کریس هِجِز

ترجمه: پرویز شفا ـ ناصر زراعتی

طیِ قیامِ شیعیان در بصره، به‌دنبالِ جنگِ خلیجِ فارس، افرادِ گاردِ ریاستِ جمهوریِ عراق مرا دستگیر کردند. انداختندم کفِ یک جیپ، لولۀ اسلحۀ اتوماتیکِ آ.ک‌ـ‌۴۷ خود را گذاشتند رویِ پیشانی‌ام و راه افتادند طرفِ بیابان. ژاکتِ ام‌ـ‌۶۱ مرا که در سرمایِ شبِ بیابان به دردشان می‌خورد، از تنم درآوردند. تویِ جیب‌هایِ ژاکتم، سه کتاب داشتم: آنتونی و کلئوپاترا [نوشتۀ شکسپیر]، ایلیاد [سُرودۀ هومر] و مطرودِ جزایر نوشتۀ جوزف کُنراد. وقتی‌کتاب‌ها را گرفتند، چون چیزی برایِ خواندن نداشتم، مجبور شدم دلم را خوش کنم به تکرارِ قطعاتی از شکسپیر و شعرهایِ دبلیو. اِچ. آدن، تی.اِس. اِلیوت و ویلیام باتلر ییتس که در دورانِ جوانی از حفظ بودم. در روزهایِ اسارت، آن شعرها و قطعات را بارها و بارها، مصرع‌به‌مصرع و جمله‌به‌جمله، بر زبان می‌آوردم؛ بخش‌هایی که بیش از یک دهه پیش، وقتی دانشجویِ رشتۀ بازیگری بودم، آن‌ها را حفظ کرده بودم، اکنون با شعرهایی که مُرتب آن‌ها را تکرار می‌کردم، به‌صورتِ بخشی از وجودِ من درآمده بودند.

در آن مصیبتی‌که «جنگ» نامیده می‌شود، روزِ دومِ اسارت، کاروانِ کوچکِ ما در ده کیلومتریِ شمالِ بصره، به‌ دام افتاد. در آن بلاتکلیفی و تردیدِ جانکاهِ ناشی از آن، بخش‌هایِ نمایشنامه‌ها و شعرهایی که از بَر داشتم، در آنِ‌واحد، هم مرا دلداری می‌دادند و هم رنج، و در‌عینِ‌حال، باعث می‌شدند بتوانم آن وضعیت را تاب بیاورم.

یک روز بعدازظهر، زیرِ ریزشِ شدیدِ باران، تویِ یک جیپِ پاجِروِ تُندرو نشسته بودم؛ جیپی که اسیرکنندگانِ عراقیِ من هنگامِ فرارِ شتابزده‌شان از شهرِ کویت، دزدیده بودند. برایِ پُرکردنِ قمقمه‌ها از گودال‌هایِ گِل‌آلود، جایی توقف کردیم. تمامِ تصفیه‌خانه‌هایِ آب بمباران شده بود. کثافتِ آبِ باران حالم را بدجوری به‌هم زده بود. همان‌طورکه داشتم می‌رفتم طرفِ گودال‌هایِ آبِ شور، متوجهِ زنی با دو کودکِ خُردسال شدم که با کفِ دست آب برمی‌داشتند و می‌نوشیدند. می‌دانستم که چنان آبِ آلوده‌ای در آن بارانِ شدید، بر سرِ آن انسان‌هایِ معصوم چه خواهد آورد! همان‌گاه، شعرِ “کتیبه‌ای بر گورِ حاکمی ستمگر” از دبلیو. اِچ. آدن را همچون دعایِ خیر، آرام و نامفهوم، با خود زمزمه کردم:

آن‌چه در پی‌اش بود، کمال بود، در هر زمینه‌ای

و درکِ شعری‌که سُرود، آسان بود؛

بلاهتِ آدمی را مثلِ کفِ دستش می‌شناخت

و به ارتش‌ها و کشتی‌هایِ جنگی علاقۀ شدیدی داشت.

