اورهان پاموک
فاطمه ادامه تحصیل میدهد
پنج شب بعد، از نیمههای شب گذشته بود که مولود از خواب بیدار شد و دید تختخواب و اتاق و زمان و زمین تکان میخورند. از زمین صداهای هراس انگیزی به گوش میآمد. مولود صدای خرد شدن لیوان و زیرسیگاری، شکستن پنجرههای خانههای همسایهها، و جیغ و داد مردم را میشنید. دخترانش پریدند روی تخت او و او را بغل کردند. زمین لرزه خیلی بیشتر از آن که مولود انتظار داشت طول کشید. وقتی هم به سر آمد برق رفته بود و فوزیه گریه میکرد.
مولود گفت: لباستونو بپوشین بریم بیرون.
همه از خواب پریده بودند و به خیابان های تاریک و مغموم ریخته بودند. به نظر میرسید همه اهالی تارلاباشی توی تاریکی داشتند همزمان صحبت میکردند. مستها گله و شکوه میکردند، خیلیها داشتند گریه میکردند، بعضیها هم که خیلی عصبی شده بودند با داد و فریاد ناخرسندی خود را نشان میدادند. مولود و دخترانش توانستند لباسی تن کنند. بقیه همسایهها همانطور با همان لباس خواب بیرون پریده بودند. بعضیها فرصت کرده بودند دم پایی به پا کنند و بعضیها هم پابرهنه بودند. آنها کم کم دل و جرات پیدا کرده بودند به خانه برگردند و لباس مناسبی بپوشند، یا پولهایشان را بردارند و در را قفل کنند و به سرعت جیغ زنان همزمان با یک پس لرزه دیگر خودشان را به بیرون پرت کنند.
جمعیت انبوه و پرهیاهویی که پیادهروها را پر کرده بودند به مولود و دخترانش نشان میدادند که چه جمعیت بزرگی درون هر یک از این آپارتمانهای دو سه اشکوبه تارلاباشی زندگی میکنند. آنها هراسان و مضطرب از زمین لرزه، یک ساعتی میان پدربزرگهایی با پیژامه، و پیرزنهایی که لباس بلند خواب برتن داشتند و کودکانی با لباس زیر و گهگاه شورت و دم پایی، گشتند. نزدیکیهای صبح بود که کم کم متوجه شده بودند پس لرزههایی که داشت کم توانتر می شد چندان قدرتی ندارد که بتواند ساختمانشان را خراب کند. این بود که برگشتند خانه و به خواب رفتند. یک هفته پس از آن ماجرا کانالهای تلویزیون و روزنامهها و مجلات سرگرم کننده درباره زمینلرزه دیگری مطالبی پخش کردند که قرار بود تمام شهر را با خاک یکسان کند. خیلی از مردم در خانههایشان را قفل کردند و شب را در میدان تقسیم، خیابانها و پارک های دیگر گذراندند. مولود و دخترانش رفتند بیرون برای تماشای این مردم هراسان و ماجراجو، ولی وقتی پاسی از شب گذشته بود به خانه برگشتند و آسوده به خواب رفتند.
سلیمان:
وقتی زلزله شد ما توی آپارتمان هفت اشکوبه تازه مون تو شیشلی بودیم. مدت زیادی همه چی داشت میلرزید. قفسه آشپزخونه از دیوار کنده شد. دست ملاحت و بچهها را گرفتم و تنها با کمک روشنایی ضعیف کبریت تونستیم از تاریکی راهپلهها بیاییم پایین. از میان انبوه جمعیت بزرگی راهمان را کشیدیم رفتیم خونه توت تپه. بچهها را بغل کرده بودیم. یه ساعتی طول کشید.
