مارینا

۱۴

مارینا شید را به آلونکی فرسوده و چوبی در نزدیکی خلیج برد که به سختی می شد توش جنب خورد.

آشیانه میان کوتی از تورهای ماهیگیری، بادبانهای فرسوده، و پتوهای کهنه ی چرب، و برگ های گل آلود که شید گمان برد لابد مارینا برای در امان ماندن از هر نوع حمله ای به خود آنها را آنجا گرد آورده است، قرار گرفته بود.

با این وجود آشیانه ی گرم و دلپذیری بود و شید درش احساس امنیت و آرامش می کرد. متوجه شد که دورادور آنجا دیوارهای نرم و ضخیم قرار دارند. و بویی که به مشام می رسد بوی شور ماهی است.

مارینا گفت: “بهش عادت می کنی. من حالا دیگه دوستش هم دارم.”

“خیلی وقته اینجا زندگی می کنی؟”

“از بهار پیش تا حالا.”

“زمستونو می خوای کجا بری؟”

“شاید همینجا بمونم. در هر حال امتحان می کنم.”

به نظر نگران زمستان نبود. شید گفت، اگر اینجا به اندازه کافی گرم باشد چرا که نه. مارینا از اینکه در اینجا هوا تا چه میزان سرد می شد اطلاعی نداشت. هرچند حالا احساس می کرد گرم است. به نظر می آمد فکر  زمستان و هوای سرد را نکرده بود. حتی فکر مادر و گروهشان را هم که بی او به جنوب رفته بودند و او را غمگین و تنها رها کرده بودند، نکرده بود.

مارینا: “می خواستی کجا بری؟”

“استون هولد، می خواستیم به خفاشان نر بپیوندیم.”

“اوه،  تو نوزادی و این هم کوچ اولته. مگه نه؟”

“آره.”

دوست نمی داشت کسی سنش را یاد آوری کند، برای این که احساس لاغری و خردی را در جانش جولان می داد.

“تو چند بار کوچ کردی؟”

مارینا: “دوبار، راستش یکبار و نیم.”

وقتی از جایی که نشسته بود جابجا شد، حلقه ی فلزی بازویش برق زد.

شید نفسش بند آمد. چرا تا بحال متوجه حلقه ی او نشده بود. مارینا باز جابجا شد و شید دید که مدام جوری حرکت می کند که حلقه ی بازویش زیر بال نهان بماند.

“تو هم از اینا داری؟”

مارینا شگفت زده نگاهش کرد و گفت: “منظورت چیه؟”

“حلقه رو می گم، از کجا آوردیش؟”

“کس دیگه ای رو هم می شناسی که از اینا داشته باشه؟”

“فریدا، رئیس بزرگان گروه ما.”

چشمان مارینا گشاد شدند و پرسید: “بزرگ گروه شما حلقه داره؟ مطمئنی؟ مث همین که من دارم؟” و بازویش را به سوی شید پیش برد و حلقه را نشان داد.

“راستش مطمئن نیستم که عینا مانند این باشه، اما…”

مارینا پرسید: “از کجا آورده؟”

“آدما بهش دادنش.”

“کی؟”

“اون خیلی پیره، می گفت وقتی جوون بوده حلقه رو بهش بستن. پس…”

“یعنی مثلا بیست سال پیش؟”

” دستکم.”

“و او هنوز زنده است؟”

ترس و احترام توأمانی در صدایش موج می زد.

شید با اخم گفت: “منظورت چیه؟”

مارینا جواب داد: “آخه می گن این حلقه ها خفاشا رو می کشن!”

و خندید.

“کی می گه؟”

“بزرگان گروه ما، بال براق ها!”

شید سر به نشانه ی نفی تکان داد و گفت: “فریدا اما چنین چیزی نمی گه.”

“نزد شما بال نقره ای ها خفاشان دیگه ای هم هستن که حلقه داشته باشن؟”

“گروهی از نرها سال پیش حلقه گرفتن. چرا می پرسی؟”

“و هنوز زنده هستن؟”

شید با تاکید گفت: ” بعضی ها بله، چندتایی هم کشته شدن.”

