ادامه ۱۴ جولای ۱۹۸۹ ـ آیواسیتی
صبح هوا خنک و مطبوع بود. از پنجره که به رودخانه نگاه کردم، گویی رودخانه مثل یک تابلوی عکاسی بود. بی حرکت! هیچ انگیزه ای برای پرواز نداشتند. گاه تنها حرکت آرام نسیم بود. هر چقدر طبیعت زیبا باشد، بی حرکتی خون را می ماساند.
آندره علیرغم تصورم ساعت ۵/۸ صبح با انرژی فوق العاده ای سرکار حاضر شد و شروع کرد با هیجانی ویژه با دوروتی صحبت کردن. گفت: دویستمین سالگرد انقلاب فرانسه را به طور مفصل در فرانسه جشن گرفته اند. چه کودکانه و صادقانه ابراز احساسات می کرد. انگار با توضیح دادن دربارۀ انقلاب فرانسه خودش هم قدرتمندتر و پهناورتر می شد. اما مگر دوروتی می توانست بفهمد که او چه می گوید! دوروتی مثل مجسمه ایستاده بود و احتمالاً کشور فرانسه برای او نامی بود در کتاب جغرافیا که او با بی حوصلگی در دبیرستان لایش را باز می کرد.
به خود گفتم: “حتماً آندره به در می گوید تا دیوار بشنود.”
اما وقتی حضورش رنگ خودنمایی به خود گرفت، تصور آن همه فرهنگ را در وجودش توخالی احساس کردم. از آنجائی که آندره احساساتی و خجالتی است، می شود حالاتش را به خوبی متوجه شد. وقتی کارم تمام شد، “سیدی” گفت: “می خواهم درباره ارزش یابی کارت با تو صحبت کنم.”
رفتم در اتاقش نشستم. دیدم تمام ورقه ها را برایم “شایسته” نوشته بود. نوشته بود که من یک آدم Private هستم و دوست ندارم در جمع کار کنم. نوشته بود او بهترین است وقتی که تنها کار می کند. بعد گفت: این برای همه عجیب است که تو چرا نمی خواهی در محل عمومی ظاهر بشوی. بعد ورقه ای را به من نشان داد و گفت: “هر چه دوست داری در اینجا بنویس.”
گفتم: “الآن نمی نویسم. وقتی که می خواستم اینجا را ترک کنم، آنوقت چیزهایی خواهم نوشت.”
گفتم: “من همه چیز را می فهمم. می دانم در پشت صحنه چه می گذرد و اینهمه فشار که بر ما وارد آورده می شود از کجا آب می خورد و می دانم که تقصیر هیچیک از کارکنان هم نیست.”
در حالیکه اشک توی چشمهایش پر شده بود و بغض راه گلویش را بسته بود گفت:”من واقعاً نمی خواهم رفتارم موجب آزار کسی شود، ولی سیاست جدید کاری از ما خواسته که چنین رفتاری را داشته باشیم.”
رنج و دردش دلم را لرزاند. یادم آمد وقتی که دزدانه در آشپزخانه غذا به دهان می گذاشت و با لذتی وحشت آمیز و هراسناک لقمه اش را قورت می داد، دلم می خواست چنین سیستم برده داری و برده پروری را نابود کنم. و با شکستن تمام پنجره ها به هستی اعتراض کنم.
“سیدی” زنی سیاه پوست است که از آنجائی که رنج فراوان کشیده است و به دلیل تاریخ استثمار شدگی اش، هر نیازمندی را به کار می گمارد. او مفهوم “نیاز” را خوب می داند. او وقتی که می دانست دانشجویان چینی غذاهای اضافی را نیاز دارند، خودش را به عمد در لایه های اتاق های محل کار پنهان می کرد تا آنها به راحتی شکم خودشان را سیر کنند و یا غذاها را در پاکت های پلاستیکی بچپانند و با خود ببرند. همانجا یک قصه خلق شد.
به “سیدی” گفتم: “وقتی که اینجا را ترک می کنم، خیلی چیزها هست که باید بگویم و بنویسم.”
“سیدی” ناگهان احساس کرد که یکی هست که او را عمیقاً درک می کند. و همین حس او را پر از شادمانی کرد. چشمهای غمگینش برق زد. اما دوباره غباری از بی اعتمادی بر آنها نشست. خیلی طبیعی بود که به خاطر سیاه بودنش و اینکه ممکن بود با اعتماد کردن کارش را از دست بدهد، باید حس “بی اعتمادی” را در کنار “اعتماد” با خود همراه می داشت.
“آندره” برایم تجسم یک “غول” را پیدا کرد. “غول” در قصه ها مگر کیست؟ در ایماژهای مردم درد کشیده، آدم قدرتمند ناگهان پف می کند و فضا را اشغال می کند و تنفس دیگران را تسخیر می کند.
در کافه تریا وقتی که ناهار می خوردم، به قصه ام فکر کردم. قصه ای که می خواستم آنرا به همۀ شخصیت های واقعی اش در محل کارم تقدیم کنم. این بهترین راه بود که به جای اینکه تکه تکه از تک تک آنها انتقاد کنم، حرفهایم را در قالب هنر به آدمها با تجارب مشترک بیان کنم. باید سیاست های پشت پرده را به آنها که پشت پرده را نمی بینند افشاء کنم.
داشتم قصه را می نوشتم که “یولین” دختر چینی کنارم نشست. داشتیم صحبت می کردیم که ناگهان همۀ کارکنان وارد کافه تریا شدند. یولین دست و پایش راگم کرد. رنگ باخت. کوچک و کوچکتر شد. سعی کرد خودش را در زیر سایۀ من پنهان کند. حق او بود که در زمان استراحتش یک نوشابه بنوشد! پس چرا ترس اینگونه وجودش را احاطه کرده بود؟ ناگهان قدرتمندانی همچون هیتلر و موسولینی و خمینی به فضای ذهنی ام هجوم آوردند. دیدم هیتلر را مردم هیتلر کردند، خمینی را هم مردم…. و حالا…. در این فضای دربسته کوچک، همین کارکنان استثمار شده از آندره، “آندره” می سازند! آندره ای که لذت قدرت دارد خفه اش می کند. و فکر می کند که همه باید در مقابلش تعظیم کنند…. او از ترس دیگران قدرت می گیرد! قصه ام ناگهان رنگ خشم و عصیان به خود گرفت. اما به عنوان نویسنده نمی خواستم شخصیتی را که همه از او منتفرند، و من او را دوباره آفریده بودم، نفرت انگیز نشان بدهم. هر چه باشد من نسبت به شخصیت هایی که خلق شان می کنم حسی عاطفی دارم. حس بغرنجی است. مثل حسی در واقعیت است نسبت به کسی که دوستش داری و او که دوستش می داری، به خاطر اینکه می داند که دوستش می داری، تو را ویران می کند و تو بهمان گونه او را ویران می کنی تا او دوباره بتواند خودش را بسازد.
قصه ام را در کافه تریا تمام کردم. اما باید رویش کار کنم. بعد از کار به کتابخانه رفتم. سرد بود و سرما آزارم می داد. به خانه آمدم. اما در اتاقم هم نه توانستم چیزی بخوانم و نه چیزی بنویسم. از دست دادن آن روسری زیبایی را که پدر کاوه برایم فرستاده بود و کاوه آنرا از نمایشگاه مدرسه شان پس نیاورده بود، عذابم می داد. بعد از یک دعوای عصبی با کاوه از او خواستم هر طور شده روسری را پس بیاورد. از خانه بیرون رفت اما بدون روسری برگشت.
دیدم به هر کجا دست می کشم دیوار است….