امیر شفقی

هشتم نوامبر، وقتی نقدم بر تئاتر “اسم” چاپ شد، چند روز بعد یکی از دوستان مشترکم با کارگردان نمایش، خبر داد که او نقد را در صفحه ی فیس بوکش به قضاوت عمومی گذاشته است. رفتم و دیدم و نظرات را خواندم و به دوست مشترک گفتم که رفتار شعبانپور را دوست داشتم و اگر چه به نظرم کمی دلخور و مکدر آمد، بلافاصله برایش درخواست دوستی فرستادم و قبول کرد. تصور می کنم از نظر من و گروه نمایش، ماجرا تمام شده بود که بعد از ۴۰ روز، یکی دو روز پیش، یکی از دوستانم خبر داد بر نقدم نقدی نوشته شده و در شهروند به چاپ رسیده است. با امید آموختن مطلبی جدید سری به صفحه ی شهروند زدم و نقد بر نقد را خواندم، اما در آن نوشته ی طویل و خسته کننده چیز دندان گیری نصیبم نشد. تنها از فرصت حق پاسخم استفاده می کنم تا چند نکته را بیان کنم و ختم کلام. قصد ندارم در دور باطلی بیافتم که سالهاست بسیاری در آن گرفتارند و دور خود می چرخند و بجای حرکت از نقطه، در نقطه حرکت می کنند.

نسلی از شما

۱۸ سال پیش که اولین نقدم را بر فیلم بید مجنون، به تشویق مسعود رسام برای بانی فیلم نوشتم علی ذرقانی، مدیر مسئول مجله صنعت حمل و نقل، با خنده توصیه ام کرد پوستت را کلفت کن. بعد از آن سال ۲۰۰۷ که دو مقاله در مورد بهروز وثوقی نوشتم و در شهروند تورنتو چاپ شد، شبی که میهمان آقای زرهی بودیم، کسی که به گرمی در آغوشم کشید و تبریک گفت خود آقای وثوقی بود و در کتابی که هدیه ام داد از مقالاتم تشکر کرد. چند سال بعد از آن وقتی دوست مشترکی در رستوران کشتی رامسر به اصغر فرهادی به عنوان منتقد بیشتر آثارش معرفی ام کرد، فرهادی به گرمی دستم را فشرد. اما نقدم که به سریال حلقه سبز ابراهیم حاتمی کیا در روزنامه ایران چاپ شد، مدتها در ایران گرفتاری داشتم که فعلا بماند چه بود و چه شد. اگر چه بعد از آن حاتمی کیا نتوانست در صدا و سیما سریال بسازد، اما نگاه خودمحورش به نظر دیگران، در مصاحبه ای که در پاسخ به نقدم با روزنامه ای کرد، بیش از پیش عیان شد.

جناب آقای قهرمان، نوع نگاه شما تمام خاطراتم از حلقه ی سبز را برایم زنده کرد با این تفاوت که حاتمی کیا حداقل از مخلوق خود دفاع کرده بود. بهروز وثوقی نسل پیش از شماست، من و امثال فرهادی نسل بعد از شما هستیم و شما و حاتمی کیا، که از یک نسل هستید و هر نظر متفاوتی را یاوه می دانید، تفاوت چندانی با هم ندارید. خوشبختانه بسیاری از هم نسلان شما آموخته اند دنیا منشور هزار وجهی ست که هر کس از زاویه ای بدان می نگرد و اگر انتقادی می شود محترمانه ی آن مورد قبول است. شوربختانه رویکرد شما و برخی دیگر، چنان کهنه و سمی ست که لزوم اصلاحش را بایستی گوشزد کرد و البته که از کوزه همان برون تراود که در اوست. گویی سالها زندگی در مغرب زمین تاثیری نداشته و همانید که احتمالا در دهه ۵۰ شمسی بودید!

به فرض محال که نقد من خطاست، این چه ادبیات و لحن و دایره لغاتی ست که در ذهن و قلم کسی که خود را نویسنده و منتقد و فرهیخته می داند، در قبال نوشته ای دیگر، جاری می شود. با این طرز بیان، در روزنامه ای قدیمی و استخوان دار، در پی اثبات چه بودید. البته که فحاشی، جاهل مرکب و مطلق دانستن دیگران و تمنای کنترل همه چیز و از جمله مطبوعات، ویژگی بخشی از نسل شماست که به روز نشده است. چه فرقی ست بین سانسورچی وزارت ارشاد که قیچی قدرت در دست دارد با شما. نوع نگاهتان نشان می دهد اگر قیچی قدرت در دست تان بود بدتر از آن می کردید که رامین و ارگانی کردند.

