اورهان پاموک
اینم همونه؟
این نخستین باری بود که مولود بطری پلاستیکی بوزا تولید یک شرکت بزرگ را میدید. شش ماه پیش از دستفروش پیری که تصمیم داشت از کار دستفروشی کناره گیری کند، شنیده بود که یک شرکت بیسکویت سازی معروف بوزافروش پیری را که کسب و کارش دیگر رونقی نداشت و در آستانه ورشکستگی قرار گرفته بود اجیر کرده بود و طرحی برای تولید و توزیع بوزا توسط فروشگاههای مواد خوراکی و بقالیها را بررسی میکرد. مولود البته آن روز باور نکرده و نامعقول میدانست. گفته بود: «کسی حاضر نمیشه از بقالی بوزا بخره!»، همچنانکه سی سال پیش پدرش خندیده بود و گفته بود: «کسی حاضر نمیشه از بقالی ماست بخره!» ولی خیلی زودتر از آنچه فکر میکرد کارش را از دست داده بود. مولود نتوانست جلوی کنجکاویاش را بگیرد و پرسید:
ـ میتونم مزه شو بچشم؟
خانم صاحبخانه کمی از مایع داخل بطری را در لیوانی ریخت و به مولود داد. اهل خانه همه به او زل زده بودند. مولود جرعهای چشید و با لبخندی گفت:
ـ نه خوب نیست. ترشه. خرابه. اینو دیگه نخرین.
کودک بزرگتر که عینک داشت رو کرد به او و گفت:
اینو تو کارخونه با ماشین درست کردهن. شما بوزا را توی خونه با دست درست میکنین؟
مولود پرسش پسرک را بیپاسخ گذاشت. چنان خشمگین بود که حتی برگشتنی وقتی سعدالله بیگ را دید با او در این مورد کلمه ای نگفت.
سعدالله بیگ به شوخی از او پرسید:
ـ چی شده، استاد؟
مولود میدانست که واژه «استاد» که سعدالله بیگ به کار برده بود معمولا حالتی طعنه آمیز داشت. گرچه سعدالله بیگ گاهی آن را برای ستایش از دقت و مهارت مولود در کار بوزا به کار میبرد. او در این گونه موارد تظاهر میکرد که نمیداند.
مولود موضوع را عوض کرد و گفت:
مهم نیس. مردم چیزی حالیشون نیس. راستی هواشناسی میگفت فردا قراره بارون بیاد.
سعدالله بیگ حراف خوبی بود. میتوانست هر موضوعی حتی هواشناسی را با جذابیت مورد کنکاش قرار دهد و مولود دوست داشت به سخنان شیرین و دلپذیر او گوش فرا دهد و همچنانکه توی ماشین دوج او کنارش نشسته بود نورهای پرتلالو ماشینها و پنجرهها را تماشا و درباره همه چیز خیالبافی کند. از ژرفای تاریکیهای شبهای استانبول تا منارههای روشن با چراغهای نئون که از کنار ماشین آنها به سرعت رد میشد. او در گذشته ناچار بود از میان گل و شل و باران این خیابانها را بالا پایین کند. اکنون اما به آسانی از آنها میگذشت. زمان و فرصت نیز زندگی را به همان شیوه از کنار او به سرعت به دوردستها میافکند. مولود میدانست ساعاتی که در خانه سعدالله بیگ سپری میکرد خوشترین ساعات هفته اش خواهد بود. نمیخواست مشکلات و مسایل آن زندگی دیگر را همراه خود به خانه آنها در کادیرگا ببرد. پس از عروسی شاهد برزگتر شدن روز به روز شکم فوزیه بود. همچنانکه در گذشته شاهد بزرگ شدن تدریجی بچهها در شکم رایحه بود. مولود از اینکه بچه فوزیه قرار بود پسر باشد در شگفت بود. این را آزمایشهای اولترا ساوند نشان میداد. خودش پیش از آن فکر میکرد نوهاش دختر خواهد بود و حالا دیگر مطمئن نبود که بشود نامش را رایحه گذاشت. مولود ساعات بسیاری از تابستان پس از زایمان فوزیه را که در ماه می سال ۲۰۰۲ رخ داد، با بچه گذراند. گاهی هم به فوزیه برای تر وخشک کردن و عوض کردن کهنه ابراهیم (نام کفاش پدربزرگ پدری نوزاد را روی او گذاشته بودند) کمک میکرد و همزمان دودول کوچک نوهاش را با غرور تماشا میکرد و یا در فراهم کردن خوراک نوزاد به فوزیه یاری میرساند.
