شهروند ۱۱۷۸ ـ ۲۲ می ۲۰۰۸
فصل پنجم: در گوشه ی دیدگان غم دیده
ـ “به به سلام خانوم. چه عجب یاد ما کردی؟” صدای حسن بود که در را بر او گشوده بود. سلامش را پاسخ گفت و هنوز با عینک سیاهی به چشم در میان راهرو ایستاده بود.
ـ “سلام کردم میترا خانوم! . . . چیه؟ . . . خوش می گذره؟”
ـ “آره. دیگه از این بهتر نمی شه. اصلا عالیه!” شانه هایش را بی حوصلگی بالا انداخت. امروز بیشتر وقتش را با تلفن گذرانیده بود ولی موفق نشده بود با خاتون صحبت کند. مکالمه اش با کیوان نیز سریع و غافلگیرکننده بود. پس از زنگ های ممتد و کشدار بالاخره کیوان گوشی را برداشته بود.
ـ پدر، پدر منم میترا.
ـ میترا جون چطوری؟ خوبی؟ طوری شده؟
ـ نه پدر، من حالم خوبه. شما خوبین؟ زنگ زدم که بگم . . .
ـ “آره حال م خوبه، گیتی و خاتون رو فرستادم شهرستون. گوش بده! الان دارن ضد هوایی می زنن، صداشون رو می شنوی؟ نمی تونم زیاد صحبت کنم. محبورم بروم توی زیرزمین خودم رو قایم کنم.” تمام. تلفن قطع شده بود و جمله ای که میترا در تمام طول روز آماده کرده بود تا به زبان بیاورد در ذهنش ماسیده بود. “می خواستم عید نوروز رو بهتون تبریک بگم.” گوشی تلفن به دست در کابینی در کنار خیابان حیران مانده بود و با به یاد آوردن صدای غرشهای ضد هوایی در ذهنش، ناگهان لرزه ای به جانش افتاده بود . در ذهنش، در همین لحظه در آن سوی خط بمبی بر روی خانه اش می افتاد و دیوارهای خانه بر سر پدرش فرود می آمد و پدرش در زیرزمین خانه شان مدفون می شد و در این سوی خط او هنوز ایستاده بود تا عیدی را به خانواده اش در دوردست تبریک بگوید. به راحتی در خیابان قدم می زد، تلفن می زد، توی خیابان در آزادی کامل سیگار می کشید.
ـ “راستی چطور می شه؟ بقیه چی می شن؟ همه اون آدمایی که بدون دلیل و تقصیری می میرن؟ آخه چرا اینطوریه.” ذهن نغمه پرستش را غرشهایی آزرده بود.
ـ “پس این آدمایی که توی این گوشه دنیا کنار خیابون تو کافه نشستن و دارن قهوه و نوشیدنی شون رو می خورن چی؟ اونم درست همان وقتی خونواده ی ما اون ور دنیا زیر بمبارانه! خب تقصیر کدومیک از ایناس؟ گناه اینا چیه؟ گناه اونا چیه؟” حس راحت راه رفتن در خیابانی بدون بمب و ضدهوایی به او احساس گناهی میداد که او را به عجزی غریب می انداخت.
ـ “ولی من که کاری نکردم؟ من فقط اومدم. گناه که نکردم؟” بغضی تلخ دور گلویش چنبره انداخت. هنوز توی کابین تلفن ایستاده بود و گوشی دستش بود. با صدای تق تق ضربه ای به شیشه ی کابین تلفن ، زود به خود آمد و سرش را بالا گرفت و از کابین خارج شد. چهره ی مردی که وارد کابین تلفن می شد را ندیده بود.
ـ “از کجا معلوم؟ شاید یه کارگر عراقی باشه که می خواد از حال و روز خونواده اش تو بغداد باخبر بشه!؟” صدای غرغر مردی منتظر او را موقع خروج از کابین بدرقه می کرد. در کابین دوباره بسته شد و صدا ناگهان متوقف شد. آشفته و گاهی مبهوت در خیابان راه می رفت و چشمه ای از چشمانش سرریز شده بود.
