برای دیدنش به خانه سالمندانی رفتم که عبور از راهروهایش تا به اتاق او رسیدم نفسم را گرفت. دیدن آن همه آدم های درمانده و از کار افتاده و چهره های درهم و فشرده و انواع ناله هائی که  از اتاق های در باز سرازیر می شد و حلقومت را می فشرد، از یادت می برد که در بیرون از آن چهار دیواری نوع دیگری از زندگی جریان دارد.

اندوه به در و دیوارش ماسیده بود و تصور اینکه روزی سرو کارم به چنین جائی بیفتد درونم را مچاله کرده بود.

به در ورودی هر اتاق جعبه ای با در شیشه ای نصب بود و هر یک از مقیم های آن اتاق با زبان عکس پرده ای از  رخداد های گذشته خود را درون آن نصب کرده بودند. نمی توانستی باور کنی که صاحب هر عکس همانی است که با یکدنیا فاصله بر تختی افتاده است. فاصله ای که بر باورت فشار می آورد و قبولش را هرچند واقعیتی بود دردناک، مشکل می کرد.

قبرستانی از زنده هائی بود که روزی روزگاری نفس کش می طلبیده اند. و اغلب چه یال و کوپالی هم داشته اند.

در راهرو دوم اتاقی نظرم را جلب کرد از پرستاری که رد می شد پرسیدم اینجا چه خبراست؟ و فهمیدم بنا به گفته او سالن تماشای تلویزیون است “تی وی روم “. حدود ۲۶ – ۲۵ نفر بیشتر بر صندلی های چرخدار در حال نیمه چرت و بی توجه به تلویزیون و به گمانم حتا بی خبر از  دیگرانی که در اتاق بودند آورده شده بودند  تا فیلم یا موسیقی ببینند و گوش بدهند. و در حقیقت برنامه ای را که از آن ها خواسته شده بود به اجرا در آورند. بیشتر یک ادا بود تا واقعیت.

در حالی که نیمه ی بهار بود، در  اینجا در این  دنیای متفاوت، شور پائیز حاکمیت کامل داشت. و بودن درجائی که همه در آن، چون درختان پائیزی بی برگ و بارند و غمزدگی توان راه رفتن را حتا از چون منی که برای دیدار آمده  بودم  گرفته بود وسعت دید را از آدم سلب می کرد، دیدن بهت آن ها  چه آن هائی که در اتاق ها بر لبه ی تخت نشسته بودند و چشم بر ناکجا داشتند  و چه آنهائی که خود را به راهروی جلوی اتاقشان کشیده بودند حیرت انگیز بود.

آوردن گل و انواع غذا و هر ره آورد دیگری هیچ تاثیری نداشت یا شاید در حال و هوا و حوصله ای نبودند که به کسی توجه کنند. هیچکدام در حقیقت آنجا هم نبودند و قدرت ایجاد ارتباط با هر ملاقات کننده ای را نداشتند،  تصمیم گرفتم گام های بلند تر و با هدف تری بردارم تا به اتاقی که می خواستم برسم.

داشتم فکر می کردم آنچه را که می بینم، در حدی نیست که این تعداد از آدم هائی که مسئول هستند بتوانند به همه ی آن ها و مشکلات و مسائلشان که در همه ی سوراخ سنبه های این محل انباشته شده اند برسند، به همین خاطر بیشتر پاسخ هایشان به سئوال ها  از روی بی حوصلگی و شاید خستگی و ناکافی بود. کسی را که من برای دیدارش  رفته بودم در اتاقش نیافتم حتا جعبه عکس هایش که به دیوار در ورودی اتاق  نصب بود، خالی شده بود، عکس ها نبودند. سابقه نداشت، نگران شدم به ایستگاه پرستارها که در انتهای هر راهرو قرار داشت رفتم و با دلهره علت را پرسیدم. داشت با دیگری حرف می زد، جواب مرا که به علت نگرانی عجله داشتم نداد.

“خانم پرستار اگر کسی بهر علتی نتواند غذا بخورد، به او سِرُم وصل نمی کنید، تا از آن راه تغذیه شود؟”

“شما؟”

“من از خویشاوندانش هستم.”

