بخشی از رمان مونترال محبوب من
در یک روز بهاری چه میکنید…
در چنین روزی ماریا و حاتم بعد از هفت سال زندگی زناشویی از هم جدا شدند. این جدایی در بهار سال دو هزار و هفت روی داد، اکنون هفت بهار از آن روز میگذرد.
این روزها مردم کمتر از گذشته به جدایی اهمیت میدهند، بخصوص اگر جداییِ زوجی با دو ملیت مختلف آنهم در کشور سومی باشد؛ با این حال خاطره های کوچکی مثل خریدن یک کتاب در یک روز آفتابی همراه ماریا، و یا سفری دو روزه با هم به کنار دریا؛ گاه مثل گلی از آتش، از زیر خاکستر زمان بیرون میآمد و دل حاتم را می سوزاند؛ در اینحال چاره ای نداشت جز اینکه با خودش بگوید، چه میتوان کرد، همین است که هست، صدای یک فریاد، یک ناله، یک سیلی را همه می شنوند، اما دلها بی صدا می شکنند؛ و تازه، خوشبخت کسی که در این دنیای پر از بدبیاریهای بشری فقط دلش شکسته باشد.
حاتم برای فرار از این فکرها تصمیم گرفت خودش را سرگرم کاری بکند، و کاری در این صبح بهاری بهتر از تمیز کردن خانه به فکرش نرسید.
ماریا همیشه خانه را تمیز نگه می داشت، گل های تازه می خرید، برگ گل و پوست میوه ها را خشک میکرد و با مخلوطی از دانه های معطر در گلدانهای رنگی شیشه ای می ریخت و در گوشه و کنار خانه میگذاشت. یکی از سرگرمی هایش دیدار از مغازه هایی بود که چای خشک با طعم های گوناگون میفروختند. پدرش در مسکو شیرینی فروشی داشت، خودش هم در مونترال شیرینی فروش شده بود، اما دلش میخواست در یکی از همین مغازه های کوچک چای و دانه های معطر کار کند؛ تنها مانعش صاحب چاق شیرینی فروشی بود که با شیرین زبانی و گاهی اضافه کردن اندکی به حقوقش نمیگذاشت دنبال کار دیگری برود، او هم مثل حاتم و مثل هر کسی که ماریا را میدید نمی خواست از دستش بدهد.
هوا سرد بود و هنوز بوی زمستان میداد، پرده ها و پنجره ها کدر شده بودند. کتابها، نوارهای فیلم و موسیقی، آلبوم عکس، دفترها، پوشه ها و نوشته های پراکنده، همه جا ریخته و روی هم تلنبار شده بودند، هیچ چیز سر جای خودش نبود، ماریای تمیز و مرتب اگر بود با دیدن این منظره حتماً جیغ میکشید (حاتم از تصور چهره ی وحشت زده او در این حالت به خنده افتاد).
خوشحال شد که کاری پیدا کرده، باید شروع میکرد؛ پرده ها را از حلقه های شان در آورد و در ماشین رختشویی انداخت، بعد سراغ جارو رفت و به جان خانه افتاد. آشپزخانه، حمام و دستشویی و پنجره ها را شست و برق انداخت. تمام روز بی وقفه کار کرد، وقتی پرده های تمیز اتو کرده را دوباره آویخت هوا تاریک شده بود، پنجره ها در تاریکی شبانه می درخشیدند، با تنی خسته و روحی سبک به رختخواب رفت.
صبح با صدای ضربه های ریز باران بر شیشه پنجره ی نیمه باز اتاق از خواب بیدار شد. بوی شکوفه های بهاری در هوا پیچیده بود. پرنده ها میخواندند. بهار مثل سپاه تازه نفسی که از مدتها قبل پشت دروازه ها کمین کرده، شبانه وارد شهر شده و بی سر و صدا سنگرهای فرسوده زمستان را یکی پس از دیگری اشغال کرده بود.