مارینا پرسید: “چه جوری؟”

“جغدا کشتنشون.”

مارینا زیر لبی گفت: “نکنه بزرگان قوم ما اشتباه می کنن؟ چه بسا حلقه دارها همیشه هم کشته نشن؟”

شید طاقت نیاورد و پرسید: ” داری درباره ی چی حرف می زنی؟”

مارینا جواب داد: “این!” و حلقه ی بازویش را نشانش داد.

و گفت: “من به خاطر این اینجام! تنهای تنها!”

نفس عمیقی کشید و ادامه داد: “گوش کن! پارسال بهار من همراه گروهمان جنوب بودیم. تازه نخستین خواب زمستانی ام به پایان رسیده بود و می خواستیم به اقامتگاه تابستانی برویم. من و مادر و پدرم و دیگر خفاشان گروه.”

مکث کرد تا نفس تازه کند و شید دانست که مدت زیادی است که منتظر خفاش دیگری بوده تا ماجراهایش را تعریف کند.

مارینا ادامه داد: “شبی داشتم توی ساحل رودخانه شکار می کردم. در همان حال که مشغول دنبال کردن پروانه ای بودم، از خفاشان دیگر دور افتادم. یکباره بالهایم توی چیزی مانند یک تور بزرگ به هم گره خوردند. حتی با بینایی آوایی هم قادر به نجات خویش نبودم. تقلای بسیار کردم، اما نشد. بی درنگ سر و کله ی دو آدم در ساحل رودخانه پیدا شد. دام مرا طرف خودشان کشیدند، از صورتهایشان نوری مانند نور ماه یا خورشید می درخشید.”

شید احساس کرد دچار تپش تند قلب شده است. آیا برای پدر او هم چنین حادثه ای رخ داده بود؟ و به او هم همینطوری حلقه بسته بودن؟ چه بسا همین آدمها به کاسیل حلقه بسته باشن؟  شید نفس تازه کرد و گفت: ” بعد چی شد؟”

“یکی از اونا منو از توی تور گرفت توی دستش و بالهام رو به پهلوهام چسبوند. زور آدمه باور کردنی نبود. یادم نیست تو زندگیم هیچوقت این همه وحشت کرده باشم. خاطرم نمیاد به چی فکر می کردم. شاید فکر می کردم قصد دارن بخورنم. خیلی تقلا کردم و پیچ و تاب خوردم. حتی سعی کردم دست آدمه رو گاز بگیرم، اما دندونام توی دستش فرو نمی رفتن. با چیزی دستش رو پوشانده بود. چیزی مثل پوست حیوونات. همینطور منو نگاه داشته بودن. اما بگم که مهربون به نظر می اومدن. پوستمو نوازش می کردن. انگاری می خواستن آرومم کنن.”

شید پرسید: “باهاشون حرف هم زدی؟”

“سعی کردم، اما فایده نداشت، حرفای منو نمی فهمیدن، خودشون اما با هم با صدایی بم و بلند حرف می زدن. صداشون و حرفاشون شبیه رعد و برق بود، نمی تونستم از حرفاشون سر در بیارم. برا همین بی خیال شدم. یکی از اونا بال راستم را نگاه داشته بود و دومی هم همین حلقه فلزی را دور بازوم محکم بست.” و ادامه داد: ” دوباره دست به سرم کشیدن و رهایم کردن. احساس می کنم به هیچ وجه قادر به توضیح آن لحظه ها نیستم. حادثه ی بی مانندی بود. و بعدش پیش خفاشان دیگر برگشتم. همه هیجان زده بودن، اما هنگامی که مادرم مرا دید و متوجه شد حلقه دارم، شروع به گریه کرد. پدرم هم نگاه پر از غضبی بهم انداخت و خفاشان دیگر زیر چشمی نگاهم کردند، و ترسان و هراسان ازم دور شدن.”