وقتی می‌خندید، سناتورهایِ محترم هم می‌خندیدند

و هنگامی‌که می‌گریست، کودکانِ خُردسال در خیابان‌ها می‌مُردند.

روزها می‌گذشتند. من، بیمار، با‌ غذایی اندک، پیوسته (گاهی حدودِ شانزده ساعت) زیرِ آتشِ گلوله، شروع کردم به پذیرش و اَرج قائل شدن برایِ عذاب و فلاکت، وضعیت‌هایِ تأثرآور و شجاعتِ سربازِ حرفه‌ای بودن.

شبی که برایِ در اَمان ماندن از گلوله‌هایِ تیراندازانِ در‌کمین ‌نشستۀ دشمن، پشتِ یک خودرو پناه گرفته بودیم، من و چند سرباز که نگهبانِ من بودند، یک قوطی نخود و یک شیشۀ کوچکِ مُربّایِ هُلو را با‌هم قسمت کردیم. به هر کدام‌مان چند‌تا نخود رسید که کفِ دست‌هایِ چرکین‌مان نگه‌شان داشتیم و نفری یک قاشقِ پلاستیکی مُربّا. این تمامِ چیزی بود که آن‌روز برایِ خوردن داشتیم.

 

تمامِ آثارِ بزرگِ هنری قدرتِ کاملِ خود را در چنین لحظه‌هایی پیدا می‌کنند: وقتی میثاق‌ها و قراردادهایِ دنیا از میان برداشته می‌شود و انسان با ضعف، آسیب‌پذیری و فناپذیریِ خود روبرو می‌گردد. از نظرِ نویسندگانی چون شکسپیر، آموختن در نهایت ارزشِ اندکی داشت، مگر آن‌که منظور از آن، «تجربۀ انسانی» باشد.

مارسل پروست می‌نویسد:

مطالعه در زندگیِ ما تا زمانی نقشِ مؤثر و آموزنده‌ای دارد که کلیدی جادویی باشد برایِ گشودنِ قفلِ درهایِ بستۀ مکان‌هایی که در ژرفایِ درونِ‌مان وجود دارند و ما نمی‌دانیم چگونه واردِ آن‌ها شویم. اما همین مطالعه وقتی به‌جایِ بیدار کردن و آگاهی دادن به ما، کاری کند که ذهنیّتِ پنهان جایگزینِ آن شود، به‌صورتِ عاملِ خطرناکی درمی‌آید.

زمانی‌که دربارۀ جنگ می‌نویسیم، فریبندگی و افسونِ مُفرط معمولاً سربرمی‌آورد تا محتوایِ پیام را نقشِ بر آب کند. داستان‌ها و فیلم‌هایِ موفقِ ضدِّ‌جنگ ـ مانندِ داستانِ اِلسا مورانته ـ آن‌هایی هستند که از ورود به صحنه‌هایِ نبرد پرهیز می‌کنند و اندوهِ فراوانِ ناشی از خشونت و رفتارهایِ خشونت‌آمیز و کُشت و کُشتار و قتلِ‌عام را موردِ توجه قرار می‌دهند. زن بودنِ اِلسا مورانته بی‌تردید به این جریان کمک کرده است، زیرا کم‌تر می‌توانسته با جنگ و افسونِ خشونتِ آن، همذات‌پنداری کند و فریبِ آن را بخورد. در بیش‌ترِ جنگ‌ها، اگرچه زنان در‌ عملِ جنگیدن درگیر نمی‌شوند، اما ایستاده در کنارِ گود، مردانِ خود را به پیش‌رفتن تشویق می‌کنند. تعدادِ اندکی را می‌توان یافت که از شرِّ این بیماری مصون بمانند.