حاتم رادیوی کوچک کنار تختخوابش را روشن کرد و با لبخند رضایت به اتاق و پرده ها و پنجره های تمیز خیره شد. هوا کمی گرم بود…
یاد سالهایی افتاد که هیچ وقت به طول فصلها فکر نمیکرد. فصلها در تهران سالهای کودکی او تقریباً مساوی بودند. مادرش اواخر اسفند به ایوان میرفت، هوا را بو میکرد و میگفت، زمین نفس کشیده؛ مادر حسین، خدمتکار خانه می خندید. مادر حسین به تقویم اعتقادی نداشت. یک روز بعد از شستن یک قالی با صابون و آب سردی که در دم روی پرزها یخ میزد، دستش را خشک کرد و بچه ها را با خودش به پشت بام برد، دست پسرش را هم گرفته بود. کوه های سفید پربرف دوردست را نشان داد و گفت، آن بالا را میبینید، آنجا یک فصل بیشتر ندارد. من این بچه را آنجا زاییدم. آن جا نه مدرسه ای هست، نه ماشینی، نه درمانگاهی. شوهرم می خواست پسرمان درس بخواند، آمد تهران کاری پیدا کند و برگردد ما را هم بیاورد که توی برف گم شد. من زندگیمان را در یک کیسه گذاشتم، بچه را برداشتم و پای پیاده راه افتادیم. چند بار توی برف گم شدیم ولی عمرمان به دنیا بود و خدا نخواست این بچه را پیش پدرش ببرد.
از تهرانِ آن سالها کمتر کسی کوچ میکرد. در بازارها همه چیز پیدا میشد، اما روی چمدانها همیشه یک وجب خاک نشسته بود، تا اینکه تندبادی به نام انقلاب وزید و غبار از روی چمدانها شست. آن روز مادر حسین دیگر زنده نبود تا شاهد گرمی بازار چمدان در شهر چهار فصل باشد. آسمان از دود و آتش بناها و گرد و خاک چمدانها سیاه شد. بانکها، سینماها، کاباره ها، سازفروشی ها و میخانه ها در آتش سوختند. چمدانها در آسمان پرواز میکردند و هر چه دود و آتش غلیظ تر میشد قیمت آنها بالاتر میرفت. در میدانهای بزرگ گرانفروش ها را به شلاق می بستند، بدنها آش و لاش می شدند، اما قیمتها خم به ابرو نمی آوردند. بعضیها جانشان را در همین چمدانهای قیمتی گذاشتند و با خود بردند، بعضیها بیچمدان رفتند و بعضی چمدانها بدون صاحبانشان سر از ساحلهای دور دنیا درآوردند. حاتم، جوان خوشبختی بود که روزی یک چمدان کهنه در کنج خانه پدری پیدا کرد و با آن بعد از چند هفته سرگردانی و بی خوابی و خستگی به مونترال رسید و خود را در میان مردم مهمان نوازی یافت که شاعرشان میگوید «کشور من کشور نیست، زمستان است…»
چند روز پیش به نقش تصادف در زندگی اش فکر میکرد. در سالهای اخیر با چند زن آشنا شده بود. قبل از ماریا هم زنانی را میشناخت و حتی یکبار در تهران با دختری که دل به عشقش سپرده بود تا مرز ازدواج رفت. ماریا ده سال از حاتم کوچکتر بود. بعد از او کسی جایش را نگرفت، شاید برای اینکه حاتم بیشتر از هر رابطه ی دیگری خودش را مسئول از هم گسیختن این رابطه می دانست.
