اورهان پاموک
شما دوتا به هم میآیین
سلیمان ادامه داد:
-مردی که این زن برای همسری در نظر داره، مرد بیوه جوونیه که زنشو در یک حادثه غم انگیز از دست داده. این مرد آدم درستکار، قابل اعتماد، خوش سیما و کارکشته س.
مولود از این تمجید خوشش میآمد.
-از ازدواج قبلیاش دو تا دختر داره. ولی هر دوشون شوهر کرده ن و از خونه رفتن و اون الان تنها زندگی میکنه.
مولود نمیدانست کی میتواند حرف سلیمان را قطع کند و بگوید خب میفهمم راجع به من و سمیحه داری حرف میزنی. به همین دلیل سلیمان با استفاده از دودلی مولود در پاسخگویی به وراجیاش ادامه داد:
ـ اینم باید بگم که مرد مورد گفتگوی ما قبلن سالها عاشق همین زن بود…
مولود حرف سلیمان را قطع کرد:
ـ خب پس چرا با هم ازدواج نکردن؟
ـ الان دیگه مهم نیس… سوءتفاهمی بود، اما امروز بیست سال بعدش این دو میتونن بهترین جفت هم باشن.
مولود هنوز نمیخواست خودش را از تک و تا بیاندازد.
ـ خب پس چرا ازدواج نمیکنن؟
سلیمان گفت:
ـ همه همینو میپرسن. اونا سالهاست همدیگرو میشناسن. مرد مورد نظر ما سالها برای دختره نامه عاشقانه نوشته بود…
مولود گفت:
ـ الان بهت میگم چی شد که اونا برای ازدواج پیشقدم نمیشن. این بابا اون نامهها رو واسه زنی که صحبتشو میکنی ننوشته بود. برای خواهر بزرگترش نوشته بود. با هم فرار کردن و ازدواج کردن و باهم هم خوشبخت بودن.
ـ دست بردار مولود. مجبوری کارو به اینجا برسونی؟
ـ به کجا؟
ـ همه خونواده و همه اهالی توت تپه میدونن که تو اون نامهها رو به سمیحه نوشته بودی نه رایحه!
مولود با حالتی که انگار بخواهد تف کند و بیزاریاش را نشان دهد گفت:
ـ این تویی که این دروغهارو سر زبونا انداختی. چون میخواستی بین من و فرهادو به هم بزنی. این وسط فقط تونستی رایحه رو ناراحت کنی. اون بینوا حرفتو باور کرد…
ـ اگه اینا دروغ بود، واقعیت چیه؟
ـ واقعیت اینه که… (مولود خودش را در شب عروسی قورقوت سال ۱۹۷۸ تجسم کرد)… واقعیت اینه که دختره رو من در جشن عروسی دیدم. ناگهان عاشق اون چشما شدم. سه سال براش نامه نوشتم. هر نامهای که براش نوشتم اسمشو گذاشتم اون بالای نامه.
سلیمان دیگر عصبانی شده بود:
ـ آره. تو اون دختره رو که چشمای قشنگی داشت دیدی، ولی تو اسمشو که نمیدونستی. من اسم عوضی بهت دادم.
ـ خب تو دوست و پسر عموی من بودی… چرا این کار بدو کردی؟
راستش فکر نمیکردم کار بدی باشه. یادته وقتی بچه بودیم با هم از این شوخیهای خرکی میکردیم، سر به سر هم میذاشتیم.
ـ شوخی! این چه شوخی خرکی بود؟
ـ نه. بهتره راستشو بهت بگم. من هم فکر میکردم رایحه برای تو مناسبتره و تو رو خوشبخت میکنه.
ـ خب من هم بذار راستشو بهت بگم. باباشون دختر کوچیکه رو مادامی که دختر بزرگتره هنوز ازدواج نکرده بود، شوهر نمیداد. گلوی تو پیش سمیحه گیر کرده بود و میخواستی راهو برای تصاحبش صاف کنی.