در آثارِ ادبیِ مربوط به یهودی‌کشیِ نازی‌ها که در کشورِ اسرائیل خوانندگانِ بسیاری داشته، کتابِ شش‌جلدیِ کاچِتنیک است که شرحِ‌حالِ خود را نوشته و در سالِ ۱۹۵۰ منتشر شده، نه نوشته‌هایِ متین و تأمل‌برانگیزِ اندیشمندانۀ نویسندگانی چون پریمولی وی که برایِ کشف و درکِ ظرفیتی که در وجودِ همۀ ما برایِ انجام دادنِ اَعمالِ اهریمنی موجود است، به کوششی جانانه دست زده است. آن‌چه در این زمینه، عُمَر بارتُف، تاریخ‌نگارِ اسرائیلی، را آزار می‌دهد این است که: «پرداختن به خشونت و شرارت این کتابِ شش‌جلدی را این‌همه پُرکشش و گیرا کرده است.»

شخصیتِ اصلیِ کتابِ شش‌جلدیِ “خانۀ عروسک‌ها” نوشتۀ کاچِتنیک، زنِ جوانی است که از سرِ اجبار، فاحشه می‌شود و موردِ بهره‌برداریِ جنسیِ سربازانِ آلمانی قرار می‌گیرد. تمامِ شش جلدِ این کتاب در سالِ ۱۹۹۴، مجدداً به‌چاپ رسید و از طرفِ وزارتِ آموزش و پرورشِ اسرائیل، به‌عنوانِ کتابی توصیه‌شده در‌ موردِ «یهودی‌کشیِ نازی‌ها»، در دبیرستان‌ها توزیع شد.

بارتُف می‌نویسد:

هیچ تابویی بزرگ‌تر از این نمی‌توانست باشد‌که اُردوگاه‌هایِ مرگ به‌صورتِ مکان‌هایی دربیایند برایِ کسبِ لذّتِ جنسی. هیچ تابویی بزرگ‌تر از لذّتِ جنسی بُردن از پورنوگرافی در یهودی‌کُشیِ نازی‌ها نیست. به‌همین دلیل، هیچ‌چیز نمی‌توانست تا این اندازه هیجان‌انگیز باشد. نوجوانانِ اسرائیلی از‌طریقِ کتاب‌هایی که شیوه‌ها و اَشکالِ شکنجۀ یهودیان را به‌دستِ نازی‌ها توصیف می‌کنند، دربارۀ سکس و شرارتِ بشری چیزها آموختند و از ‌نظرِ جنسی ارضا شدند. این وضعیتی است اضطراب‌آور و ناراحت‌کننده، زیرا ما دربارۀ جامعه‌ای صحبت می‌کنیم که بخشِ بزرگی از جمعیتِ آن‌را همان جان‌به‌در‌بُردگانِ فاجعۀ یهودی‌کُشی و فرزندان‌شان تشکیل می‌دهد.

او استدلال می‌کند که اثراتِ این قضیه را بر جامعه فقط می‌توان حدس زد، اما تردیدِ اندکی وجود دارد که نسل‌هایِ بعدی از این «دام‌چالۀ خطرناک» کاملاً رهایی یابند، زیرا آنان می‌باید خشونت و بی‌رحمیِ بیش‌تری از خود بُروز دهند؛ خشونت و بی‌رحمی‌ای که مُرتکبانِ چنان اَعمالی را تداعی می‌کند تا به این ترتیب، به‌صورتِ قربانیانِ آنان درنیایند.

 

برخوردِ بینِ اسرائیلی‌ها و فلسطینی‌ها باعث شده که هر دو طرف از مرگ استقبال کنند و آن را بپذیرند. هر‌یک از طرفین باور دارد که قربانیِ واقعی او‌ست. مراسمِ بزرگداشت هم برایِ به‌شهادت رسیدن از طریقِ انفجارِ بُمب‌هایِ انتحاریِ [اعراب] بر‌پا‌ست و هم برایِ توجیهِ حملاتِ تلافی‌جویانۀ [اسرائیلی‌ها] برایِ کُشتارِ غیرِ‌نظامیانِ [فلسطینی].