ماریا ذوق شاعری داشت. در نوجوانی عاشق شاگرد ممتاز رشته برق و مکانیک دانشگاه مسکو به نام لوسیف شده و خیلی زود با او ازدواج کرده بود. لوسیف جز حرفه خود و اسکی و کوهنوردی و ورق بازی با دوستهای مردش به چیز دیگری بخصوص هنر و دنیای شعر و شاعری علاقه ای نداشت. همین باعث جدایی ماریا از او و کوچش به کانادا بعد از فروپاشی نظام کمونیستی شده بود. حاتم در همان شیرینی فروشی که ماریا کار میکرد با او آشنا شد. علاقه هر دو به شعر آنها را به هم نزدیک کرد. نام فامیل ماریا، حاتم را به یاد پوشکین می انداخت. اجداد ماریا بلکینا هم مثل ایوان پترویچ بلکین قهرمان یکی از داستانهای پوشکین، صاحب زمین بودند، اما زمینها بعد از انقلاب اکتبر مصادره شده بودند. ماریا بعد از آمدن به کانادا در رشته ادبیات و ترجمه در دانشگاه مونترال ثبت نام کرد. زمانی که حاتم با او آشنا شد دانشگاه را رها کرده بود و امیدوار بود بتواند با کار آزاد پولی جمع کند و با کمک چند دوست هنرمندش یک گالری راه بیندازد. حاتم به خاطر علاقهاش به ادبیات روسیه از ماریا خواست برای ترجمه داستانها و شعرهای پوشکین به زبان فارسی به او کمک کند. ماریا با وجود کار در شیرینی فروشی پیشنهاد او را پذیرفت. حاتم به او وعده داد با انتشار این اثر به زبان مادری خود صاحب اعتبار و درآمد خوبی میشود، ماریا هم از اینکه با کمک به حاتم می توانست او را به آرزویش برساند و خودش هم در ساعتهای فراغت به حال و هوای روزهای ترجمه و دانشگاه برگردد، خوشحال بود
اما چند سال گذشت و هر قدر مجموعه کاملتر و نفیستر میشد بخت انتشار آن کمتر و کمتر میشد. دلیلش هم واضح بود: ناشرهای فارسی زبان مهاجر سرمایه کافی برای چاپ کتاب های پرهزینه نداشتند، ناشرهای داخلی هم برای چاپ آثار نویسنده ها و مترجمهای داخل کشور مشکل داشتند، چه رسد به آنها که به هوای چشیدن میوه ممنوع آزادی بهشت وطن را ترک کرده بودند. ماریا بالاخره از این وضع خسته شد، روزی به حاتم گفت «پدر من در مسکو شیرینی فروش بود، خودم هم اینجا شیرینی فروش شدم، ولی تو ناسلامتی معماری، مدرک دانشگاهی داری، چرا کار خودت را دنبال نمیکنی؟ اگر از روز اول به جای ترجمه پوشکین به کار خودت پرداخته بودی امروز مثل خیلی از هموطنانت حتی در ناسا هم میتوانستی شغلی پیدا کنی؛ آخر ترجمه شعر و داستان روسی به زبان فارسی در کانادا چه فایده ای دارد؟»
حاتم قلباً حق را به ماریا میداد، با اینهمه در جوابش گفت «من چطور میتوانم در ناسا شغلی پیدا کنم؟ آنها اول باید یک سیاره قابل سکونت پیدا کنند، بعد تصمیم به خانه سازی و شهرسازی در آن سیاره بگیرند، آن وقت تازه شاید از طریق دفتر نمایندگی شان در کانادا یک معمار ایرانی بدون سابقه کار عملی مثل من را هم استخدام کنند، ولی اینها همه حرف است ماریا جان، فعلاً میبینی که خبری نیست.»
این پاسخهای ناامید کننده و غیر مسئولانه چند بار دیگر هم تکرار شد. نزدیک هفت سال بود با هم زندگی میکردند و حاتم جز چاپ بخش هایی از ترجمه پوشکین و مقاله های پراکنده در اینجا و آنجا، آن هم در قبال دستمزدی ناچیز، یا حتی بدون دستمزد، هیچ کاری نکرده بود. در این مدت بار زندگی بر دوش ماریا بود. او حتی علاوه بر شیرینی فروشی کارهای پارهوقت دیگر مثل ترجمه اسناد رسمی و تدریس خصوصی زبان هم میکرد. حاتم شاهد تلاش ماریا بود و از اینکه میدید دیگر حتی نمیتواند وعدهی تسلابخشی به او بدهد در عذاب بود. ماریای صبور بالاخره روزی در میان حرفهای شان بی اختیار چمدانی را از کمد لباسها در آورد و با نظر خریداری به آن نگاه کرد. نگاهش، آن نگاهی نبود که گاهی برای رفتن به سفرهای تفریحی چمدانی را امتحان میکرد، حاتم با دیدن این منظره یکه خورد، پرسید: «کجا به سلامتی؟»
«روسیه!»