ـ “خب بالاخره عیده دیگه. رسمه آدم شاد باشه. شادی کنه. رسمه که شب عید آدم تنها نمونه. رسمه که آدما در غم و در شادی دور هم جمع بشن. همه ی این مراسم از قبایل ابتدایی تاکنون به حیات خودش ادامه داده. دلخوشی آدمیزاد به همین مراسمه دیگه وگرنه پس چی؟”
یاد کودکی در ذهنش زنده شده بود و یادهای دیرین، بلوز و دامنی نو به رنگ آبی آسمانی بر تن داشت. گیتی روبان اطلسی آبی رنگی را به گیسوان او زده بود. جورابهای سپید ساقه کوتاهی به پا داشت. همه چیز نو و تازه بود. قدش تا کمر کیوان می رسید. دستش را گاهی به دست کیوان و گاهی به دست گیتی سپرده بود و به خانه خاتون رفته بود. کیوان کت و شلوار طوسی آراسته ای به تن داشت و گیتی کت و دامن صورتی کمرنگی پوشیده بود و قد مهران تا شانه ی کیوان می رسید. مهران پیراهنی سپید و کت و شلواری خاکستری روشن به تن داشت. زندگی روشن و سپید و جوان و تازه بود. خاتون سفره هفت سینش را چیده بود. روی تشکچه ای در بالای اتاق نشسته بود و همه فرزندان و عروس ها و دامادها و نوه هایش را گرد خود آورده بود. همه بودند. پس از تحویل سال، خاتون به همه عیدی داده بود. ماهی قرمز رنگ را به یاد آورد که در تنگی بلورین، در کنار خاتون در میان آب می چرخید. راستی چه رازی بود که ماهی ها تا به هم می رسیدند یک بند حرف می زدند؟ و از ماندن توی آب سردشان نمی شد؟ صدای میهن در سرش بود: “دارن چونه شون رو گرم می کنن!” آیا با حرف زدن گرمشان می شد؟ نمی شد؟ حالا چه بر سر ماهی های قرمز و تنگ بلور و خاتون و کیوان و گیتی و نوروز می آمد؟
ـ “ماهی ها صداشون بردی نداره. ماهی های قرمز هم مثل من می مونن، اونا هم هر چی حرف می زنن هیشکی به حرفشون گوش نمی ده! ولی اونا مدام حرف خودشون رو بی وقفه تکرار می کنن تا شاید روزی به گوش شنوا پیدا بشه!”
از مترو خارج شد تا به خانه ی فرزانه و حسن برود. ساعت پنج غروب بود و مترو پر از جمعیتی بود که سراسیمه از سر کار به سوی خانه هایش می رفت. در میان فشردگی جمعیت ایستاده بود و چشمانش تر بود. بعضی ها نگاهش می کردند و بعضی ها هم به او بی توجه بودند. به جز اشک ریختن چه کار دیگری می توانست انجام بدهد؟
به آخر خط رسیدند و همه از مترو پیاده شدند. از پله ها بالا آمد و در خیابان ایستاد. هیچ اتوبوسی در ایستگاه نبود. پیاده از میان پارک روبروی مترو، میان بر زد تا به سوی خانه حسن و فرزانه برود. سوز سردی از روبرو می آمد. در برهوت پارک نوسازی در دل زمستان به سوی تپه در جهتی مخالف جهت باد راه می رفت.
ـ “هر دفعه که می رم به شون سر می زنم یه روز از عمرم تلف می شه. قبلا به اندازه دو تا بلیت سینما پول قطار می دادم تا برسم دم در خونه شون، تازه یه من می اومدم صد من برمی گشتم. . . همیشه توی زندگیم فضولی می کنن و یا متلک بارم می کنن، امیدوارم حداقل یه امشبو که شب عیده به من تخفیف بدن و دست از سرم بردارن.” هنگامی که آپارتمانهای نوساز پشت تپه پدیدار شد، نفسش گرفته بود و آن زمان که به بالای تپه رسید دیگر دستان و صورتش از سرما یخ کرده بود. هوا تقریبا تاریک شده بود و چراغ ساختمانها روشن بود. به سمت ساختمانها می رفت و در فکرهای پراکنده ای غرق شده بود.
ـ “مدتهاس اینارو ندیدم. درست از وقتی که به این خونه اثاث کشی کرده ن. آخرین دفعه ای که فرزانه رو دیدم توی یه کافه در چند متری خونه اش بود، تازه اون با من کار داشت. اما اگه من باهاشون کار داشته باشم همیشه می گن بچه شون مریضه و نمی تونن. اینا فقط با من ادامه می دن چون ممکنه یه روزایی به دردشون بخورم و من با اینا ادامه می دم چون اینجا کسی رو ندارم. ولی خب تا کی؟” هنگامی که از آسانسور بیرون آمد چشمانش از سرما و اشک می سوخت. در آینه ی داخل آسانسور چهره ی خود را دیده بود، از کیفش عینک آفتابی را بیرون آورد و بر چهره زد و زنگ در را فشار داد و ناگهان به خاطر آورد که از حواس پرتی فراموش کرده است که گل بخرد و حالا هم دیگر دیر شده بود.
حسن گفت: “خب حالا چرا نمی یای تو؟” راستی چرا پایش پیش نمی رفت؟ داخل شد و توی سالن نشست. حسن به سمت آشپزخانه رفت و صدای پچپچه ای را شنید. سپس فرزانه در لباس بسیار آراسته ای از آشپزخانه خارج شد و به سوی میترا آمد.