ـ خیلی خب. من سرت کلاه گذاشتم. متاسفم. ولی دیگه بیست سال گذشته. من هم مولود جان، میخوام خطای خودمو جبران کنم.
ـ چرا باید حرفتو باور کنم؟
سلیمان مانند کسی که احساس گناه به او دست داده باشد، گفت:
ـ خواهش میکنم. قول میدم. دیگه دروغ نمیگم و شوخی خرکی نمیکنم.
ـ میتونی بگی من چرا باید بهت اعتماد کنم؟
ـ چرا؟ دلیلش واضحه. یادت هس وقتی عاشق شده بودی حتی داشتی کاغذ امضا شده سند خونه کول تپه رو به من میدادی. من قبول نکردم. یادته؟
ـ یادمه.
ـ شاید فکر کنی من در ماجرای فرهاد دست داشتم. (سلیمان نمیتوانست خودش را راضی کند بگوید: مرگ فرهاد)، ولی اشتباه میکنی. درسته من از دست فرهاد عصبانی بودم. معلومه. خیلی هم عصبانی بودم. ولی قضیه تموم شده بود. آدم ممکنه از کسی دلخور باشه و اونو نفرین کنه. توی دلش. این یه مطلبه. اما اینکه بخواد اون آدمو بکشه یا بده بکشنش یه مطلب دیگه است.
ـ خب تو فکر میکنی کدوم گناه بزرگتره؟ روز قیامت خالق مارو به خاطر نیات مون محاکمه خواهد کرد یا اعمالمون؟
سلیمان بیدرنگ پاسخ داد:
ـ هر دو.
و هنگامی که چهره جدی مولود را دید افزود:
ـ آره شاید من هم فکرهای بد کرده باشم، ولی هیچوقت کار بدی از من تو زندگی سر نزده. خیلی از آدما با نیت خوب شروع میکنن ولی در جریان زمان، کار بد ازشون سر میزنه. ولی من امیدوارم تو بفهمی که امشب من با نیت خوب در برابر تو ایستادم. دلم میخواد تو و سمیحه با هم خوشبخت بشین. وقتی تو به سعادت برسی حتمن دلت میخواد آدمای دور و برت هم سعادتمند باشن. یه موضوع دیگه هم اینه که به نظر من شما دوتا برای هم ساخته شدین. هرکسی که شما دوتا را از دور ببینه با خودش میگه: «یکی باید دست این دوتا را توی دست هم بذاره». یک کم فکر کن. به نظر من اگه دو نفرو ببینی که با هم خوشبخت خواهند شد و کاری نکنی و دست رو دست بذاری و تماشا کنی، گناه بزرگی مرتکب شدی.
مولود مصمم گفت:
ـ من اون نامهها رو برای رایحه نوشته بودم.
سلیمان گفت:
ـ خب باشه. هرچی تو بگی.