«شوخی میکنی؟ ما خیلی جاها هست که هنوز نرفته ایم، حالا چطور روسیه..؟»
ماریا پوزخندی زد و با لحنی کشدار گفت “ما..!”، بعد خاک چمدان را گرفت و آن را سر جایش گذاشت. در سالهای گذشته میگفت هیچکدام از روسهای مهاجر خیال برگشت به کشورشان ندارند، اما از آن پس هروقت اختلافی با حاتم پیدا میکرد، میگفت بعضی از روسهایی که میشناسد به فکر بازگشت افتاده اند، حتی بعضی برگشته اند و از تصمیم شان هم راضی اند.
حاتم در جواب ماریا میگفت: «بله مهاجرها گاهی از این فکرها به سرشان میزند، دلشان برای زادگاه شان تنگ میشود، میروند ولی معمولاً پشیمان میشوند و دیر یا زود برمیگردند.»
ماریا باز هم چیزی نمیگفت، اما یک روز بالاخره جواب او را داد.
«من اگر بروم پشیمان نمیشوم. جداً هم میخواهم بروم.»
این حرف مثل پتکی بر سر حاتم فرود آمد و او را کاملاً گیج کرد. بعد از آن “ما”ی معنی دار هنگام بازدید چمدانها، میدید ماریا مصمم و به حرفش کاملاً پابند است؛ در حالی که به سختی میکوشید خونسردی و تعادلش را حفظ کند، گفت: «ببین ماریا جان! تو عادت داری افکار نسنجیده ات را با صدای بلند به زبان بیاوری! در مسکو چکار میتوانی بکنی؟ حداکثر میروی در شیرینی فروشی پدرت همینکار را میکنی، در حالیکه اینجا آقا بالاسر نداری، صاحب کارت عاشق توست، هر چه بگویی گوش میکند، آنوقت این وسوسه های زودگذر… خواهش میکنم کمی صبر داشته باش، دنیا که به آخر نرسیده، از آن گذشته، آخر تو بدون من چطور میتوانی زندگی کنی، آن هم در روسیه..! اگر راضی بودی که به اینجا نمی آمدی.»
«روسیه کشورم است، خیلی هم از آن راضی ام.»
«معلوم است! باید هم راضی باشی! من هم راضی ام..! اگر نبودم که اینهمه برای ادبیاتش جان نمیکندم! ولی خب، در آنجا شاید به دردسر بیفتی…»
«چه دردسری؟»
«نمیدانم… همین ترجمه ی پوشکین… آخر در کشورهای ما هیچ چیز قابل پیشبینی نیست.»
«یعنی چه؟ اصلاً اینطور نیست، اینها تصورات توست، در کشور من کسی برای ترجمه پوشکین به دردسر نمیافتد، مدال افتخار هم میگیرد.»
«بسیار خوب، فرض کن اینها تصورات من است، تو هم برو روسیه و مدال افتخار بگیر… ولی تکلیف زندگی مان چه میشود.»
«از هم جدا میشویم.»
«این دیگر یک شوخی بی مزه است، مسخره ست، مضحک است..! در اینصورت چه کسی زیر بال و پر تو را میگیرد؟»
«مگر من پرنده ی دست آموزم که کسی زیر بال و پرم را بگیرد؟ تو اگر میتوانی زیر بال و پر خودت را بگیر!»
حاتم نمی دانست چه بگوید. در گذشته با وعده های شیرین و شاعرانه ماریا را مجذوب میکرد، اما حالا میدید حنایش دیگر رنگی ندارد، با اینحال همچنان میکوشید او را از تصمیمش منصرف کند.
«نه، ماریا جان! ببین… بیا اصلاً این حرفها را فراموش کنیم… چه فایده ای دارد… بیخود اعصاب مان را خرد میکنیم… وضع ما خوب است و بهتر هم میشود… اصلاً خودمان یک شیرینی فروشی راه می اندازیم، تو فقط سعی کن کمی واقع بین باشی، چون در اینجا دیگر فقط مسأله ی من و تو نیست، پای شاعر بزرگ کشورت هم در میان است..! دیر یا زود پوشکین محبوب تو زندگی تازه ای در یک کشور بزرگ دیگر دنیا با زبانی غنی و باستانی پیدا میکند… چه بهتر از این..! افتخاری ست که نصیب همه مان میشود، قبول نداری؟ چرا… میدانم که قبول داری، پس دیگر چه میگویی..؟»
«هیچ! تو برو پوشکین را به زبان خودت زنده کن، افتخارش هم مال خودت! زمانی میخواستی با شعر فارسی کشور خودت را نجات بدهی، حالا میخواهی با پوشکین کشور مرا نجات بدهی..! مظلوم نمایی را که بلدی، برو در آن کشور غنی و باستانی گریه زاری کن، شاید دلشان بسوزد اجازه چاپ کتابت را بدهند.»