ـ خدای نکرده اتفاق بدی افتاده؟
ـ دیگه می خواستی چی بشه. از دیشب تا حالا سه بار تهرون رو بمباران کرده ان.
ـ بعد؟
ـ بعد نداره. همین کافی نیس!” و دوباره چشمانش نمناک شد. فرزانه با صدایی کاملا سرد پاسخش داد: “برا همینه که گریه می کنی؟”
ـ آره. پس به خاطر چی می خوای گریه کنم؟ چی از این مهمتر؟
ـ آره. مهمه. ولی ما که نمی تونیم کاری بکنیم. گریه و زاری ما چیزی رو حل نمی کنه. ببین جونم این برا اینه که تو تازه نفسی و تازه اومدی. تو به اندازه ی ما نموندی و ندیدی. نباید اینقدر تحت تاثیر قرار بگیری چون در هر صورت هر اتفاقی بخواد بیفته می افته دیگه. این اضطراب و تلاطم تو مشکلی رو حل نمی کنه. اگه بخوای از این کارا بکنی زندگی رو برا ما مشکل می کنی. امشب عیده و ما از چند تا از بر و بچه های ایرونی دعوت کردیم بیان اینجا. همین الان از راه می رسن، جلوی اونا زشته حال گیری کنی. آدم باید طوری رفتار کنه که زندگی راحت بگذره. ما نمی تونیم برا کسی کاری بکنیم. ما باید سعی کنیم این دو روز زندگی به خودمون برسیم و خوش بگذره ، پاشو! پاشو! برو دستشویی یه آبی به سر و صورتت بزن، آخه ناسلامتی شب عیده. آدم باید با سیلی صورت خودش رو سرخ نگه داره.” چشمان ترش فرزانه را می نگریست : چهره اش نه از گریه سرخ بود و نه از سیلی. همانطور که با کندی به سوی دستشویی می رفت صدای بغض آلودش شنیده می شد:
ـ “خب آخه چیکار کنم؟ بیام از محاسن جنگ حرف بزنم؟ ـ باشه. جلوی مهمونات می گم از محاسن جنگ این بود که ما مجبور شدیم بیاییم اینجا. چند سالیه داریم جهانگردی می کنیم و باز از محاسن جنگ اینه که ما مجبور شدیم چار تا کلمه زبان یاد بگیریم و اینقدر ترجمه های دست و پا شکسته نخوونیم و باز . . . ”
ـ “دیگه نه تا این حد!” صدای خندان فرزانه بود که متوقفش کرد. در درگاه دستشویی ایستاد، شانه هایش را بالا انداخت و به فرزانه گفت: “پس تو حدش رو به من بگو!”
با چشمانی سرخ در آینه دستشویی به خود نگاه می کرد. مویرگ های گوشه ی چشم چپش به خاطر ورمی که داشت کبود به نظر می آمد. “چقدر چشمام می سوزه!” صورتش را زیر آب گرفت. آیا روزی می رسید که در رنج و عزای دیگران بی تفاوت بماند و عیدش همیشه عید باشد؟
از دستشویی خارج شده بود که خود را با مهمانان از راه رسیده رو در رو دید. زن و شوهری با کودکی خردسال و دختری تنها. “چقدر قیافه اش برام آشناس؟ کجا دیدمش؟ ” همزمان با خروج فرزانه با سینی چای از آشپزخانه، میترا ناگهان خطاب به دختر گفت:
“شما اسمتون شیدا نیس؟”
ـ “چرا.” این صدای دختر بود که از پرسش میترا جا خورده بود. فرزانه همانطور که سینی چای را به سوی مهمانان می برد به صدا درآمد: “ببخشین که شما رو به هم معرفی نکردم. میترا، شیدا خواهر بهزاده، بهزاد شوهر ژاله اس و اونم پسرشون مانی.” نگاه میترا بر روی چهره ی شیدا متوقف شده بود. “من تو رو می شناسم. ما با هم همکلاسی بودیم. یادت نمی آد؟” بی اختیار میترا به حرف آمده بود: “شرط می بندم که بعد از دیپلم به فرانسه اومدی. اولش می خواستی سه ماه بمونی ولی اومدی و موندگار شدی. درسته؟
ـ تموم مشخصاتی که می گی درسته ولی من اصلا تو رو یادم نیس.
ـ مهم نیس. مهم نیس.
ـ خیلی ساله که اومدم. هر چی باشه مال سالها پیشه و هیچ دلم نمی خواد که به یاد بیارم.
ـ الان چیکار می کنی؟ درس می خونی؟
ـ نه بسه دیگه. کار می کنم.
ادامه دارد