بخش هایی از داستان «کنده کاری روی باد»
در اوکلاهما وقتی که دختری کوچک بودم هر هفته چشمم به صندوق پست بود، به آن لحظه ای که نیوزویک و مجله لایف پلاپ پلاپ توی صندوق می افتادند. آنها این هفته چکار می کنند؟ به دیدن نمایشنامه هایی می روند که اروووووپاپاپایی ها نوشته اند. به موسیقی جاز و کوارتت سازهای زهی گوش می کنند. همه آن چیزهایی که در اوکلاهما انتظارشان را نباید داشته باشی. فکر می کردم رفتن به نیویورک احتمالاً پاسپورت می خواهد. در ذهنم تصویری داشتم از صفی روی پلی که مردم بهای بلیت ورودی را می پرداختند.
هفده ساله بودم که وارد نیویورک شدم. واقعاً دیگر هیچ وقت برنگشتم. سنگ روی سنگ زندگی ام را بنا کردم. در یک آپارتمان دوران قبل از جنگ در شمال غربی شهر.
خانه ای پر از موسیقی و کتاب. شوهری که اپرا را بیشتر از فوتبال دوست داشت. دو کودک جذاب در یک مدرسه خصوصی خوب. یک شغل جالب.
آه بله، کارنامه من. زنی جوان در سفر به کشورهای امریکای لاتین. با نوشتن درباره جنگهای کثیف شروع کردم. دختری بیست و پنج ساله، شجاع، احمق. بله، دختر، کلمه ای که آن موقع علیه اش می جنگیدم. من جسدها را دیدم، با آواره ها حرف می زدم، از زیر بمبها فرار می کردم. تنها وقتی که واقعاً ترسیدم شبهای قبل از سوار شدن هواپیما برای بازگشت بود. میانه ام با خدا به هم خورده بود. اگر اتفاقی می افتاد یک نفر باید به گربه ام غذا می داد.
نام این زن “جُوان” است. خانم آن نلسون نمایشنامه اش را از اینجا شروع می کند. در چهره جُوان تصویری ناب از وضعیت خودش در روز حادثه می دهد. او حالا در نیویورک ویراستار است. سالهاست که از شغل خبرنگار جنگی کناره گرفته و به قول خودش مادرش را با این تصمیم خوشحال کرده است.
*
جُوان صبح روز یازده سپتامبر در خانه تنهاست. دارد خودش را آماده می کند برود به نامزد انتخاباتی مورد نظرش رأی بدهد. تلفن زنگ می زند. پدرش آن سوی خط از اوکلاهماست: “تلویزیونت روشن است؟”
پناه بر پدر! فقط در اوکلاهماست که مردم ساعت نه صبح تلویزیون نگاه می کنند.
– نه، مگر چه شده؟
– یک هواپیما خورده به برج تجارت جهانی” Musta been” یکی از آن طیاره های کوچولو، خلبان دچار حمله قلبی شده.
– “دد”، شاید حمله تروریستی ست؟
پدر لحظه ای به فکر فرو می رود.
– چرا باید کسی همچه کاری بکند؟
جُوان تلویزیون را روشن می کند. به همسرش زنگ می زند. او در خیابان سی و یکم از پنجره محل کارش می تواند به اتفاق همکارانش منظره را تماشا کند. هواپیمای دیگر در همین فاصله به برج دوم اصابت می کند. پدر از طریق تلویزیون ناظر صحنه است، همسر از پنجره؛ این لحظه در نظر جُوان نقطه پایانی بر عصر پست مدرنیسم است.
نام آن نامزد انتخاباتی مارک گرین است. چند بار تا به حال جُوان رأیش را به مارک گرین داده است؟ حسابش را ندارد، فقط می داند که این برایش مثل فرایض دینی کاتولیکها در پایان هفته است. پس می رود دوباره به مارک گرین رأی می دهد. او هنوز گرم آداب روزمره زندگی خودش است.
هفته بعد احساس می کند نیاز به در آغوش کشیدن یک کودک دارد. سومین فرزند خواهرش سه ماهه است. او همان کسی ست که جُوان می خواهدش.
به اسلوپ پارک می رود. خواهرش در اینجا زندگی می کند. او ده سال از جُوان کوچکتر است. این بهترین جایی بود که بعد از آمدنش به نیویورک توانست پیدا کند. در شمال غربی قیمتها بالا رفته اند. اسلوپ پارک محله خوبی ست. جُوان را به یاد منظره های آشنای قدیمش می اندازد. با این جور محله ها الفتی دارد.