“ما موظف به جواب دادن به شما نیستیم، تنها کسی که به ما معرفی شده است طرف ماست.”  و با لحنی که مهربان نبود. دست رد زد.

فضائی به آن غمگینی، و عاری از هر امید، چنان واکنشی هم از پرستار حلقوم گیر بود و راه نفس را تنگ می کرد.

احتمال می دادم که باید از خستگی و کار در محیطی که در هیچ گوشه اش امید کورسو هم نمی زد باشد.

“خانم محترم دوست من در اتاقی که در طبقه پائین به من آدرس داده اند، نیست، اشکالی پیش آمده است؟  شماره را اشتباه کرده اند؟”

شوربختانه تا خواست با من صحبت کند، تلفن زنگ زد. مرا رها کرد و رفت آن را جواب بدهد و باری خرد کننده را بر دوش من باقی گذاشت.

“می بخشید، شما سوالتان چه بود؟”

و تا آدرس اتاق جدیدش را به من داد، زانوهایم به لرزش افتاد. فکر کردم چرا؟…مگر نه بارها گفته بودم مرگ نیز سرنوشت بی تردید هر انسان است، ولی اندوه جای خود را دارد و آنگاه که می آید، مثل لکه ای جوهر بر کاغذی خشک کن در تمام عروق می دود و فضا را خاکستری می کند.  به سوی اتاقی که شماره اش را به من داد، راه افتادم.

شب بسیار سردی بود و بادی که از روی برف ِ بر زمین نشسته ِ تیغ از نیام کشیده می آمد، با عبور ِ حتا از ضخامت لباس های سربازی تا مغز استخوان نفوذ می کرد.  پادگان به خاطر تعطیلات عید نوروز خلوت و ساکت بود.

من به خاطر جریمه ای که شده بودم، هم مرخصی را از دست داده بودم  و هم بار سنگین کشیک در شب را به دوش می کشیدم. داشتم از سرما کبود می شدم. بیش از چند متر برای قدم زدن که فکر می کردم  شاید قدری گرمم کند در اختیار نداشتم.

ساعت از ده شب گذشته بود. کشیک من ساعت دوازده به پایان می رسید. توانم نصف شده بود. رمق درستی نداشتم. چهار چشمی مواظب بودم مسئله ای پیش نیاید. خلوت بودن پادگان در شب عید برای خلافکاران می توانست فرصتی باشد. با چراغ قوه ای که در اختیار داشتم مثل نورافکنی گردان اطراف را بیشتر پائیدم. درختان سر به آسمان کشیده فراوانی که همه ی محوطه را چون جنگلی کوچک درآورده بود در چشمان خسته و افکار پریشان من اشباحی بودند که قصد جانم را داشتند، و هر بار گردش نور بسیار قوی چراغ قوه یاری ام می کرد که خیالاتم آرام بگیرد. سالن خوابگاه که چند نفری در گرمای مطبوع آن خوابیده بودند، احتمالن از سرمای بیدادگر بیرون اطلاع نداشتند. زوزه ای از دور متوجهم کرده بود حیوانی که نمی دانستم از چه دسته ای است نیز داشت از سرما و شاید از گرسنگی چون من زجر می کشید.

دلم می خواست تفنگم را به دیوار تکیه بدهم و خودم را از حمل بار سنگین آن برهانم ولی به چند جهت اجرای  این کار را در خودم نمی دیدم.

 صدای آرامی از پشت سر اسمم را بر زبان آورد و خوشبختانه قبل از عکس العمل من که ممکن بود فاجعه به بار بیاورد آن را ناباورانه شناختم مرتضا دوست همه ی دورانم بود. ما از آغاز دبستان با هم بوده ایم تا حالا و هر دوی ما به خاطر نوع افکارمان از دریافت درجه افسری محروم و به مقام رفیع! سربازی مفتخر شده بودیم و برای خدمتی دو ساله و نه هیجده ماهه ای که افسران هم دوره ما بایستی  می گذراندند در این پادگان گذران می کردیم.