اشاره ماریا به نجات کشور مربوط به خاطره ای کودکانه بود که حاتم زمانی برای او تعریف کرده بود.
«این حرف آخرت است؟ باور نمیکنم… ترجمه پوشکین شاید در کشور تو باعث افتخار شود، اما با گریه و زاری در کشور من اجازه چاپ کتاب نمی دهند.»
«خب، پس همین جا بنشین و گریه زاری کن! کسی کاری به کارت ندارد، فقط دست از سر من بردار و تو را به خدا دیگر کاری به کارم نداشته باش.»
«باشد. اگر تو میخواهی دیگر کاری به کارت ندارم. گریه و زاری هم نمیکنم، چون بازارش به قدر کافی در این جا اشباع است. از سیاستمدار و برنده ی جایزه اسکار و قهرمان فوتبال و ستارههای مد و زیبایی همه یا بغض کرده اند یا دارند گریه میکنند، چون میدانند کسی به بچه ای که میخندد شیر نمیدهد. باید گریه کنی تا به تو شیر بدهند. این قانون بزرگ و کوچک ندارد، بازار گریه همیشه پر رونقتر از بازار خنده است. کمدینها روی صحنه فقط لوس بازی در میآورند، مدیران برنامه ها هم تشویقشان میکنند چون کمدی به نظرشان هنر واقعی نیست، پس هر چه لوستر بهتر..!»
«خب تو برو مردم را با هنر واقعی آشنا کن!»
«باشد، ولی تخصص من همانطور که گفتی نجات کشورهاست. در کودکی می خواستم کشورم را نجات بدهم پدرم نگذاشت، حالا هم که میخواهم روسیه را نجات بدهم تو نمی گذاری… “تانیا”، آن دختر هندی تباری را که در کافه کار میکرد یادت هست؟ رفته هندوستان ستاره بالیوود شده، حالا که اینطور است من هم میروم با رقص و آواز در کنار او شاید بتوانم هندوستان را نجات بدهم.»
ماریا دیگر جواب حاتم را نمیداد. گاهی فکر میکرد او خُل شده، و به این ترتیب به روزهای آخر زندگی مشترکشان رسیدند، به روزی که ماریا چمدانش را بست و از آپارتمان بیرون رفت. حاتم با رنگ پریده در راهرو به دنبالش دوید. نزدیک آسانسور دستش را گرفت و نگه داشت، در حالیکه از خشم میلرزید گفت: «چکار میکنی، اصلاً متوجه هستی؟ نکند واقعاً فکر کرده ای نواده ایوان بلکین فقیدی و تا برسی سند اموال مصادره شده آن مرحوم را می آورند دودستی تقدیمت میکنند! زود باش برگرد خانه و دست از این مسخره بازی ها بردار!»
ماریا با خونسردی دستش را از دست حاتم بیرون کشید و به طرف آسانسور رفت، بین راه یک لحظه برگشت و با دلسوزی به او گفت: «مواظب خودت باش!»
حاتم با خشم گفت: «تو مواظب خودت باش! ایوان پتروویچ یک شخصیت خیالی بود! نه آبی داشت نه ملکی..! حالا تو برو با ارواح تزارها بر سر ماترکت چانه بزن..!»
در همین لحظه سر و کله همسایه ای پیدا شد. حاتم لبخندی زورکی تحویل همسایه داد و به محض رفتن او با چهره ای خشمگین و برافروخته از پشت سر ماریا را صدا کرد: «صبر کن، چیزی را جا گذاشته ای..!» و بی درنگ به خانه دوید، با عجله کتاب مجموعه داستان های پوشکین را با ده ها برگ توضیح و دستنویس و پانویس و پیشگفتار و پسگفتار در لابه لای صفحه های آن از روی تاقچه برداشت و به راهرو برگشت و خودش را در نزدیکی آسانسور به ماریا رساند. درِ آسانسور باز شد، همسایه دیگری بیرون آمد و ماریا به درون رفت. حاتم زوزهکشان گفت: «بیا این هم سند مالکیت اموالت! می توانی لای شان شیرینی بپیچی و به مشتری های مسکوی ات بفروشی!»