شید آسیمه سر پرسید: “چرا؟”

مارینا با تکان سر نوک بینی اش را خاراند و گفت: ” اونا خیال می کردن من ناپاک شدم. منظورم اینه که از حرفاشون سر در نمی آوردم. درباره ی این حلقه ها هم چیزی نمی دونستم. مادر و پدرم مرا نزد بزرگان قوممان بردند و آنجا بود که همه ی ماجرا را شنیدم. موضوع به سال ها پیش مربوط می شد. چند بال براق حلقه دار شده بودن و همه یا مرده و یا سر به نیست شده بودن. اونجا بود که شنیدم یکی از خفاشان حلقه دار بالش قرمز شده و افتاده و خفاش حلقه دار دیگری آتش گرفته و زنده زنده سوخته است.”

شید احساس کرد دارد دچار حال بهم خوردگی می شود. به پدرش فکر کرد و با خود اندیشید، آیا او هم چنین حس و حالی را تجربه کرده است؟ در همان حال به خفاشان حلقه دار دیگر که ناپدید شده بودن اندیشید. و فکر کرد نکند این حلقه ها هستند که باعث مرگ خفاشان می شوند نه جغدان.

اما با صدای بلند گفت: “این حرفها بی معناست.”

چه بسا می خواست به خودش قوت قلب بدهد. ادامه داد: ” فریدا در این باره چیزی نگفت و برای خود او هم هیچ اتفاقی نیفتاده است. تو هم سالمی و ماه هاست که با وجود حلقه در بازویت زنده ای.”

مارینا گفت: “چه بسا همه ی اینها افسانه باشه. من نمی دونم، اما بزرگان قوم ما می گفتن حلقه بدیمنه و من هیچکارش نمی تونستم بکنم. به من می گفتن که تو… راستی چی می گفتن؟ می گفتن که نحس و بد یمنم برای اینکه آدما منو علامت گذاری کردن و این برای گروه خفاشان بدبختی به بار میاره. برای همین منو از خودشان راندند.”

شید در حالی که به سختی نفس می کشید گفت: ” نه، پدر مادرت چی؟”

مارینا آه کشید و گفت: “اونا هم ترسیده بودن. در نتیجه من باهاشون خداحافظی کردم. اول کوشیدم با فاصله دنبالشان برم، اما بزرگان قوم چند خفاش گنده رو فرستادن که دورم کنن، من هم چاره ای غیر گم و گور شدن نیافتم.”

شید از شدت وحشت چاره ای غیر سر جنباندن ندید. و این فکر که مادرش او را از خود براند برایش بسیار دردناک به نظر آمد.

مارینا گفت: ” مانند کابوسی وحشتناک بود. چند روز اول می خوابیدم تا فراموش کنم چه بر سرم آمده. اما بیدار که می شدم و به دور و برم نگاه می کردم، احساس تنهایی غریبی بهم دست می داد. چند بار کوشیدم خودم را قاطی خفاشان دیگه کنم، اما به مجردی که چشمشون به حلقه ام می افتاد راهشون را می گرفتن و ازم دور می شدن. بعد به این ساحل رسیدم، و با خودم فکر کردم در هر حال من که زمان زیادی زنده نخواهم ماند. حس غریبی داشتم، می گفتم می روم و بر فراز اقیانوس پرواز می کنم و همه چیز تموم می شه. برای همین هم شروع به پرواز می کردم و با خود می گفتم که توی آب شیرجه خواهم زد و تمام. اما هیچکدام این حساب کتاب ها جور از کار در نیومدن. دیرتر به این فکر افتادم که کمی بیشتر پرواز کنم و بعد توی آب شیرجه بروم. اما نتوانستم، از لحاظ عصبی آمادگی این کار را نداشتم. آن زمان آب یخ یخ بود. و من هم از ساحل خیلی دور شده بودم و نمی شد برگردم. راستشو بگم ترسیده بودم. توی همین احوالات خوشبختانه چشمم به این جزیره خورد و پیش از آنکه بالهام از کار بیفتن تو جزیره فرود آمدم و همینطور که می بینی تا حالا اینجام. زیادم بد نیست، غذا برای خورد و خوراک فراوونه و رقابتی هم توی کار نیست.”