نصیحت شده بودیم که در سربازخانه کوتاه بیائیم تا به خدمتمان اضافه نشود. آهسته به من نزدیک شد و گفت آن که بایستی ساعت دوازده پست را از تو تحویل بگیرد، مریض شده و نمی تواند بیاید سر پست. گُر گرفتم می خواستم فریاد بکشم مرتضا مانع شد. “عجله نکن بگذار توضیح بدهم، جناب سروان گفت یا تو بجایش برو پست را تحویل بگیر و یا به رضا بگو خودش ادامه بدهد.”

“جناب سروان غلط کرده، او برنامه دارد ما را زجرکش کند، دستور دارد.”

“آرام باش رضا، او می دانست که من و تو دوست هستیم و من نمی گذارم که کشیک بعدی را هم، تو انجام بدهی. کس دیگری را نداشت من هم خانه بودم، سروان به خاطر جلوگیری از ناراحت شدن تو مرا در جریان گذاشت. حالا هم آمده ام که تو از حالا که هنوز یک ساعت به پایان کشیکت مانده بروی خوابگاه و استراحت کنی. مرتضا یک دنیا مهر و محبت و گذشت بود و من در تمام مراحل زندگی ام او را یار و یاورخودم می دانستم.

وقتی به من اطلاع داد که به خاطر تحصیل پسرانش دارد از کشور خارج می شود قلبم فشرده شد و احساس بی کسی در وجودم چرخید. مدت ها بود که به خاطر کار و مسئولیت های زندگی و اینکه در دو شهر متفاوت بودیم تماس دائم نداشتیم ولی همین که هر وقت می خواستیم راحت می توانستیم به دیدار هم برویم. برایمان کافی بود.

می دانستم در خارج خیلی دل خوشی ندارد، می دانستم به هر دلیل دارد مذهبی متعصبی می شود، ارتباطش با من یک جورائی جوشش و گرمای سابق را نداشت. ولی من بی ذره ای تغییر او را دوست داشتم و ازش خاطرات بسیاری را با خود حمل می کردم.

یادم نمی رود روزی پس از آن تصادف شدید که حتا ژاندارم محلی گمان بر کشته شدن من داشت، و در حال کما به بیمارستان برده شده بودم و پس از چندین هفته که در اغمای کامل افتاده بودم روی تخت، چشم باز کردم بالای سرم ایستاده بود با بغضی آشکار در گلو، دو گلوله اشک از چشمانش سرازیر شد، خم شد و پیشانی مرا بوسید و نامفهوم گفت:”رضا خیلی خوشحالم که به زندگی برگشتی”

و بی صدا مرا ترک کرد تا هق هق اش را  نبینم. من آن روز  یکبار دیگر متوجه شدم که مرتضا چه دوست با عاطفه ِ نازنینی است.

بعدها به من گفتند بیشتر روزهائی را که بیهوش بوده ام بیمارستان بوده و بسیاری شب ها در همانجا خوابیده است. وقتی شنیدم که به خاطر سنگینی شنوائی و کمی دید به خاطر بیماری آب سیاه “گلوکما” تقریبن زمین گیر شده است جانم آتش گرفت. تصمیم گرفتم هرچه زودتر بروم به دیدارش. از خواهرم خواستم که برایم دعوتنامه بفرستد.

باور نمی کردم  کسی که  بی حرکت روی تخت دراز کشیده بود مرتضا باشد. بسیار تکیده، و اندامی با کمترین مقدار عضله، با پوستی کشیده شده روی اسکلت اندامش. نفس هایش چنان آرام بود که آدم را به شک می انداخت.

این همان مرتضائی است که می شناختم؟ همان پهلوان رویاهایم؟ چرا چنین نزار؟ …بر او چه گذشته است. چنگ بغض گلویم را در اختیار گرفت. دلم می خواست با صدای بلند گریه کنم.

شیک زندگی می کرد. رفتم که با هم و با اتومبیل او برای نشستی دوستانه به خانه عبدول دوست مشترکمان برویم.

