داستانی که در ذیل می آید یکی از قصه های کتاب “سکوت دخترشاه پریان” است که اینجانب اخیراً به کمک دخترخانم ۱۳ ساله آوا سلامت و سرکار خانم ناهید بایرام نیا منتشرکرده ام.
روگشایی کتاب روز۲۶ ماه مه ۲۰۱۸ ساعت شش ونیم بعدازظهر در آدرس ذیل برگزارخواهد شد.
۵۱۰۰ Yonge Street
Council Chamber, North York Civic Centre
تشریف فرمایی شما موجب سپاس فراوان خواهد بود. در این برنامه جناب دکتر عباس آزادیان در رابطه با “تأثیر داستان گویی در پرورش روانی و مغزی کودک” سخن می گویند، استاد باقر مؤذن گیتار می نوازند، آقای حسین افصحی نمایش اجرا می کنند، آوای نوجوان در مورد انگیزه ی همکاری اش در آفرینش کتاب حرف خواهد زد، دُرسای نوجوان سنتور می زند و خانم شیرین با شعبده بازی و شیرین کاری ما را سرگرم می کند. ورودیه رایگان است و از مهمانان با چای و قهوه و شیرینی پذیرایی خواهد شد.
مرد عاشق همه جا به دنبال زن دلخواه خود می رفت و عشق خود را به او ابراز می کرد. زن چند بار به او یادآوری کرد که بیخودی به دنبال وی نیفتد که او هیچ احساسی به وی ندارد. مرد ول کن نبود. زن برای مدتی خود را در خانه ی خویش زندانی کرد. مرد آنقدر بیرون خانه منتظر ماند تا زن برای کاری فوری از خانه بیرون آمد. مرد عشق خود را به او عرضه داشت. زن با لحنی محکم این عشق را رد کرد. مرد آنقدر به دنبال زن راه افتاد و اظهار عشق کرد که خواب و خیال را از زن گرفت. زن به مرد دشنام داد و چند بار چند سیلی آبدار به او زد. مرد ول کن نبود. زن به داروغه شکایت کرد. چند نفر به نفع زن شهادت دادند. داروغه مرد را زندانی کرد ولی مرد تنبیه نشد و به محض آنکه از زندان بیرون آمد به دنبال زن راه افتاد و از عشق آتشین خود با او سخن گفت.
بازی قایم موشک عشق مرد و بیزاری زن مدت ها ادامه پیدا کرد تا روزی از روزها که مرد در دکانی نشسته بود و زن از جلو دکان عبور می کرد، مرد به دنبال زن نرفت. زن شگفت زده شد و با خود گفت:
ـ “چه خوب دنبالم راه نیفتاد. شاید تنبیه شده.”
زن به سوی خانه ی خود رفت ولی دلش طاقت نیاورد. سخت کنجکاو شده بود. با خود گفت:
ـ “ممکنه منو ندیده باشه.”
زن برگشت و آنقدر جلو دکان ایستاد تا چشمش به چشم مرد افتاد. مرد بی تفاوت نگاهش به سوی دیگری برگرداند. زن از محل دور شد ولی بین راه با خود زمزمه کرد:
ـ “این چیزی بود که من می خواستم ولی نمی دانم چرا حالا کلافه شده ام.”
زن برگشت و مرد را صدا زد و کنجکاوانه از بی تفاوتی اش جویا شد. مرد پوزخندی زد وگفت:
ـ “هدف نهایی عشق اینه که عاشق به معشوقش برسه. من به تو رسیدم….”
زن سخن او را قطع کرد و شگفت زده پرسید:
ـ “ما کی به هم رسیدیم؟ بین تو و من جز عشق از طرف تو و نفرت از طرف من چیزی حاکم نبوده.”
مرد گفت:
ـ “در خواب ما به هم رسیدیم: خواب دیدم تو زنم شده بودی و دوتامون از شب تا صبح در یک بستر مثل یک زن و شوهر خوابیدیم و عشق ورزیدیم. حالا به وصالت رسیده ام.”
زن خشمگین شد و گفت:
ـ “تو درحقیقت بدون ازدواج منو همسر خودت کرده ای. حالا باید با من ازدواج کنی.”
مرد خونسردانه جواب داد:
ـ “یک وقت حاضر بودم جونم را بدهم که با من ازدواج کنی ولی حالا نیازی به این کار ندارم.”
زن با فریاد گفت:
ـ “چطور آن وقت احتیاج داشتی حالا نداری؟”
مرد شانه ها را بالا انداخت وگفت:
ـ “عشق با وصال به هدف خودش می رسه و من به آنچه می خواستم رسیدم و دیگه عشقم نسبت به تو تمام شده.”
زن گفت:
“تو از وجود من بدون آنکه من بخواهم لذت برده ای. باید با من ازدواج کنی.”
کار بگومگوی زن و مرد بالا گرفت. تعدادی زیادی از مردم دور آنها گرد آمدند و پیشنهاد کردند که نزد قاضی بروند و چنین شد.
قاضی سخنان هر دو را به دقت گوش کرد و سرانجام به مرد گفت:
ـ”باید با این ازدواج کنی. چهل سکه ی طلا را هم باید همین الان به او بپردازی. خودم هم خطبه ی عقد را می خوانم.”
مرد هاج وواج ماند وگفت:
ـ “من حتی نیم سکه ی طلا را هم ندارم.”
قاضی گفت:
ـ نگران نباش سکه های طلا از خزانه ی عمومی پرداخت می شود.”
قاضی سپس سفره ی عقد را گسترد؛ دستور داد آئینه ی بزرگی آوردند و چهل سکه ی طلا در برابر آئینه قرار داد. سپس رو به زن کرد وگفت:
ـ”قبل از اینکه مراسم عقد را اجرا کنم شما باید شیربهای خود، این چهل سکه ی طلا را بردارید.”
زن شاد و خرسند دست دراز کرد که سکه ها را بردارد. قاضی مانع شد وگفت:
ـ”نه از آن سکه هایی که بیرون است. شما باید سکه های داخل آئینه را بردارید.”
زن گفت:
ـ”سکه های داخل آینه موهومی و در واقع عکس سکه های بیرونی است. من چطور می توانم چیزی که وجود و واقعیت ندارد بردارم؟”
قاضی خندید وگفت:
ـ”خواب هم موهومی و تصویر نامشخصی از واقعیت های بیرونی است. تو چگونه از من می خواهی این مرد را به خاطر خوابی که دیده است مجبور به ازدواج با توکنم؟”
پس زن و مرد از نزد قاضی رفتند و هرکدام از دو جهت مخالف به راه خود ادامه دادند.