قورقوت:
خونه مثل فنر به خودش میپیچید. توی تاریکی بعد از زلزله بوزقورت برگشت تو و وسایل خواب همه مونو بیرون آورد. تازه داشتیم میون باغچه حیاط رختخوابهامونو پهن میکردیم و میخواستیم بخوابیم که سلیمان و زن و بچههاش رسیدند. بهش گفتم: ساختمون شما توی شیشلی که از بتون ساخته شده، باید از این کلبه خرابه سی ساله خیلی بهتر باشه. برای چی اومدین؟
سلیمان گفت: «نمیدونم. نزدیک صبح بود دیدیم خونه مون داره میچرخه و میپیچه. طبقههای سوم و چهارم که حسابی تاب خورده بودند. انگار که یکی از اون خونههای چوبیاند.»
ودیهه:
دو شب بعدش داشتم شامو میکشیدم دیدم میز داره میلرزه. بچه ها داد زدن: زلزله! تونستم به هر مشقتی خودمو بندازم بیرون توی باغچه. نزدیک بود از پلهها سقوط کنم. بعد متوجه شدم که زلزلهای تو کار نبوده. بوزقورت و توران خواسته بودند سر به سر من بذارن و میزو تکون داده بودن. از پنجره داشتن منو نگاه میکردند و میخندیدن. برگشتم خونه بهشون گفتم: خوب گوشاتونو باز کنین. اگه یه بار دیگه از این حماقت ها کنین من میدونم و شما. مثل باباتون میافتم به جونتون. سه روز بعدش بوزقورت بازهم به همین ترتیب سر به سر من گذاشت. من هم دوباره ترسیدم. این بار گرفتمش زیر کتک. الان سه روزه که با من قهر کرده و حرف نمیزنه. پسرکم عاشق شده و از ناکامی عشق در عذابه. به زودی هم باید بره خدمت وظیفه. راستش نگرانش هستم.
سمیحه:
وقتی اونشب سلیمان و زنش و پشت سرشون بچههاش جلوم ظاهر شدن، تازه متوجه شدم چقدر ازش بیزارم. برگشتم به اتاقم توی طبقه سوم که حالا دیگه پیچ خورده بود و تا اون و بچههای پرروش نرفتن، پایین نیومدم. دو روز اینجا بودن و مرتب سر و صدا میکردن تا برگشتن شیشلی. ماه سپتامبر هم یکی دو بار که شایع شده بود زلزله میآد سروکلهشون پیدا شد. از طبقه سوم اصلا پایین نیومدم.
بار آخر که از دستش کفری شدم روزی بود که شنیدم قورقوت از سلیمان خواسته فاطمه رو برای بوزقورت خواستگاری کنه. به من نگفته بودند چون میدونستن که من حتما نمیذاشتم فاطمه زن اون بشه. آدم شریر نمیتونه حماقتشو بهونه کنه. وقتی متوجه شدم که فاطمه و فوزیه زمانی به توت تپه میآن که بوزقورت نیست شصتم خبردار شد که موضوع چیه. ودیهه هم بعدش همه چی رو به من گفت.
از این که فاطمه جواب منفی داده بود خیلی ازش خوشم اومد. شنبه یکشنبه دخترها رو می بردم کلاس تقویتی بعدش هم ودیهه میاومد و می رفتیم سینما و خرید. اون زمستون برای این که فاطمه تو امتحان ورودی قبول شه هرکاری از دستم برمیاومد براش کردم. ودیهه به خاطر این که فاطمه به پسرش جواب رد داده بود، از دستش ناراحت بود. به خصوص حالا که موعد رفتن بوزقورت به سربازی روز به روز نزدیکتر میشد. هرچه بیشتر سعی میکرد این حسو پنهون کنه بیشتر مشهود میشد. این بود که دیگه با دخترا توی شیرینی فروشیها و تریاها و مک دونالد قرار میذاشتم. می بردمشون پاساژ. از جلوی مغازه ها رد میشدیم و ویترینارو تماشا می کردیم، از جلوی نورهای رنگارنگ و روشن رد میشدیم و احساس میکردم چیز تازه ای در زندگی ما رخ خواهد کرد. وقتی خسته میشدیم بهشون میگفتم بیاین یه طبقه دیگه بریم بعدش میریم کباب میخوریم.