همه ی دوستان را به خاطر هوس مجید به آبگوشت دعوت کرده بود. داشت با بُرسی کف آلود لاستیک های اتومبیلش را شامپو می کرد، با تعجب گفتم: “مرتضا  لاستیک های ماشینت را برده ای حمام؟ پسر تو چقدر وسواس داری؟ این کارها چیه؟”

نگاهی به سرتاپایم انداخت، آنچنان که فکر کردم پوششم اشکالی دارد. “مگر نمی گویند گربه آدم هم باید خوشگل باشه؟”

فکر کردم راست می گوید، تمیزی لازمه زیبائی است. وقتی خود را می آراست، با پاپیون قهوه ای خالداری که به شکل چشم نوازی با پیراهن و لباس هایش هم خوانی داشت بسیار با وقار می نمود.

خدایا این موجود افتاده بر تخت همان مرتضاست؟ چه بر او گذشته است که چنین نزار و بی رمق و حتا بی تکان دراز کشیده است. تمام تلاشم برای به حرف آوردن او بی نتیجه ماند. می دانستم  اشکال شنوائی دارد، ولی نه تا این حد. داشت مرا در حسرت مکالمه خود کباب می کرد. نفسش یارای بالا آوردن قفسه سینه اش را نداشت.

چرا کسی به دیدن او نیامده بود؟ یعنی گذاشته اند با هم تنها باشیم؟ آنهم با سایه کمرنگ او؟ یعنی ریسه خنده هایش تمام شده است؟ چه می گویم در حقیقت این خود او بود که داشت تمام می شد. شمعی بود که بی وجود پروانه ای داشت به پایان می رسید.

یعنی می داند به کجا آورده شده است؟ می داند که اینجا، دنیای دیگری است؟ می داند  اینجا چون بیرون نیست تا گاهی دلت که می گیرد و هوای حوصله ات خاکستری می شود بزنی بیرون و بجائی بروی… اینجا فضای مرده بی تحرکی است، زمان در توقف کامل است هم مستاجران و هم نگهبانان آن، همه  در حالت انتظار هستند انتظار تمام شدن. امید در هیچ گوشه ای از آن کور سو نمی زند.

جلو رفتم و در گوشش با صدای بلند چند بار گفتم: “مرتضا!…مرتضا!… کمی درز چشمانت را باز کن… هوا خیلی سرد است بلند شو کمی جای من کشیک بده… مرتضا، منم رضا … از ایستادن خسته شده ام. کاش جناب سروان بود تا از تو بخواهد که به یاری ام بیائی.”

وقتی نامفهوم اسمم را بر زبان آورد جانم را به آتش کشید. ادامه دادم: “…این دومین بار است که در این هفته به دیدارت می آیم. دلم می خواهد بتوانم کمی با تو صحبت کنم.” همه این ها را در گوشش گفتم. چشمانش را آرام باز کرد و چیزی گفت. مفهوم نبود. لبخند کمرنگی روی لبانش نشست و کمی واضحتر گفت:

“متوجه نشدی؟”

با شوق گفتم: “نه، قربانت گردم. متوجه نشدم.”

چشمانش را بست و این بار کمی واضحتر گفت، در حقیقت نگفت، خواند: …دیر آمدی ای نگار سرمست… دیر…شب دارد  از نیمه هم می گذرد.” و ساکت شد. رمق ادامه نداشت. از پرستار اخموی بد برخوردی که به درون اتاق سرک کشید پرسیدم: “چرا این همه خواب آلود است؟ نه چشمش را باز می کند و نه می تواند حرف بزند.” “درد دارد، درد زیاد، به او مرفین تزریق کرده ایم همین پیش پای تو”

“چرا درد دارد؟” “نمی توانم به تو توضیح بدهم، به پسرش گفته ایم.”

