بازویش را پس کشید. گفت، من متحیرم. مار بود ـ عقرب بود ـ شیر بود ـ پلنگ بود، یک چیزی، آخه کی از ماهی قرمز خوف می کنه؟ رنگت مثل گچ دیوار سفید شده. گفتم دنبالشو نگیر، بیا جلو، با دلخوری گفت، آخه تو حالمو گرفتی ـ خودمو لوس کردم و با یک نمایش دلخوری بچگانه گفتم معذرت می خوام، ببخشید ـ پوست سر انگشتانم لابلای موهای سرش طلب دلجویی می کردند ـ سرش را از من دور کرد. گفت، یعنی چی؟ تو از ماهی قرمز توی تنگ می ترسی؟
آخه موجودی از این بی آزارتر تو دنیا پیدا می شه؟ دوایی هستی؟ تزریق می کنی؟ گفتم نه ولش کن، پای راستم را روی ران هایش لیزاندم ـ آرام کنارم زد ـ گفت بگو، ماهی قرمزها با تو چکار کردند؟ گفتم آخه من فلسفه وجودی اینهارو تو دایره تکامل نمی فهمم، مگه تو این تنگ کوچک، با این عمر کوتاهی که اینا دارن چه تکاملی می تونه صورت بگیره؟
گفت فلسفه بافی نکن. گفتم آخه اینا هر روز از صبح تا غروب دوروبر ترکه هایی که برای کتک زدن من روی حوض آب دراز کشیده بودند تا باد کنند، می چرخیدند و با اون لب های کلفتشون ترکه هارو می لیسیدند و لزجی آب دهنشون روی ترکه ها می ماند و ضربه هارو دردناک تر می کرد.
ترکه بر تنم کوبیده می شد ـ تنم پراز تاول بود، وقتی تاول ها می ترکید، آبی از آن ها بیرون می زد که بوی ماهی می داد ـ بوی دریا ……. صبح ها در خانه را قفل می کرد، کلونش را هم می انداخت و می افتاد به جان من، صورتش سرخ سرخ می شد، چشمهایش انگار می خواستند از کاسه بیرون بریزند، با هر ضربه ترکه که بر تنم می کوبید از ته جگر فریاد می کشید، تو جنده میشی، تو جنده میشی. و من هر صبح تا غروب باید می نشستم و خیس خوردن ترکه ها را روی آب تماشا می کردم و می دیدم که چطور ماهی قرمزهای بی حیا به دور ترکه ها می چرخند و آنها را می لیسند و می بوسند و با آب لزج دهانشان کاری می کنند تا ضربه ها بیشتر بسوزانند و آتش بزنند.
یک لحظه سکوت بود. همانطور که چشم از زانوهایش بر نمی داشت، گفت، بلند شو لباستو بپوش، برو. از جیب کت اش یک چنگه اسکناس بیرون کشید و میان پستان هایم فرو کرد گفتم، نمی خوام ـ گفت، برو یک جوری خودتو بساز ـ رنگ و رو نداری.
از در خانه اش بیرون آمدم، پشت سرم صدای شکستن چیزی را شنیدم. برگشتم ـ دیدم دم در خانه اش ایستاده و تنگ بلور را با دو تا ماهی قرمزش پرت کرده، در باغچه جلوی خانه اش. ماهی ها بالا و پایین می پریدند ـ به سختی جان می کندند ـ روی خاک های باغچه می غلتیدند. تنشان گلی شده بود ـ پولک هاشان از پوست جدا و چشم های بی حیاشان از وحشت درشت تر شده بود ـ لب هاشان به ظاهر در طلب آب تند و تند تکان می خورد ولی من می شنیدم ـ صدایشان را. می شنیدم که به من می گفتند، تو جنده میشی ـ تو جنده میشی.
نیره جان قصه ات جذاب و منسجم و قشنگ بود. ایجاز را در کارهایت می پسندم. خسته نباشی
احسنت