اپوزیسیون

اینکه کسی که خود را نویسنده معرفی می کند و حکما روشنفکر، نظر مخالف خود را با چنان کلماتی وصف کند دلیل تمام مشکلات فرهنگی و اجتماعی جامعه ی ایرانی را یکجا جلوی چشم قطار می کند،  این نگاه دگم و دیکتاتور مآب حداقل مرا یاد دلیل گرفتاری های چند سال گذشته ی کشورم می اندازد. کسی که نظر مخالف خود را در نقد یک تئاتر برنمی تابد، نظر مخالف سیاسی را چگونه تحمل خواهد کرد؟! و این درد بخشی از اپوزیسیونی ست که پایش در گل مانده و درگیر منیت های خود است.

من و نسل من فرصتی نداریم تا بر سر نقد یک تئاتر به شما تیشه بدهیم و اره بگیریم. به لطف شما امور واجبتری وجود دارد. از شما به ما به اندازه کافی رسیده و خوب هم رسیده و اگر رشادت‌های امثال شما نبود، من و امثال من حالا مجبور نبودیم اینجا به ساختن بپردازیم و به نقد بنشینیم.

جناب آقای قهرمان، حس و ژست قهرمانی را فراموش کنید که دورانش گذشته و نسل شما قهرمان بازی تان را پیش از این کرده اید. بخش به روز نشده ی نسل شما، در هر بار ابراز نظر، که پس و پشت افکارتان نمایان می شود، بیش از پیش نشان می دهید آنچه بر سر ما آمده حاصل چه نگاه و سطح دانش و ادبیاتی ست و از این منظر قهرمان نیستید، ضد قهرمانید. لطفا اسب دون کیشوت را رها کنید و با این ادبیات نه انتقاد کنید، نه راهنمایی و نه فحاشی که قطعا چنین مشروعیتی ندارید. به حال خود باشید تا دیگران دوایی برای دردی که منشا آن ذهن امثال شماست بیابند و با حاشیه، بازی بازی نکنید.

برعکس شما عادت ندارم بدون شناخت قلم بدست بگیرم، از این روی و بر اساس ویکی پدیا، کاش کمی بیشتر از سن بلوغتان در ایران می ماندید و جسارت و شجاعت قلم تان، همانند کانادای آزاد در ایران هم محک می خورد و با طعم تلخ ممنوع الکاری و تهدید و تفتیش ناشی از قلم، از نزدیک آشنا می شدید و قلم درخشان خود را در بوته ی آزمایش می گذاشتید. کسی که در ایران نوشته باشد آن طعم را چشیده است. در خلوت با خود صادق باشید که کجای ماجرا نشسته اید و تحت فشار، قلم تان کجا می رفت، آیا همین قدر پهلوان بود؟

اگر چنین می شد و سانسور قلم تان را می شکست، احتمالا چنین بر مسلک توتالیتاریسم اصرار نمی کردید و زشتی انحصار نظر را درک می کردید. قطعا درد من دیده شدن هم نیست که اگر بود مثل بسیاری، پنهانی در ویکی پدیا برای خود پروفایل درست می کردم و جزئیاتی از زندگی ام که فقط خود می دانم و هیچ ویکی نویسی از آن خبر ندارد را در آن قرار می دادم. تا همه تصور کنند عجب شخصیت مهمی هستم. خود بهتر از هر کس می دانم در برابر حجم عظیم تولید دانش در دنیا، تولید این مقدار محتوا در غالب ۶ کتاب و ۸۰ مقاله و نقد و مصاحبه و تدریس و الخ اهمیت چندانی ندارد.