فاطمه و فوزیه شب سال نو ۲۰۰۰ رو به تماشای تلویزیون گذروندن تا پدرشون از بوزافروشی برگرده. مولود ساعت ۱۱ شب برگشت. با هم تلویزیون تماشا کردند و جوجه سوخاری و سیب زمینی خوردند. اونا معمولا از پدرشون با من صحبت نمیکردن، ولی فاطمه درباره اون شب با من حرف زد.
اوایل ماه ژوئن فاطمه تو کنکور شرکت کرد. دم در منتظرش شدم تا امتحانش تموم بشه. مادرپدرهای بچهها و گاهی برادراشون روی دیواره کوتاه درازی مقابل ستونهایی که جلوی ورودی مدرسه قدیمی بود منتظر نشسته بودند. رو به دولما باغچه نشستم و سیگاری روشن کردم. بالاخره فاطمه اومد. او هم مثل بچههای دیگه خسته، اما از بقیه امیدوارتر به نظر میرسید.
***
مولود از این که دخترش سال آخر دبیرستان را بدون تجدید گذرانده بود و در آزمون ورودی کالج هم در رشته مدیریت توریسم که دوست داشت قبول شده بود، به خود می بالید. رسم بود که بعضی از پدرها عکس بچهشان را که دیپلم گرفته بود در تابلوی مخصوص اعلانات در باشگاه بگذارند. مولود هم دوست داشت این کار را بکند. اما مطمئن بود که هیچ پدری عکس دخترش را که به یک مدرسه دخترانه میرفت بر دیوار آویزان نمیکرد. با اینهمه خبر موفقیت دختر مولود در تحصیل به زودی در میان ماست فروشان و مردم بی شهر که با انجمن مهاجران در پیوند بودند پیچید. سلیمان یک روز رفت و به مولود تبریک گفت و به او یادآوری کرد که مهمترین دارایی یک مرد در این شهر داشتن بچه ای است که تحصیلاتش را به پایان رسانده باشد.
نزدیکیهای اواخر سپتامبر روز اول کالج مولود همراه دخترش تا در ورودی کالج رفت. این اولین کالج دولتی در رشته گردشگری در استانبول بود. این کالج بر مدیریت و اقتصاد صنعت گردشگری و نیز بخش پذیرایی مهمانان تاکید فراوان داشت. این آموزشکده که زیر دانشگاه استانبول اداره میشد در لاله جی، در ساختمانی بود که پیش از آن به یک مهمانسرا تعلق داشت. مولود در رویاهایش خود را میدید که در این محلههای قدیمی استانبول بوزافروشی میکند. یک روز هنگام بازگشت از خانه حضرت آقا یک ساعتی از محله «چارشنبه» تا کالج دخترش پیاده رفت. این بخشهای شهر شبها خاموش و آرام بودند.
در ماه ژانویه ۲۰۰۱ چهار ماه پس از رفتن فاطمه به کالج به پدرش گفت که با پسری اهل ازمیر دوستی دارد. او گرچه در رشته مدیریت گردشگری با فاطمه درس میخواند، دو سال از او بزرگتر بود. مولود احساس کرد قلبش برای دمی ایستاد. آنها هر دو همان هدف را در زندگی دنبال میکردند. هدفشان گرفتن مدرک تحصیلی و کار کردن در صنعت گردشگری بود.
مولود باورش نمیشد که دخترش به همین زودی به این مرحله از سن و سال در زندگی رسیده باشد. گرچه فاطمه اگر امروز هم ازدواج میکرد از بسیاری از دختران خویشاوندان و اقوام دیرتر به خانه شوهر میرفت. مولود به شوخی به او گفت: «تازه کلی دیر شده. مادرت و خالهات به سن تو هرکدوم دوتا بچه داشتند.» این شوخیاش قلب خودش را آزرد.