در سفرِ اخیرم به منطقه، از اُردوگاهِ پناهندگانِ “خان یونس” در نوارِ غزه دیدن کردم. گرمایِ طاقت‌فرسا و گَرد و غُبار اُردوگاه را در برگرفته بود. کنارِ تپه‌ای شنی، پناه بُردم به سایۀ سقفِ پوشیده از شاخه‌هایِ نخلِ کَپَری و وِِلو شدم رو زمین. شن و خاکی که صورت و مویم را پوشانده بود، آدم‌هایی که با‌شتاب این‌سو و آن‌سو می‌رفتند و بویِ تعفُنِ مُستراح‌هایِ روباز و آشغال و زُبالۀ در‌حالِ گندیدن، لحظه‌ای مرا از پا درآوردند. چند گام آن‌سوتر، پسربچه‌هایِ پابرهنه با توپ‌فوتبال‌هایِ کهنه و پاره‌پوره در بغل و بادبادک‌هایِ درست‌شده از کاغذ‌پاره‌ها در دست، زیرِ درختچه‌ها، چُندک زده بودند. مردها با عباهایِ دست‌بافتِ خانگیِ سفید و خاکستری بر دوش که در باد موج می‌خوردند، جلوِ درگاهِ کپرهایِ خود نشسته بودند و سیگار دود می‌کردند، تسبیح می‌انداختند و با‌ صدایِ خفه با‌هم حرف می‌زدند. چای و قهوه رویِ زغالِ منقل‌هایِ آهنیِ دود‌گرفتۀ کوچک، در سایه‌سارِ دیوارِ کپرها می‌جوشید.

همه‌چیز ساکن بود. اُردوگاه انتظار می‌کشید؛ گویی نَفَس در سینه حبس کرده بود. و آن‌گاه، در آن هُرمِ گرمایِ خشک، از بلندگویِ اسرائیلی‌ها، از آن‌سویِ حصارِ اُردوگاه، صدایِ ناشناخته‌ای طنین افکند.

صدا به‌ زبانِ عربی فریاد می‌کشید: «سگ‌ها، بیایید! سگ‌هایِ خان یونس کجایید؟ بیایید! بیایید!»

از‌ جا بلند شدم و از کپر آمدم بیرون. دشنام‌هایِ زشت، مثلِ استفراغ، از دهن‌ها می‌ریخت بیرون:

«مادر‌قحبه!»

«ننه‌جنده!»

و…

پسربچه‌ها در دسته‌هایِ کوچک دویدند بالایِ تپه‌هایِ شنی به‌طرفِ حصارِ سیمی که در آن، برق جریان داشت و اُردوگاه را از بخشِ یهودی‌نشینِ مُجاورِ آن جدا می‌کرد. بعد، بنا‌کردند به پرتابِ سنگ به‌طرفِ جیپی که بلندگویی رویِ آن نصب شده بود. جیپ که با ورقۀ آهنیِ ضدِّ‌گلوله و شبکۀ فلزی حراست می‌شد، ایستاده بود بالایِ تپه‌ای معروف به غَنی‌تَل. سربازی که نشسته بود تویِ جیپ پسربچه‌ها را مسخره می‌کرد. سه آمبولانس در جادۀ پایینِ تپه صف کشیده بودند؛ آماده برایِ بُردنِ مجروحانِ برخوردهایِ احتمالی!

غریوِ ترکشِ نارنجکی شنیده شد. پسربچه‌ها که بیش‌ترشان ده دوازده ساله بودند، پا‌گذاشتند به‌فرار؛ از رویِ سنگریزه‌هایِ تیز دویدند و پراکنده شدند. از تپه رفتند پایین و پشتِ شنزارِ روبرویِ من، از دید پنهان شدند. صدایِ شلیکِ گلوله اصلاً شنیده نمی‌شد. سربازانِ اسرائیلی با تفنگ‌هایِ مُجهز به صداخفه‌کن تیراندازی می‌کردند. گلوله‌هایِ تفنگ‌هایِ اِم.۱۶ که نمی‌توانستم آن‌ها را ببینم، از یک طرفِ بدنِ نحیفِ پسربچه‌ها فُرو می‌رفت و از طرفِ دیگر می‌آمد بیرون. کُشتار و مرگ را از نزدیک می‌دیدم: شکمِ بچه‌ها از‌ هم دریده می‌شد. سوراخ‌هایِ بزرگی را که در دست‌ها و پاها و بالاتنه‌هایِ بچه‌ها ایجاد شده بود، بعداً در بیمارستان مشاهده کردم.