شید بینایی صوتی اش را روی حلقه انداخت و به علامتهای عجیب و غریب آدمها چشم دوخت. حلقه ی باریک نقره ای که تمام دور بازوی مارینا را پوشانده بود، او را یاد دایره ی درخشان خورشید می انداخت  و حسی قدرتمند را در جانش جولان می داد. شاید همین چیزها معنای روز موعود باشند، همین علامت ها، امکان ندارد که حلقه ها عامل نکبت و بدبختی باشند.

شید به آرامی گفت: ” تو خوشبختی.” و بعد با تاسف اخم کرد. زیرا آنچه مارینا برایش شرح داده بود بسیار بیرحمانه بود.

مارینا فینی کرد و گفت: ” آره، این حلقه کلی چیز خوب برای من به ارمغان آورده.”

“نه، انگار درست متوجه منظورم نشدی، قصدم این بود که…”

نمی دانست چه جور شروع کند. در هر صورت گفت: “پدر من هم یکی داشت.”

و کلمات از دهانش بی اراده روان می شدند. از کاسیل حرف زد و اینکه او چگونه در جنوب ناپدید شده بود. و به مارینا گفت، که خورشید را دیده است و جغدان بهشت درختی را به آتش کشیده اند. از اتاق صدا برگردان با مارینا حرف زد و از نبرد بزرگ پرندگان و حیوانات، و از تبعید خفاشان و از وعده ی نکتورنا و حرف و حدیث هایی که از فریدا درباره ی حلقه شنیده بود همه را به مارینا گفت.

حرفهای شید که تمام شد، مارینا مدتی ساکت ماند و بعد اندیش مندانه گفت: ” یکبار کوشش کردم حلقه را در بیاورم، درست بعد حرفهایی که بزرگان گروهمان بهم زده بودند. اما حلقه چنان محکم بود که به هیچ وجه کندنی نبود. پنداری پاره ای از تنم بود. حتی کم مانده بود چنگالهایم کنده شوند. اما حلقه همچنان سرجایش بود. می دونی چی می گم؟ حتی وقتی که همه چیز توی بدترین وضع بود این پاره ی کوچک بدن من خوشحال به نظر می آمد. منم فکر می کنم باور کردنی نیست که حلقه آنطور که برخی می گویند بدیمن باشه. برعکس چیزی هست که حلقه داشتن را مهم می کنه! چیز خوبی می کنه. من احساسش می کنم. کردم.”

شید حسودانه حرفش را تایید کرد و گفت: “آیا آدما برای حلقه گذاری از میان خفاشان انتخاب می کنن یا همینطوری الله بختکی این کار رو می کنن؟”

مارینا گفت: “من راجع به نکتورنا شنیدم و چیزایی هم درباره ی نبرد بزرگ می دونم. اما هیچوقت کسی درباره ی روز موعود چیزی نگفته بود. تو واقعا فکر می کنی می تونیم دوباره به دوران دیدن خورشید بازگردیم؟”

“نمی دونم چطور؟ اما دارم کشفش می کنم.”

مارینا نگاهش کرد و خندید: ” تو هم خفاش با حالی هستی! هم می ری خورشیدو می بینی، و هم مادرت رو تا سرحد مرگ می ترسونی، هم کاری می کنی که جغدا آشیونه تون رو به آتیش بکشن. شرط می بندم که تو گروهتون خفاش محبوبی نیستی!”

شید گفت: “راست می گی فکر می کنم نیستم.” و برخلاف میلش خندید.

مارینا گفت: “میخام فریدا و باقی خفاشا رو ببینم.”

ادامه دارد