فاطمه به تندی گفت: «به همین دلیله که میخوام هرچه زودتر ازدواج کنم.» مولود در این جواب سریع فاطمه احساس کرد که او از مدتها پیش برای ترک هرچه زودتر خانه پدری فکر کرده است.
ماه فوریه خانواده پسر از ازمیر به استانبول آمدند و رسما از فاطمه خواستگاری کردند. مولود شبی را که باشگاه برنامه نداشت اجاره کرد و مهمانی نامزدی برگزار شد. چند صندلی از قهوه خانه روبروی باشگاه امانت گرفت. همه خویشان او به جز قورقوت و پسرانش از توت تپه به مهمانی آمدند. مولود میدانست که هیچیک از این آدمها از جمله سمیحه در مهمانی عروسی که قرار بود اوایل تابستان در ازمیر برگزار شود، شرکت نخواهند کرد.
این نخستین باری بود که مولود سمیحه را در باشگاه میدید. برخلاف دیگر زنان روسری و روپوش سمیحه خاکستری و رنگ و رو رفته نبود. هم نو بود و هم رنگ لاجوردی داشت و سفت و محکم گره نخورده بود. مولود احساس کرد که شاید سمیحه دوست دارد دیگر روسری سر نکند. فاطمه هم همیشه روسری سر نمیکرد. هنگامی که میرفت دانشگاه روسریاش را در میآورد. مولود نمیدانست که دخترش از این بابت خرسند است یا نه. فاطمه بیشتر با همکلاسی هایش در این باره حرف می زد نه پدرش. هیچکدام از زنان خانواده پسر روسری سر نمیکردند. تا روزهایی که به جشن نامزدی مانده بود مولود میدید که دخترش برای پیوستن به آن خانواده روزشماری میکند. فاطمه در خانه هرازگاهی پدرش را بغل میکرد و میبوسید و سرش را روی شانهاش میگذاشت و گریه میکرد که چطور به زودی از خانهای که عمری در آن گذرانده دور خواهد شد، اما در عرض چند دقیقه مولود او را در حالتی میدید که دارد انگار به زندگی تازهاش و لذتهای کوچک آن زندگی با شوهرش میاندیشد. مولود به زودی دریافت که دخترش و داماد آیندهاش درخواستی برای انتقال به دانشکده مدیریت گردشگری ازمیر به دانشگاه داده اند. دو ماه پس از آن خبر رسید که تقاضای آنها پذیرفته شده. به این ترتیب در عرض سه ماه تصمیم گرفتند که پس از آنکه اوایل تابستان عروسی کردند فاطمه و برهان (نام نچسب داماد مولود که قدی دیلاق داشت و سیمایش چیزی نشان نمیداد) به آپارتمانی در ازمیر که به خانواده داماد متعلق بود نقل مکان کنند و ساکن آن شهر شوند.
از همه خویشاوندان عروس تنها مولود و فوزیه در عروسی در ازمیر شرکت کردند. مولود از ازمیر خوشش آمد. نسخه کوچک و مهربان استانبول بود با نخلهای زیبایش.
محلههای فقیرنشین در میان خلیج ردیف شده بودند. در عروسی شاهد بود که چطور مانند فیلمهای سینما فاطمه به شوهرش چسبیده بود و میرقصید. مولود از دیدن آن هم خجالت میکشید و هم متاثر شده بود. توی اتوبوس ازمیر به استانبول مولود و فوزیه حرفی نزدند. مولود از حس سنگینی سر فوزیه روی شانهاش و بوی خوش گیسوان او شادمان شد. اکنون در عرض تنها شش ماه دختر بزرگش که سالها با او و در کنارش بود و هرگز فکر نمیکرد از او جدا شود از او جدا شده بود و به جایی دور از دسترس پدر رفته بود.