هنگامی‌که از جنگ‌ها گزارشِ خبری تهیه می‌کردم، دیده بودم که کودکان هدفِ گلوله قرار می‌گیرند. در اِل‌سالوادور و گواتمالا، گروه‌هایِ مرگ بچه‌ها را با گلوله از پای درمی‌آوردند؛ در الجزایر، مادران را با نوزادهاشان در بغل، ردیف می‌کردند و به گلوله می‌بستند. و در بوسنی، تیراندازانِ پنهان‌شده بچه‌هایِ بی‌خبر از همه‌جا را از پشتِ عدسیِ دوربینِ تفنگ‌هاشان هدف می‌گرفتند و تماشایشان می‌کردند که چگونه پس از اصابتِ گلوله، رویِ پیاده‌روهایِ سارایه‌وو از پا می‌افتند و مچاله می‌شوند. اما هیچ‌گاه ندیده بودم که سربازانی بچه‌هایِ کوچک را فریب بدهند و تحریک‌شان کنند تا بعد بتوانند آن‌ها را مثلِ موش‌هایی در تله افتاده، برایِ تفریحِ خود، بر خاک و خون بغلتانند.

تمامِ جنگ‌ها از «شُهدا» بهره‌برداری می‌کنند. همین‌که اسمِ شهیدان به ‌میان می‌آید، بساطِ تمامِ استدلال‌ها برایِ مصالحه یا مدارا با طرفِ مقابل، بی‌درنگ برچیده می‌شود. این مُردگان‌اند که حُکم می‌رانند؛ از اعماقِ گورها فریاد برمی‌آورند و ملّتی را به یورش و خونخواهی و انتقام‌جویی وامی‌دارند.

 

مراد عبدالرحمان سی و هفت ساله مبهوت به مقابلِ خود خیره شده بود. بی‌اراده، از رویِ یکی از صندلی‌هایِ پلاستیکیِ صورتی‌رنگی که کنارِ خیابان ردیف چیده شده بودند برخاست تا با سوگوارانی که برایِ عرضِ تسلیت می‌آمدند نزدِ او، دست بدهد. دیوارها با عکس‌ها و پوسترهایِ علی‌مُراد، پسرِ یازده سالۀ شهیدش، تزیین شده بود. پرچم‌هایِ سیاهِ عزا، عَلَم و کُتل‌هایِ سبز‌رنگ با نقشِ آیاتی از قرآن و نشانه‌هایِ جناح‌ها و گروه‌هایِ فلسطینی سایبانِ سفید‌رنگی را که رویِ خیابانِ خاکی و ناهموار گسترده بود، در بر گرفته بودند.

مردان نشسته بودند رویِ صندلی‌هایِ ردیف‌شده. سرهاشان را به‌هم نزدیک می‌کردند و با‌صدایِ آهسته، با‌هم حرف می‌زدند. کامیونی با گروهی از مبارزان، کناری ایستاده بود. اسلام‌گرایانِ متعصب رداهایِ سپید بر تن، منتظر بودند تا مراسمِ عزاداری را به‌صورتِ نمایشی تبلیغاتی درآورند و از جنازۀ پسربچۀ شهید‌شده، همچون اثاثِ صحنه، استفاده کنند.

پدرِ شهید اظهار می‌داشت که آذین‌بندی‌ها ـ که شاملِ پوسترهایی از صدام حسین هم می‌شد ـ هیچ ربطی به او ندارد. او به این نمایشِ پُر‌زرق‌و‌برق بی‌اعتناء بود. با‌صدایی آهسته صحبت می‌کرد و چشم‌هایِ پُف‌کرده و نگاهِ خیرۀ مبهوتش نشان می‌داد که به رَجَزخوانی‌هایِ راجع‌به «ایثار» و «کسبِ افتخار»، هیچ اعتقادی ندارد؛ رجزخوانی‌هایی که با‌استفاده از چنین موقعیت‌هایی، از زبانِ رزمندگانی بیان می‌شود که می‌کوشند حقانیّتِ خود را به دنیا بقبولانند.