آرزو داشت فوزیه که اکنون بسیار شبیه مادرش رایحه شده بود شادمان باشد. وقتی میدید اهل خانه از فوزیه که تازه از زایمان فارغ شده بود میخواهند میز شام و مشروب را آماده کند ناراحت میشد. از اینکه میدید او بدون هیچ گله و شکوه ای ضمن مواظبت از نوزاد که در اتاق دیگر بود، به آنها خدمت میکرد. هرچند در گذشته از رایحه هم همین انتظار میرفت و او هم به خوبی از عهده انجامش برمیآمد. فوزیه خانه پدری را ترک کرده بود و به خانه سعدالله بیگ آمده بود ولی در کارش تفاوتی حاصل نشده بود. البته اینجا خانه مولود هم بود. این را سعدالله بیگ همیشه میگفت.
یک روز با فوزیه تنها بود و همچنانکه دخترش با حالتی افسرده و گم گشته به درخت زردآلوی همسایه خیره شده بود از او پرسید:
ـ آدمای خوبیان. دخترم از زندگیت راضی هستی؟
ساعت قدیمی بر دیوار اتاق تیک تاک میکرد. فوزیه لبخندی زد. انگار پدرش پرسشی نکرده بود و حقیقتی را بر زبان آورده بود.
یک روز دیگر هم در جریان دیدارش از آن خانه در کادیرگا، همین حس نزدیک بودن با فوزیه به مولود دست داد. میخواست از او درباره خوشی و سعادت بپرسد که ناگهان سخنی کاملا متفاوت بر زبانش جاری شد و گفت:
ـ خیلی تنها هستم.
فوزیه گفت:
خاله سمیحه هم تنهاست.
مولود دیدار آخرش با سلیمان و گفتگوی درازش با او را برای فوزیه تعریف کرد. مولود درباره نامههای عاشقانه و اینکه آیا آنها را برای مادرش نوشته بود یا خالهاش، با فوزیه هرگز حرف نزده بود، اما تقریبا اطمینان داشت که سمیحه همه داستان را برای دخترها تعریف کرده است. (دخترها درباره این موضوع که پدرشان در اصل عاشق خاله شان بود چه میاندیشیدند؟) مولود از اینکه فوزیه خیلی درباره جزییات دیدار پدرش با سلیمان و اینکه سلیمان چگونه او را فریب داده بود کنجکاوی نشان نداد، خوشحال شد. فوزیه چند بار هم برای سر زدن به ابراهیم که در اتاق دیگر خوابیده بود حرف پدر را قطع کرد. این است که تعریف کردن ماجرا به درازا کشید. فوزیه پرسید:
ـ خب شما به سلیمان چی گفتی؟
ـ بهش گفتم من همه اون نامهها رو برای رایحه نوشته بودم. ولی حالا دارم فکر میکنم اگه این به گوش خالهات رسیده باشه، لابد از دست من عصبانی شده.
ـ نه بابا جون. خاله سمیحه از حرف راست شما نمیرنجه. اون زن فهمیدهای هس.
ـ وقتی دیدیش بهش بگو که بابام معذرت میخواد.
فوزیه نگاهی به پدر افکند حاکی از اینکه این معذرت خواهی ساده ای نیست.
ـ باشه. بهش میگم.
سمیحه دیگر از فوزیه که بدون مشورت با او دست به فرار از خانه زده بود دلخور نبود و خواهرزادهاش را بخشیده بود. مولود میدانست که او گهگاه برای دیدن بچه به کادیرگا میآید. آن دو آن شب و سه روز بعد که مولود به کادیرگا رفت درباره این موضوع صحبتی نکردند. فوزیه با آغوش باز از واسطه گری برای این پیوند استقبال کرده بود و این موضوع خود اسباب دلگرمی و امیدواری مولود شد. مولود شتابی نداشت و مواظب بود که در این راه خطایی ازش سر نزند.
تازگی از کار در باشگاه خوشش میآمد. دیدار با ماست فروشان و دستفروش های دیگر همنسل اش و هم مدرسهای های سابق که به باشگاه میآمدند برایش خوشایند بود. هنگامی که اهالی روستاهای بیچیزی که به ندرت حتی اسمشان را شنیده بود، مانند «نخود»، «یورن» و «چیفته کاواک لار» که تنها پنج شش کیلومتر بیشتر با جنت پینار فاصله نداشتند، میآمدند و از مولود اجازه میگرفتند که آگهیهایشان را در تابلو اعلانات نصب کنند. مولود کار هماهنگی برنامههای گروههای ورزشی، ختنه سوران و عروسیها، عکسهای روستاها که روی تابلو سنجاق میشدند را با خوشرویی انجام میداد. خیلیها باشگاه را برای حنابندان، جشنهای کوچک نامزدی (باشگاه کوچکتر از آن بود که بشود در آن عروسی درست حسابی گرفت) شبهای کوفته پزی، قرائت قرآن و افطاری در ماه رمضان رزرو میکردند. در سایه کمکهای بیدریغ چند تن از افراد بانفوذ و پولدار اهل روستای «گوچوک» دیگران هم بیش از پیش به فعالیتهای باشگاه علاقه نشان میدادند و میکوشیدند حق عضویت خود را به موقع پرداخت کنند.