در خانه خواهرش تلفن زنگ می زند. این طرفها هر کسی می تواند یک دوست ماساژور داشته باشد. خواهرش دارد با یکی از آنها صحبت می کند. مشتری این هفته دوست ماساژور خواهر جُوان وضع روحی بدی دارد. او سرپرست یکی از گروههای امداد شهری است. در جریان عملیات اطفای حریق برجها بیشتر افرادش را از دست داده است. کاپیتان پریشان احوال موظف است در مراسم یادبود همکارانش سخنانی ایراد کند، دنبال یک نویسنده می گردد. نامش نیک است. محل اقامتش همان دور و بر هاست. جُوان می تواند کاری بکند. این روزها کسی از روشنفکرها چیزی نمی خواهد. حتی به داوطلبان اهداء خون هم جواب رد می دهند. لوله کشها و نجارها در اولویت هستند. جُوان به خواهرش می گوید من چند ساعتی وقت آزاد دارم، بگو همین الان بیاید.
*
کاپیتان، مردی در آخرین سالهای چهارمین دهه زندگی اش در خانه خواهر جُوان به دیدن او می آید. جُوان از مصیبتی که بر او و یارانش رفته ابراز تأسف می کند، اما کاپیتان که بعد از گذشت دوازده روز از حادثه احساس درماندگی بیشتری می کند، ظاهراً به نتیجه این دیدار هم امید چندانی ندارد. بیشتر نگران زحمتی ست که در یک بعد از ظهر خوب به زنی غریبه داده و او را از گذراندن ساعتهای فراغت روز تعطیل در کنار خانواده اش محروم کرده است. جُوان به نیک اطمینان می دهد که در این لحظات اگر کاری از دستش برآید بیش از هر چیز برایش اهمیت دارد. نیک هشت تن از افراد گروهش را در جریان نجات قربانیان برجها از دست داده، می گوید باید به همین تعداد متن سخنرانی برای مراسم یادبود همکارانش تهیه کند. اگر اجساد پیدا شوند در مراسم خاکسپاری آنها هم باید سخنانی ایراد کند. فشار این احساس مسئولیت سنگین زمانی به اوج خود رسیده که یک روز تمام جلو یک تکه کاغذ نشسته بی آن که حتی بتواند یک جمله بنویسد. از جُوان می پرسد چه باید بکند. او نویسنده نیست. به بستگان این قربانیان چه باید بگوید.
جُوان می گوید او هم تا به حال متن یادبود برای کسی ننوشته، ولی تجربه نوشتن متن چند سخنرانی را دارد، پس می توانند دست به کار شوند.
از کجا باید آغاز کرد؟ شبکه های مختلف امداد شهری مجموعاً سیصد و پنجاه نفر از افرادشان را از دست داده اند. بعضیها هنوز نومیدانه انتظار گمشدگان خود را می کشند. بعضیها برای گرامیداشت یاد از دست رفتگانشان بی تابی می کنند. اگر همه اجساد پیدا شوند هفتصد مراسم یادبود و خاکسپاری در پیش است. حتی فکرش هم دشوار است. ما در یک سال بد ممکن است شش نفر را از دست بدهیم. حالا سیصد و پنجاه نفر را از دست داده ایم، در یک روز، در یک ساعت…
وقت زیادی نیست. ما مسئول مراسم هشت نفر از این افراد هستیم. نخستین یادبود روز پنجشنبه است. پس بیا قدم پیش بگذاریم.
بله، روز پنجشنبه مراسم یادبود بیل داگرتی ست. هفته بعد هم نوبت بیلی هاجز است. بعد می رسیم به پاتریک اونیل، بهترین دوست من، مردی نازنین، واقعاً سخت است، همسرش می خواهد مراسمش را روز تولدش برگزار کند.
وقتی به بیل فکر می کنی چه تصویری از او فوراً به ذهنت می آید؟
آه، او را در آشپزخانه می بینم. ساعتهای فراغتش غالباً آنجا بود. در کار ما بچه ها به نوبت برای همه غذا درست می کنند. بیل غذاها را می چشید عیب و هنرشان را می گفت. رستورانهای نیویورک می توانستند یک منتقد آشپزی خوب داشته باشند اگر بیل به آتش نشانی نمی آمد. شانزده سال در این کار بود، می گفت بچه ها باید غذای خوب بخورند. تازه واردها همیشه عصبی هستند، سئوالهای زیاد، قدیمیها تحویل نمی گیرند. بیل این طور نبود. همه با او راحت بودند، دوستش داشتند.
تفریح یا ورزش مورد علاقه اش چه بود؟ آه، بیل عاشق نیویورک بود. بالا و پایین شهر، تمام سوراخ و سنبه ها را می شناخت. این در کار ما خیلی مهم است. گاهی یک نفر زنگ می زند آدرس را بد می دهد، یا اسم یک ساختمان را می گوید و تمام. مردم در لحظه خطر دستپاچه می شوند. این روزها آتش نشانها یک نقشه کامپیوتری از محل حادثه می گیرند راه می افتند. از کدام مسیر باید رفت؟ از کدام خیابان باید وارد شد؟ این شهر پر از سوراخ سنبه است با ترافیک سنگین. بیل مرد این کار بود. دایماً کتاب می خواند. یک بار یادم است به من گفت، نیک این کتاب را بخوان: گردشی در گوشه و کنار خیابان فلاتبوش.