می‌گفت: «خیلی سعی‌کردم از این اتفاق جلوگیری کنم. هر روز ساعتِ ششِ صبح، علی‌مُراد را همراهِ خودم می‌بُردم رستورانِ خیابانِ اَلبَدر. به‌زور ازش قول می‌گرفتم که نرود رویِ تپه‌ها سنگ پَرت کند. دیروز، اجازه خواست ساعتِ سهِ بعدازظهر برود خانه. می‌گفت امتحانِ آخرِ سال است و باید برود خانه درس حاضر کند. نیم ساعت پس از تَرکِ رستوران، مردم با‌عجله آمدند و گفتند که گلوله خورده به پایِ علی‌مُراد. دویدم طرفِ بیمارستان. راهم ندادند. گفتند زود مرخص می‌شود. گفتند حالش خوب است. هرطور بود، بالاخره رفتم تو و دیدمش: گلوله قلبش را سوراخ کرده بود، دراز کشیده بود رویِ زمین، مُرده بود. دیگر چیزی نفهمیدم. از حال رفتم.»

چند پسربچۀ کوچک، غمگین و ناراحت، جلوِ درگاهِ چادر ایستاده بودند. می‌گفتند علی‌مُراد داشته می‌رفته خانه‌شان، صدایش زده‌اند تا برود رویِ تپه‌ها پیشِ آن‌ها.

پسربچۀ ده ساله‌ای به‌اسمِ احمد مَحرَب تعریف می‌کرد: «ما داشتیم سنگ پرت می‌کردیم. سرباز[هایِ اسرائیلی] از پشتِ بلندگو به‌ما گفتند برویم نزدیکِ حصارِ سیمی تا شکلات و پول بدهند به‌مان. بعد بناکردند به فحش دادن. کمی بعد، یک نارنجک منفجر کردند. ما پا گذاشتیم به فرار. علی‌مُراد را از پشت، با گلوله زدند. من که دیگر نمی‌روم آن‌جا. خیلی ترسیده‌ام.»

یکشنبه بعدازظهر، شاهدِ تیراندازیِ اسرائیلی‌ها به چهار پسربچه و نوجوان بودم. روزِ بعد، یکی از زخمی‌ها مُرد.

ساکنانِ اُردوگاه فرصتی به‌دست آورده بودند تا ریشخندها و دشنام‌هایِ دشمن را تحلیل و بررسی کنند. اصرار داشتند صدایی که از بلندگو پخش می‌شد، لهجۀ عربیِ لُبنانی دارد. به‌عقیدۀ آنان، مُزدورانِ ارتشِ جنوبِ لُبنان که زمانی به‌عنوانِ ارتشِ مسیحیِ جانشینِ نظامیانِ اسرائیلی خدمت می‌کردند و از دیرباز دشمنِ قسم‌خوردۀ فلسطینی‌ها بودند، در نیروهایِ اسرائیلی ادغام شده‌اند. «اَحوساک» کلمۀ عربیِ فلسطینی به‌معنایِ «تیراندازی» از بلندگو پخش نشد. به‌جایِ آن، واژۀ عربیِ لُبنانیِ «اَتوحاک» را شنیدم. ساکنانِ اُردوگاه می‌گفتند بارها صدایِ موسیقیِ لُبنانی را از سَمتِ پُست‌هایِ نگهبانی شنیده‌اند.

جنازۀ علی‌مُرادِ کوچولو را گذاشتند پشتِ کامیون. یک دسته جوان ـ برخی ریشو با ردایِ سپید بر تن و بقیه با لباسِ سیاه و عینکِ دودی بر چشم ـ با سلاح‌هایِ اتوماتیک راه افتادند پشتِ سرِ جنازه. در سه ردیف، تفنگ‌ها را به آسمان نشانه رفتند و همزمان شلیک کردند. جمعیتی حدودِ چندصد نفر، خشمگین و هیجان‌زده، در پاسخِ صدایِ بلندگوهایِ نصب‌شده رویِ کامیون، شعارهایِ اسلامی و ضدِّ‌اسرائیلی سر‌دادند.