“رضا با چند نفر از همکاران قرار گذاشتیم با دوچرخه به مسافرتی حدود ۱۲۰ کیلومتر برویم. با این شرط که برای نمایاندن توان، دو ترکه باشیم. حاضری ترک ِمن بنشینی؟  خدای من چه نیروئی، چه عضلات کار کرده ای، با چه توانی رکاب می زد. اولین ایستگاهی که برای تیمار خود توقف کردیم عرق از سرو رویش ریزش داشت. بقیه هم چنین بودند. قرار شد برای کمی یاری، چند کیلومتری را، مائی که در ترک بودیم رکاب بزنیم. چه کار توانفرسائی بود، داشت نفسم می برید…

و حالا!!…

دستم را روی سینه اش گذاشتم، می خواستم نفسش را دریابم. دستم را گرفت و باز زیرلب و نامفهوم گفت: “نگرانی؟ …نگران نباش هنوز می آید…”

“…می دانم که تو حریفی و به این سادگی ها تسلیم نمی شوی.  مرتضا! خیلی راه آمده ام تا تو را ببینم، تو را که همیشه خندان و امیدوار بودی.”

گفت: “خروس خوان می آیم سراغت، جوری می رویم که صبحانه را در کمرکش راه بخوریم…لباس مناسب بپوش، در واقع نوعی کوهنوردی است.” و آن روز یکبار دیگر توانش را متوجه شدم. قبل از صبحانه گفت: ” باید کمی نفس عمیق بکشیم و این هوای لطیف را به ریه هایمان اهدا کنیم…خون ما به اکسیژن بی آمیختگی نیاز دارد.”

 و حالا دریغ از نیم نفسی عمیق. دریغ از صدای آهنگین تنفسی. دریغ از اهدای اکسیژنی که هم به ریه هایش بدهکار بود و هم به خونش. تنها خوشحالیم همین وضع نیم هوشیاری او بود که نمی گذاشت متوجه جائی بشود که آورده شده است. انسان گاه خوشحالی هایش چقدر حقیر است. باید از نیش مار خوشحال باشد چون می توانست نیش افعی باشد. نتوانستم ریزش اشکم را مانع شوم. برایش غذا آورده بودم، نخورد. چای را با نی آشامیدنی، با چه تلاشی به دهانش سرازیر کردم. کاش نیامده بودم و گذاشته بودم در ذهن و روانم همانی باشد که تا قبل از این دیدار بود. آب شده بود. وقتی پرستاری آمپول به دست وارد شد به من گفت: “می دانی خیلی درد دارد، ولی همه داریم تعجب می کنیم که چرا بروز نمی دهد. چه مرد مقاومی است.  این داروی ضد دردی بسیار قوی است تا هم آرامش کند و هم بخواباند.”

وقتی مرفین را به او تزریق کرد، پیشانیش را بوسیدم و با پرستار از اتاق خارج شدم، تا بخوابد.

“پرستار! چرا درد دارد؟ آن هم دردی که بایستی با مرفین تسکین داده شود؟”

“از خانم یا پسرش  بپرس ما نمی توانیم، یعنی اجازه نداریم که در مورد بیماری او صحبت کنیم.”

“پس او بیمار است؟ شاید سرطان دارد؟ اینطور نیست؟”

برای خودم صحبت می کردم، مدتی بود پرستار به اتاق دیگری رفته بود و مرا تنها گذاشته بود. به اتاق مرتضا بازگشتم، و آنجا بودم تا غروب.

چه غروب گرفته ای بود. چه غروب بی نسیم گرمی، مثل همه ی غروب ها، آن هم غروب های آخر هفته ها، چه می گویم، مگر غروبی که قلب آدم را در مشت نگیرد هم وجود دارد؟

پرستاری با صدایی بلند در گوشش گفت:”مرتضا آمده ام حمام ات کنم.” بعد رو به من گفت:”ریشش را هم می تراشم.”

پرسیدم:”حمام کجاست؟ کجا می بریدش؟” معلوم شد، با سطلی آب، دستمال خیسی که به صابون آغشته است به سر و رویش می کشند و با حوله ای تمیزش می کنند. چنین که دیدم من هم در گوش مرتضا گفتم:” من می روم ولی حتمن فردا مجددن می آیم.”

آهسته گفت: “چه حمامی، می خواهند گربه شورم کنند.”