بیماری نقد بر نقد

وارد جزئیات نقدی که بر نقدم نوشته شده نمی شوم که نه در شأن قلم می دانم، نه لزومی می بینم و نه اعتقادی دارم بر نقد کسی نقد بنویسم. خواننده می خواند و برداشت خود را خواهد داشت و قضاوت با اوست. یک مورد را فقط برای نمونه می نویسم و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. رسانه های کانادا همین چند روز پیش با رویکردی مثبت اعلام کردند هر روز به تعداد افراد دو زبانه ی کانادا افزوده می شود‌. این که کسی لزوم همین موضوع را کمی پیش تر، به بهانه نقد یک تئاتر برای هموطنان خود بیان کند قطعا جهل مرکب نیست. آن کسی نمی داند و نمی داند که نمی داند، که حتی از مسیر حرکت جامعه ی کانادایی که در آن زندگی می کند، بی خبر بوده و چنان در خود گره خورده است که چنین توصیه ای را یاوه می خواند. و البته این که مجبوریم از هر فرصتی، حتی نقد تئاتر، برای بیان مسایل اجتماعی استفاده کنیم هم از آثار همان رشادت های های ۴۰ سال پیش است. در حیطه تئاتر و سینما غم نان هم ندارم و با اینکه سالهاست به طرق مختلف درگیرم، هیچگاه درآمد اصلی ام از این راه نیامده تا نگران نظر دیگران باشم و به بده بستان های غیر حرفه ای مبتلا شوم.

بهتر نبود بجای ۴۰ روز صرف وقت و انرژی برای نقد کردن نقد من، خود نقدی بر نمایش می نوشتید و در نقد نمایش، نقد نوشته شده را رد می کردید. کاش جسارت و دانش خود را طی سالهای گذشته با نقد آثار به صحنه رفته به رخ می کشیدید که به اعتبار نظر بسیاری از اهل هنر همین شهر، نقد نوشته شده، تنها نقد چالشی چند سال گذشته ی تورنتو است. شاید تصورتان بر این بوده کارهای انجام شده ایده آل می باشند. تفاوت من و شما همین جاست که توانایی سیاوش شعبانپور، یاشا خضوعی، محسن ناظری، لیلا شمشیری راد و سارا صابری را بالاتر از آنچه عرضه کرده اند می بینم و شما، در مقیاس توانایی های خود، همین را عالی می پندارید. سطح توقع من از استعدادی که در بن مایه های تئاتر تورنتو دیدم بسیار بالاتر از سقف انتظارات شماست و قبول کنید احترامم برای توانایی های بالقوه بسیار فراتر از شماست. برای از بین بردن استعدادها لازم نیست به آنها خوب حمله کنید، کافی ست از آنها بد دفاع کنید و این کاری ست که شما در نوشته تان کردید.

نوشته من اگر سرسوزنی زاویه دید گروه نمایش را بازتر کرده باشد خدمت کرده ام و لطفا به نوشته خود نگاه کنید که چه خاصیتی جز ایجاد این تصور عمومی داشته که دیگران، حرف شان را در دهان شما گذاشته اند و دلال مظلمه شده اید. حتی لحظه ای تصور این اتفاق، اعتبار بسیاری را به باد می دهد. بهتر بود قبل از نوشتن نقد بر نقد، به شخصیت حرفه ای این گروه نمایش جوان توجه می کردید و با آبروی همکارانتان بازی نمی کردید.

در هر صورت نوشتن نقد و مقاله آدابی و اصولی دارد و بایستی مقدمه ای داشت و بدنه ای و موخره ای. توصیه می کنم بجای غبغب استادی و ارسال راهنما برای روزنامه، در نوشته های بعدی خود، همین اصل اولیه را رعایت کنید تا نوشته تان، قابلیت تا انتها خوانده شدن را برای مخاطب حفظ کند.

پ ن ۱. به اعتبار علوم رفتاری، معیار پیری و جوانی نه سن شناسنامه ای که میزان انگیزه ی افراد است. ممکن است کسی در ۷۰ سالگی جوان باشد و دیگری در ۲۰ سالگی مرده باشد. اگر توضیح بیشتری نیاز است یک سرچ ساده کافی ست.

پ ن ۲. برای تماشای تئاتر دعوت شدم و بیست دلاری که اشاره کردید پرداخت نشد. با روحیه ای که در شما می بینم نگرانم دعوت کننده را معرفی کنم برای او هم چنگ و دندان نشان دهید.

پ ن ۳. تا بحال هیچگاه در هیچ نوشته ای نه عناوین تحصیلی ام را نوشته ام و نه خود را به عنوان نویسنده و … معرفی کرده ام. این بار به به توصیه خانم الماسی و به دلایل رسانه ای زیر نامم چیزی نوشتم. دو مقاله دیگری که در شهروند طی چند هفته گذشته چاپ شد شاهدی بر این مدعاست. آموخته ام عناوین برای هیچ کس اعتبار نمی آورد.