فریاد می‌کشیدند: «ای مادرهایِ یهودی! شما را به عزایِ فرزندان‌تان می‌نشانیم. کاری می‌کنیم که مثلِ مادرهایِ گریانِ فلسطینی، شیون بکشید!»

مراسمِ تشییعِ جنازۀ علی‌مُراد به زندگیِ مذهبیِ اُردوگاه بُعدِ دیگری داده بود؛ بُعدی که بر قدر و منزلتِ مبارزانِ اسلامی افزوده بود. کامیون با ژنراتورِ برق در عقب و بلندگوهایِ بزرگ رویِ سقفِ اتاقکِ جلو، پیشاپیشِ جمعیتِ تشییع‌کننده، آهسته حرکت می‌کرد. آیاتی از قرآن که با‌صدایِ بلند تلاوت می‌شد، ندایِ مرگ و شهادت سر‌می‌دادند و وعدۀ افتخار و آمرزش و سعادتِ ابدی برایِ شهیدان. گروهی پسربچه پشتِ سرِ جمعیت می‌دویدند. جمعیت از برابرِ نقش‌ها و شعارهایِ نوشته‌شده رویِ دیوارها گذشت. یکی از نقش‌ها اتوبوسی اسرائیلی را نشان می‌داد، با ستارۀ داوود، شعله‌ور در آتش و در‌هم کوبیده‌شده بر‌اثرِ انفجار. زیرِ آن، این شعار نوشته شده بود:

به سرنشین‌هایِ آن رحم نکنید! منفجرش کنید! در‌هم بکوبیدش!

امضاء: حَماس

بینِ سربازانِ اسرائیلی که بچه‌هایِ فلسطینیِ رویِ شنزارها را مسخره می‌کردند و مبارزانِ اسلامی که شهادت را تبلیغ و ترویج می‌کردند، رابطۀ همزیستیِ هراس‌آوری وجود داشت. در نوارِ غزه، این رابطه به‌شکلِ «رقصِ مرگ» درآمده بود؛ رقصی که هر آن تندتر و پُر تب و تاب‌تر می‌شد.

وقتی واردِ اتاقِ بیمارستانِ ناصر شدم، نعمان محمّد فیضِ بیست ساله پیراهنش را زد بالا تا بالاتنۀ باند‌پیچی‌شدۀ خونالودِ خود را که شبیهِ مومیایی‌هایِ عهدِ باستان بود، نشانم بدهد. گلوله اصابت کرده بود زیرِ قلبش و از کمرش خارج شده بود. قسمتی از یکی از کلیه‌ها، بیش‌ترِ معده و طحالش را درآورده بودند. مادر و پدرش بالا‌سرش بودند.

با‌ لحنِ ملال‌انگیزی گفت: «آره، ما رویِ تپه‌هایِ شنی ایستاده بودیم. جهودها می‌گفتند: مادر قحبه‌ها! مادرتان را می‌گاییم!… بعد می‌گفتند: خُب، بیایید جلو! بیایید دیگر…»

او با چهار نفرِ دیگر سنگ پرتاب می‌کردند طرفِ جیپِ اسرائیلی، که به طرف‌شان تیراندازی شد. چند لحظه پیش از آن، پلیس‌هایِ فلسطینی که تیراندازی‌هایِ روزمره را با تسلیم و توکُل تماشا می‌کردند، به آنان تذکُر داده بودند که آن محل را تَرک کنند.

در یکی از اتاق‌هایِ بیمارستانِ دیگرِ خان یونس به‌نامِ اَلعَمَل، مهدی ابوعمونا سیزده ساله، دراز کشیده بود رویِ تخت. پاهایش رویِ بالشی قرار داشت. لَخته‌هایِ خشکیدۀ خون ملافه‌ها را رنگین کرده بودند. اواخرِ بعدازظهرِ همان روز، در‌حالِ سنگ‌پَرانی به‌طرفِ جیپِ اسرائیلی بوده. می‌گفت چندتا از سنگ‌ها به جیپِ ارتشی خورد. البته من در صحّتِ ادعایش شک داشتم.