***
فصل چهاردهم
محلههای تازه، آدم های آشنا
اینم همونه؟
پس از عروسی فوزیه سعدالله بیگ هفتهای یک بار با ماشین دوج میآمد و مولود را برمیداشت و او را به یکی از محلههای دوردست استانبول که به سرعت داشتند رشد میکردند میبرد. هر دو کنجکاو بودند. وقتی میرسیدند مولود چوب و دبههای بوزا را از صندوق عقب ماشین بیرون میآورد و در کوچههایی که هیچوقت بوزا نفروخته بود راه میافتاد. سعدالله بیگ هم برای خودش گشتی در خیابان های محله میزد و بالاخره مینشست توی یک قهوه خانه و سیگار دود میکرد تا مولود برسد. گاهی هم مولود را از خانهاش در تارلاباشی یا از سرکارش در کوی مجیدیه برمیداشت و او را به خانهاش در کادیرگا میبرد تا با هم شامی خورده و از دست پخت فوزیه لذت ببرند. حالا دیگر مولود گهگاه پیالهای راکی مینوشید. بعد از خبرهای شب تلویزیون مولود وسایل بوزا را برمیداشت و محلههای قدیمی استانبول مانند کادیرگا، سلطان احمد، کوم کاپی و آکسارای را زیر پا میگذاشت. سعدالله بیگ به بردن مولود به محلههای قدیمی شهر بسنده نمیکرد، بلکه او را با استانبول تاریخی مانند ادرنه کاپی، بالات، فاتح و قاراگمرگ هم آشنا کرد. در طول این بوزافروشیها سه بار هم سری زد به محله چهارشنبه و بوزای مجانی برای شاگردان حضرت آقا برد. البته میدانست که فرصت نزدیک شدن به آقا را نخواهد داشت. به همین دلیل به سرعت برگشت پیش سعدالله بیگ که در قهوه خانه آن حوالی منتظرش بود. هرگز درباره پیرمرد سپیدمو و مکتبش چیزی به او نگفت.
سعدالله بیگ راکی خور قهاری بود و همیشه میزی پر و پیمان مملو از خوراکیها و مزههای گوناگون دست کم دو سه شب در هفته برای او آماده داشت. گرچه او ظاهرا با چیزهای مقدس و با دین و ایمان دشمنی نداشت، مولود احساس میکرد که اگر به او بگوید که به طور مرتب پیش حضرت آقا میرود، سعدالله بیگ ممکن بود اطمینانش را به مولود از دست بدهد و او را هوادار اسلام گرایان بداند و احساس راحتی با او نداشته باشد، و یا بدتر از آن از مولود بترسد. مولود میترسید سعدالله بیگ آزرده شود (همانگونه که در گذشته از آزرده شدن فرهاد میترسید) که چرا با وجود دوستی شکوفان میان آن دو و راحتی که میانشان به وجود آمده بود طوری که میتوانستند درباره هر چیزی با هم درد دل کنند، مولود هنوز به این پیرمرد دل بسته بود و میرفت دلمشغولیهای روحی اش را با او حل و فصل میکرد.
مولود دوستیاش با سعدالله بیگ را با دوستی و رفاقتی که با فرهاد از نوجوانی داشت مقایسه میکرد. دوست داشت چیزهایی را که در باشگاه روی میداد برای سعدالله بیگ تعریف کند، خبرهایی را که شنیده بود و چیزهایی را که در تلویزیون تماشا کرده بود، با او در میان بگذارد. اطمینان داشت وقتی سعدالله بیگ او را برای شام به خانهاش میبرد و یا با ماشینش او را به دورترین محلههای استانبول میبرد، همه را از سر مهر و دوستی، کنجکاوی و همیاری انجام میداد.