دل  گرفته ام بغض را به گلو و چشمانم کشاند. دلم می خواست هِق هِق کنم. نگاه خداحافظی را که به او انداختم بیشتر متوجه چشمان گود رفته و اندام نحیفش شدم. باورش مشکل بود، چطور سرنوشت یک نفر چنین حزن انگیز رقم می خورد و درست موقعی که به گوشه دنج خانه اش نیاز دارد به چنین جائی کشانده می شود. شاید برای دیگران، حتا خانواده اش آن حد که مرا آزار می داد مسئله ای نبود، ولی برای من که مرتضای دیگری را می شناختم و خاطرات زیادی از او داشتم چنین باور نکردنی عذاب دهنده بود.  من سالها بود که او را از نزدیک  ندیده بودم، هرچند به انحاء مختلف در تماس بودیم.  ذهنم از او قالب دیگری داشت و  با آنچه که می دیدم نزدیکی نداشت، و قبولش پریشانم کرده بود.

کاش او را در این محل، بر روی این تختخواب و با این وضعیت جسمی ندیده بودم تا آنچه را که از او در ذهن داشتم با خود به خاک می بردم.  او به شکلی پهلوان زندگی من بود.

شب تا دمدم های سحرخوابم نبرد. کتاب خاطرات با مرتضا را گشوده بودم و برگ برگش را می خواندم و تماشا می کردم و پر از حسرت می شدم.

وقتی در دانشکده در پاسخ استاد روانشناسی که گفته بود، به خودتان مسلط باشید تا دیگران تحت تاثیر قرار بگیرند و مثال زده بود که چند روز پیش در خیابان دیوانه ای شلوغی راه انداخته بود و با چوبی که به دست داشت عابرین را می آزرد ولی من را که دید آرام شد و از هیجان افتاد و به رویم خندید، گفته بودم: “دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید.”

و مورد خشم باور نکردنی استاد قرار گرفتم و از کلاس بیرون انداخته شده بودم. مرتضا با به خطر انداختن موقعیت خودش، جلوی استاد ایستاد و با او وارد جر و بحث شد و نظر کلاس را به نفع من تغییر داد و البته خودش نیز از کلاس بیرون شد و هر دو آن سال از آن درس نمره نیاوردیم.

چه گردش نامیمونی دارد این روزگار. باور نمی کردم این همان مرتضا باشد.

فردایش به خاطر مشکلات ویزائی و تمدید آن نتوانستم به سراغ مرتضا بروم، اما چهارشنبه با تهیه سوپی به خانه سالمندان که فضایش طنابی بود بر گردنم و محل اقامت مرتضائی بود که روزگاری برای خودش یلی بود رفتم و در گوشش فریادگونه و بسیار بلند گفتم : “امروز تا این سوپ را نخوری از اینجا تکان نمی خورم. داری از گرسنگی هلاک می شوی.”

ناله گونه و ممتد بدون اینکه چشمانش را باز کند، گمان می کنم گفت:”رررضاااا! زحمت نکش ….رفتن…من همین روزا ست.”

پس از مدتها این اولین باری بود که هر چند نامفهوم و بریده بریده داشت با من حرف می زد… مشکل می فهمیدم ولی تلاش می کردم. واقعن چرا به او سِرُم وصل  نکرده بودند تا رمقی به او داده باشند؟

نمی دانستم کف راهروهای این خانه ملال انگیز را با چه ماده ای تمیز کرده بودند و در فضای آن چه پاشیده بودند که نه تنها تنفس را به خفقان می کشاند، بلکه روح را عمیقن کدر می کرد. افسردگی یواش یواش داشت یقه ام را می گرفت.

هیچ بوی عشقی در این محنت سرا به مشام نمی رسید، چهره ها تمامن عبوس، رفتارکارکنان  عجولانه، و برخوردها نامهربان بود.  البته انتظاری هم نمی شد داشت. همانطور که گفتم در قبرستان زنده ها و در دنیای آدم هائی که نمی دانستند خنده چیست، چیزی جز نگاه های مات و تهی، چهره هائی درهم و خالی از هر امیدی، فریادهای زوزه ای، و بی اعتنائی مطلق، محتوای دیگری  یافت نمی شد.  مرتضائی که درخت ستبر و بارور امید بود، ناامید، داشت از رفتن می گفت، و من نمی دانستم چه بگویم و چکار کنم نه شنوایی اش اجازه صحبت می داد و نه کاری از دستم ساخته بود. روی صندلی چرخداری که در اتاقش بود نشستم و خودم را به کنار تختش رساندم و غرق دیدن چهره فرو افتاده و چشمان گود رفته اش شدم.