تعریف می‌کرد: «سربازه از بلندگو گفت: هر‌کس می‌خواهد زنده بماند، بدود برود. هر‌کس هم می‌خواهد بمیرد، از جایش تکان نخورد! آن‌وقت بنا کردند به فحش‌دادن. می‌گفتند: تمامِ کسانی که تویِ خان‌یونس زندگی‌می‌کنند، سگ‌اند. تا دویدم، گلوله خورد به‌م. اصلاً صدایِ گلوله را نشنیدم. خورد به‌هر دو‌تا پام و از آن‌وَر درآمد. سینه‌خیز، خودم را رساندم به‌آمبولانس. اولین‌دفعه بود که می‌رفتم آن‌جا.»

مادرش که چادرِ مِشکی بر سر داشت و نشسته بود کنارش و آرام سر تکان می‌داد، با‌ صدایِ آهسته‌ای گفت: «هر روز می‌رفت آن‌جا. پسرِ بزرگم را فرستادم دنبالش او را برگردانَد خانه. هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که باز از خانه زد بیرون و رفت همان‌جا. من به این بچه‌ها می‌گویم والله این‌کارها فایده ندارد! با سنگ پرت کردن و شهید شدن نمی‌توانید اسرائیل را مجبور کنید سرزمینِ ما را تَرک کند. خواهرم پسرش را از دست داد. برادرم هم یکی از پسرهاش را از دست داده. یکی از عموها و یکی از پسرعموهام هم کشته شده‌اند. به‌شان می‌گویم به‌تاریخِ مبارزۀ ما نگاه کنید: از این مرگ‌و‌میرها کاری ساخته نیست!»

بعد در‌ موردِ اولین قیام یا اِنتفاضه که به‌امضایِ عهدنامۀ صلحِ اُسلو منجر شد، صحبت کرد. شوهرش، سَمیر، که پیراهنِ آبی و شلوار سفید پوشیده بود و صَندَل به‌پا داشت و آن‌طرفِ تخت ایستاده بود، مدتی را در زندانِ اسرائیلی‌ها گذرانده بود. یک روز صبح، سربازانِ اسرائیلی هجوم بُرده بودند به خانۀ دو‌اتاقۀ آن‌ها در اُردوگاهِ پناهندگان و فَهدی ـ یکی دیگر از فرزندانشان ـ را انداخته بودند رویِ اُجاقِ روشن. پسرک به‌شدّت سوخته بود. مادر همان‌طور‌که داشت تعریف می‌کرد، دستش را آرام گذاشت رویِ بدنِ پسرِ کوچکش که سرُم به رگش وصل بود.

مادرِ جوان می‌گفت: «از روزی که این بچه‌ها به‌دنیا می‌آیند، نفرت از یهودی‌ها به‌خوردشان داده می‌شود. تنها حرفی که می‌شنوند این است که: ما باید از شرِ دشمنِ یهودیِ خود خلاص شویم! دعوت برایِ جنگ با شور و هیجان، از رادیو و تلویزیون پخش می‌شود. کامیون‌ها راه می‌افتند تویِ خیابان‌هایِ اُردوگاه و در مدحِ شُهدایِ اخیر دادِ سخن می‌دهند و درخواستِ شهیدهایِ بیش‌تری می‌کنند. پوسترها و عکس‌هایِ شُهدا همه‌جا هست. بچه‌ها پدرهاشان را می‌بینند عاجز و درمانده در‌ مقابلِ اسرائیلی‌ها، بیکار و غمگین… و مبارزانِ تفنگ‌به‌دست را تحسین می‌کنند. آن‌ها هم می‌خواهند بروند جنگ.»

ادامه دارد

 

این کتاب ترجمه‌ای است از:

War is a force that gives us meaning

By: Chris Hedges

بخش پانزدهم این مطلب را اینجا بخوانید.