روزهای نخست که مولود پا به استانبول گذاشته بود محلههای فراسوی دیوارهای باستانی شهر را بیرون شهر مینامیدند، ولی امروز که سی و سه سال از آن روزها میگذشت همه جا شبیه هم بود: کوچههای در هم تنیده با آپارتمانهای شش هفت طبقه زشت و پنجرههای بیقواره و کوچههای فرعی، برجهای در حال ساخت، تابلوهای تبلیغاتی بزرگتر از تابلوهایی که وسط شهر دیده میشد، قهوهخانههایی که مردها نشسته بودند و تلویزیون تماشا میکردند، ظرف های بزرگ و آهنی زباله که مثل کوپههای قطار ردیف شده بودند و سگ های ولگرد نمیتوانستد به سادگی به آنها دسترسی پیدا کنند، هر گوشهای از شهر را که نگاه میکردی عین هم بود. پلهای عابر پیاده، با نردههای آهنی، میدان های خالی و کسالت بار، گورستانها، شاهراههای یکنواخت. کسی بوزا نمیخرید. توی هر محله ای مجسمه ای از آتاتورک دیده میشد با مسجدی رو به میدان اصلی آن. توی هر خیابان اصلی دو بانک بود. ایش بانک و آک بانک. همینطور یکی دو فروشگاه لباس، فروشگاه وسایل الکتریکی آرچلیک، مغازه آجیل فروشی، شعبه سوپر مارکت میگروس، مبل فروشی، شیرینی فروشی، داروخانه، دکه روزنامه فروشی، عرق فروشی، پاساژ کوچکی با چندتا جواهر فروشی، آینه فروشی، نوشت افزار فروشی، جوراب فروشی، لباس زیر فروشی، صرافی، مغازه فتوکپی. مولود دوست داشت سعدالله بیگ ویژگی عجیب و غریب هر محله را به او نشان دهد: سعدالله بیگ همانطور که داشت رانندگی می کرد به او میگفت: «این محله پر اهالی سیواس و الازیگه»، «اینجا هم تا موقعی که جاده کمربندی درست نشده بود محله بدی نبود. الان درب و داغون شده. دیگه اینجا نمیآییم»، «اون درخت گنده روبروی قهوه خونه تو اون کوچه پشتی رودیدی؟ عجب قشنگ بود! یه روز چندتا جوون همین جا جلوی منو گرفتن و میخواستن بدونن اونجا چکار میکنم. خب دیگه همون یه دفعه بسم بود. دیگه نمیرم اونجا»، «اونقد ماشین اینجا جمع شده که جایی برای آدما نذاشته»، «به نظر میآد این محلههارو اسلامیها قرق کردهن. نمیدونم از کدوم فرقه ان. راستی اینا بوزا هم خریدن؟».
آنها خیلی کم میخریدند. کسانی هم که مولود را صدا میزدند و بوزا میخریدند به این دلیل بود که کنجکاو بودند که این فروشنده دوره گرد چه چیزی میفروشد؟ اسم بوزا را تازه میشنیدند. بچهها کنجکاوی نشان میدادند و پدرمادرها فکر میکردند بد نیست مزه کنند. اگر هفته بعد مولود دوباره به آن خیابان میرفت، کسی بوزا نمیخواست، اما خوبیاش این بود که شهر با چنان سرعت و پشتکاری بزرگ میشد و ثروت را به اطراف خود میگستراند که حتی همین مقدار هم برای مولود که اکنون دیگر خانواده ای نداشت که بخواهد معیشت آنها را تامین کند بسنده بود.
یک شب مولود از سعدالله بیگ خواست به محله قاضی بروند. مولود از خانهای که فرهاد و سمیحه ده سال اول زندگی خود را در آن گذرانده بودند، دیدار کرد. هشت سال پیش تنها باری بود که مولود با رایحه و دخترهایش به آن خانه رفته بود. قطعه زمینی که فرهاد سالها پیش با سنگ های فلورسنت آن را نشانه گذاری کرده بود، هنوز همانجا افتاده بود. با مرگ فرهاد خانه و زمین به سمیحه رسیده بود. همه چیز خاموش بود. مولود بانگ بوزا سر نداد. به هر حال در این محله کسی امکان نداشت بوزا بخرد.
یک شب هم از محله دیگری در حاشیه شهر سر درآورد. عصر بود و کسی در طبقه پایین ساختمان چهارده طبقهای او را صدا کرد و خواست که برایشان بوزا ببرد. زن و شوهر و دو کودک عینکی به دقت مولود را تماشا میکردند که داشت بوزا را در لیوانها در آشپزخانه میریخت. مولود نخود و دارچین روی بوزا پاشید و آنها محو تماشا بودند. بچهها بیدرنگ جرعهای نوشیدند.
مولود داشت آن خانه را ترک میکرد که خانم خانه بطری پلاستیکی از توی یخچال درآورد و از او پرسید:
ـ اینم همونه؟
بخش پیش را اینجا بخوانید