…اگر او را به اینجا نیاورده بودند بهتر بود؟ آیا در خانه بودنش می توانست کمکی باشد برای بیشتر ماندنش؟

خم شدم و در گوشش سئوال بعدیم را شمرده شمرده و آرام پرسیدم: “مرتضا اگر خانه بودی بهتر نبود؟ “

پس از چند دقیقه سکوت و بدون واکنشی، دستم را که روی ملافه تشکش گذاشته بود در دست گرفت و با یکدنیا طنز و کمی واضحتر از همیشه گفت: “مگر حالا کجا هستم که خانه می توانست بهتر باشد…؟”

دو دستی به جان سرم افتادم و با آشفته کردن موهایم آن را خاراندم.

وقتی در فلک الافلاک زندانی و سپس به جزیره خارک تبعید شد نیز یکبار دیگر این جمله را به کار برده بود. گرگ ِ در برخورد با مشکلات، چون به دام افتاده ی بی رمقی، در دستان تقدیر داشت ورز داده می شد.

نی در لیوان آب گذاشتم، گفتم شاید تشنه اش باشد، یکی دو مک که زد و ریز گفت:”ممنونم کله پاچه همیشه آب می کشه.”

بی اختیار چند بار پیشانی و شانه هایش را بوسیدم و در گوشش گفتم:” فدای طنزی که هنوز هم بجا جاری می کنی…” دیدم مدتی است با او هستم، با این فکر که بگذارم استراحت کند در تدارک رفتن بودم که پرستار آمد ولی داخل نشد، نگاهی به من انداخت و گفت: “دارید می روید؟ فکر می کنم خسته است و احتیاج به استراحت دارد…”

“من هم با این فکر برخاستم…بله دارم می روم. گمان نمی کنم فردا بتوانم بیایم، ولی پس فردا حتمن مجددن به دیدارش می آیم.”

و بی هوا گفتم: “تو را به خدا بیشتر مواظبش باشید. او دنیائی از صفا و معرفت است که چنین ناتوان بر تخت افتاده است” با تعجب نگاهم کرد، و فقط گفت: “OK”

داشتم در دنیای خودم و با سری پائین از جلوی ایستگاه پرستارها رد می شدم تا بروم به اتاق مرتضا، پرستاری با صدای بلند گفت: به اتاق آقای کشاورز می روید؟ مرتضا کشاورز؟”

“بله.  برای دیدنش آمده ام.” و ایستادم.

از پشت میزش بیرون آمد، ایستگاه پرستاری را دور زد و کنارم ایستاد.

“آقای لهراسبی! شما با خانواده مرتضا تماس ندارید؟”

“چرا این را می پرسید؟ چیزی شده؟”

“نه، به تازگی آن ها را ندیده ام … بیش از یکهفته است که آن ها را ندیده ام.”

“به آن ها گفته ایم و آن ها ترتیب لازم را داده اند … مرتضا دیگر اینجا نیست.”

“لطفن کمی واضحتر صحبت کنید!”

در سکوت و حالتی خاص به من نگاه کرد. “آقای لهراسبی، متاسفم!..تسلیت می گویم.”

” کی؟ من دو روز پیش اینجا بودم، تا نزدیکی غروب، حالش خوب بود.”

“دیروز صبح!”

مثل اینکه تیزاب در چشمانم چکانده باشند. سرم به دوار افتاده بدون اجازه روی صندلیش نشستم.

شوری اشک به دهانم راه باز کرد.

با بغضی در گلو، پرستار را نگاه کردم و برای خودم حرف زدم.

“پس پرونده اش بسته شد ؟”

“…بله، متاسفانه …البته راحت شد…خیلی درد داشت…مدتها بود که سرطان امانش را بریده بود…”

حرف های دیگرش را نشنیدم، و با گام هائی که برداشته نمی شد از راهی که آمده بودم خارج شدم.