پولدارترین شان دو برادر معروف به عبدلله بتون و نورالله بتون، صاحبان شرکت افسانه ای سیمان اهل ایمرنلر بودند. آنها خیلی به باشگاه نمیآمدند، اما کمکهای مالی شایانی به آن میکردند. قورقوت میگفت آنها موفق شده بودند بچههایشان را برای ادامه تحصیل به آمریکا بفرستند. برادران بتون درآمدی را که از تولید ماست و فروش آن به کافه رستوران های بزرگ بیاوغلو به هم زده بودند صرف خرید مستغلات کرده بودند و آنچنانکه گفته میشد اکنون روی دریایی از ثروت خوابیده بودند.
از دیگر کسانی که درآمد ماست فروشی خود را در خرید زمین سرمایه گذاری کرده بودند دو خانواده اهل «چیفته کاواک لار» بودند که با ساختن خانه برای خودشان و افزودن طبقه به آنها رمز و راز ساختمان سازی را یاد گرفته بودند. آنها بزودی موفق شده بودند با ساختن خانه برای مهاجران تازه وارد هم ولایتی در زمینهایی که در توت تپه و کول تپه و محلههای دیگر دورش دیوار کشیده بودند، ثروت چشمگیری به هم بزنند. کم کم اهالی روستاهای نزدیک راهی استانبول میشدند تا در پروژههای ساختمان سازی عملگی کنند. این افراد به تدریج در آجرکاری و حرفههای دیگر خبره میشدند یا به عنوان نگهبان و دربان در این شرکتها استخدام میشدند. برخی از هم مدرسهایهای مولود که در همان سالهای اول مدرسه را ول کرده بودند با شاگردی در این حرفهها اکنون تعمیرکار، مکانیک و آهنگرهای ماهری شده بودند. البته آنها به معنای دقیق کلمه پولدار نشده بودند، اما وضعشان بسیار بهتر از مولود بود. هدف اصلی آنها این بود که بچههایشان را به مدارس درست حسابی بفرستند.
افزون بر نیمی از آشناهای دوران کودکی مولود از توت تپه رفته بودند به محلههای دیگر و به ندرت به باشگاه سر میزدند، اما اگر کسی پیدا میشد و آنها را به توت تپه میآورد گاهی برای تماشای مسابقات فوتبال یا شرکت در پیک نیک خود را نشان میدادند. مولود یاد آن هم مدرسهای اهل روستای «هویوک» افتاد که همیشه میدید به پدرش که سمسار دوره گردی بود و یک گاری اسبی داشت، کمک میکند. آنها همچنان بیچیز بودند. مولود هرگز نفهمید اسم او چیست. برخی در طول این سالیان دچار پیری زودرس شده بودند، برخی چاق شده بودند، برخی پشتشان گوژ درآورده بود یا موهایشان ریخته بود و برخی چنان قیافه شان تغییر کرده بود (صورتشان درازتر شده بود، چشمهایشان گود افتاده بود، بینی و گوششان بزرگ شده بود) که مولود آنها را نمیشناخت. بیشترشان میآمدند و خودشان را به او معرفی میکردند. میدانست که بسیاری از این افراد وضع خیلی بهتری نسبت به او ندارند. مولود اما متوجه بود که آنها خوشحال تر از او هستند چون زنانشان هنوز زنده بودند. اگر مولود دوباره ازدواج میکرد میتوانست از آنها شادتر بشود!
در دیدار بعدی از کادیرگا مولود به محض دیدن فوزیه نگاهی به او افکند و بیدرنگ از حالت او متوجه شد که خبرهایی دارد. آری فوزیه با خالهاش صحبت کرده بود. سمیحه از دیدار سه هفته پیش سلیمان و مولود خبر نداشت. به همین دلیل وقتی پیام پوزشخواهانه مولود را به او داد خالهاش با حیرت نگاهش کرد. در نتیجه هم از فوزیه و هم از مولود دلخور شد. برای اینکه بدیهی بود که سمیحه از سلیمان کمک نخواهد و او را واسطه نکند.
مولود متوجه نگرانی و دلشوره دخترش در مقام واسطه شد. آهی کشید و گفت:
ـ اشتباه کردیم.
ـ فوزیه گفت:
ـ آره.
آن دو مدتی در این باره صحبت نکردند. مولود همچنانکه داشت میاندیشید که در آن مرحله چه باید بکند، فکر کرد که مشکل دیگرش «خانه» است و باید حلش کند. او به جز آنکه در خانه تارلاباشی احساس تنهایی میکرد، در محله نیز همین حس را داشت. میدید که خیابان هایی که او بیست و چهار سال گذشته زندگیاش را در آنها به سر برده بود اکنون داشتند به یک قلمرو بیگانه تبدیل میشدند.
او میدانست که آینده اش دیگر در تارلاباشی نیست.
بخش پیش را اینجا بخوانید