خیابان فلاتبوش!
بله، شما باید یک همچه آدمی را دور و برتان داشته باشید. بخصوص وقتی توی خیابانهای مرکزی شهر گیر می افتید.
بیل چه جور قیافه ای داشت؟
آه، چیز زیادی نمی شود در این مورد گفت. آدم درشتی نبود، موهای قرمزی داشت، در سنین میانی چهل بود. جوانترها همه نگاه می کردند ببینند او چکار می کند. به آنها می گفت، “مردان من.” قیافه اش شبیه لوله کشها بود. اگر به اتاقی پا می گذاشت هیچ کس متوجه اش نمی شد. اینها را نباید در مراسم یادبود گفت. متاسفم… چیز زیادی برای گفتن نیست. نباید این زحمت را به شما بدهم.
جُوان، نه، نه… در حال نوشتن سرش را تکان می دهد. پاراگرافها را شماره می گذارد. در پایان برگی از دفترش می کند به نیک می دهد امتحان کند، لطفاً با صدای بلند بخوانید که من هم بشنوم. نیک با صدای بلند در حال خواندن از اینجا به آنجای پاراگرافها می رود.
من نیک فلاناگان هستم. کاپیتان لدر کمپانی شماره ۶۰. بیل داگرتی و من مدتی طولانی در این کمپانی با هم کار کرده ایم. می خواهم تسلیت خودم را به همه اعضای خانواده او که در اینجا با ما هستند ابراز کنم.
ما درباره قهرمانها چیزهای زیادی شنیده ایم. و بیل یکی از آنها بود. او زندگی اش را به خاطر دیگران از دست داد، و این یک کار شرافتمندانه است. بیل آدم ساکتی بود. بی سرو صدا کارش را می کرد، اهل تظاهر نبود. شانزده سال مأمور آتش نشانی بود، یکی از بهترینها. کیفیت کارش در حد اعلای اهمیت بود، قابل اتکا بود. (به جُوان نگاه می کند و لبخند می زند: قابل اتکا درست است).
ما با گذشت زمان متوجه شدیم که در این کار وجود بیل چقدر برای جوانها اهمیت دارد. گاهی اوقات برای قدیمیها مشکل است که سال به سال به جوانها بگویند دریل کجاست. اما برای بیل این طور نبود. جای طنابها را نشان می داد، و همیشه با تواضع این کارها را می کرد. نمی گذاشت کسی کوچک شود. “مردان من”، این تکیه کلامش بود. ( به جُوان دوباره نگاه می کند: درست فهمیدید. این خودش است).
و اینها کلمات خودت هستند، نیک. من فقط مرتبشان کردم.
نیک ادامه می دهد. از هنر آشپزی بیل، از عشق او به خانواده اش، به شهرش، و از احساس مسئولیت قابل توجه او می گوید و باز ادامه می دهد:
روز یازده سپتامبر بیل سرپرست گروهش بود. مردان جوان می توانستند روی مردی با ثبات و حرفه ای حساب کنند که راه را نشانشان می دهد. ما می دانیم که آن روز بیل و آتش نشانهای دیگر جان هزاران نفر را نجات دادند. معنی اش این است که اکنون هزاران نفر در کنار بستگانشان به زندگی خود ادامه می دهند. ما فقط می توانیم از آنها تشکر کنیم و از خدا برایشان طلب رحمت کنیم.
جُوان از نیک می پرسد، آیا فکر می کنی که این کلمات به درد می خورند؟ نیک می گوید که این کلمات به درد می خورند. و می گوید که من روز مراسم از جا بلند می شوم، این کاغذ را جلوم می گذارم و چیزی می گویم. حالا دیگر می دانم که می توانم چیزی بگویم.
جُوان نفس راحتی می کشد. به پشتی صندلی تکیه می دهد و چشمهایش را می بندد. نیک از او می پرسد، حالتان خوب است؟
حالتان خوب است؟ روز اول همه از هم همین را می پرسیدند. بستگانتان سالم اند؟ از آشنایانتان کسی در برجها و هواپیماها نبوده؟ جُوان آن روز سر راهش از کافه استار باکس یک قهوه گرفت. کافه چی که باقی پولش را پس می داد گفت، بفرمایید؛ خدا امریکا را حفظ کند.
در اوکلاهما مردم با کافه چیها گپ می زنند، در نیویورک معمول نیست. جُوان می پرسد، آیا شما هم کسی را از دست داه اید؟ کافه چی می گوید فقط دو نفر.
خدا به شما آرامش بدهد. در اکلاهما لااقل می توان این را گفت. اینجا آدم نمی داند چه کسی به خدا اعتقاد دارد، چه کسی ندارد. برایتان طلب آرامش می کنم. این بهتر است. جنبه عمومی تری است.