ماریا با خشم از او رو گرداند. درِ آسانسور بسته شد و همسایه ی حیرت زده به حاتم با آن رنگ پریده و انبوه کاغذ و کتاب روی دستش خیره نگاه میکرد. حاتم نمی دانست جلو او غش کند تا در صورت نیاز به کمک پزشکی به دادش برسد، یا به خانه برود و هر بلایی میخواست سرش بیاید.
بالاخره به خانه رفت. تلوتلو خوران مثل مستها خودش را روی تختی که سالها در کنار ماریا در آن خوابیده بود انداخت و تا صبح به ملافه ها و بالشها چنگ زد و زاری کرد.
***
چند ماه گذشت و حاتم ناخواسته حرفی را که درباره پشیمانی و بازگشت بعضی مهاجرها به ماریا گفته بود به صورت امیدی مبهم به بازگشت او در دل می پروراند. بالاخره از یکی از دوستان ماریا آدرس او را در مسکو گرفت و برایش نامه ای نوشت. نامه بی جواب ماند. حاتم باز هم نامه نوشت و باز هم جوابی نگرفت. دو سال گذشت و او برای گذران زندگی کلاس ادبیات به راه انداخت. از روی کتابها و ترجمه ها و تحقیق های چند ساله اش درس خصوصی میداد. ابتدا پنج- شش شاگرد داشت، به تدریج چندتای دیگری هم آمدند و درآمدش بیشتر شد. از مقاله هایی هم که برای اینطرف و آنطرف مینوشت دستمزد بیشتری از آنچه در گذشته به آن حق البوق میگفتند میگرفت. حالا دیگر قدر پول را می دانست و هر چه درآمدش بیشتر میشد با صرفه جویی بیشتری زندگی میکرد.
یک روز در همین زمان چشمش در صندوق پست به نامه ای از ماریا افتاد. با ناباوری به خط آشنای او نگاه کرد. چیزی نمانده بود از هیجان قالب تهی کند. نامه را برداشت و همانطور که از روی پاکت محتوایش را لمس میکرد به طرف آسانسور رفت. در پاکت یک کارت پستال بود. می خواست به خانه برود و پاکت را با کارد کاغذبری به دقت باز کند، اما آسانسور دیر کرد و طاقتش را از دست داد. نامه را با احتیاط باز کرد، به جای کارت پستال چشمش به عکسی از ماریا با مرد خوشقیافه دو سه سال جوانتر از او در یک گالری نقاشی افتاد. افرادی پشت سرشان جلو تابلوها ایستاده بودند. ماریا سرش را به سر مرد چسبانده بود و هر دو میخندیدند. آسانسور بالاخره رسید و حاتم خیره به عکس ماریا همراه چند همسایه وارد آن شد. ماریا در پشت کارت نوشته بود مرد همراهش، ساموئل، شریک تازه زندگی اش و صاحب گالری است. مدیر هنری گالری هم خود ماریاست. در ماه های اخیر چند نمایشگاه از هنرمندان خارجی گذاشته اند. حاتم هم اگر هنرمند برجسته ای میشناسد می تواند به آنها معرفی کند. ماریا درباره کتاب پوشکین هم پرسیده بود و ابراز امیدواری کرده بود تا حالا چاپ شده باشد.
در خاتمه نوشته بود در کنار ساموئل زندگی خوب و شاد و پرباری دارد، برای حاتم هم زندگی خوب و شاد و پرباری آرزو کرده بود.
آسانسور چند بار بالا و پایین رفته بود، افرادی وارد شده و خارج شده بودند و حاتم بی توجه به آنها همچنان سرگرم خواندن و دوباره خواندن دستخط ماریا و تماشای عکس او و ساموئل بود. بالاخره بعد از چند بار رفتن و برگشتن آسانسور از طبقه ی او، به خودش آمد و پیاده شد و به خانه رفت. در خانه، باز هم به عکس ماریا و ساموئل نگاه کرد. ابتدا می خواست آن را پاره کند و دور بیندازد. بعد فکر کرد شاید دیگر عکسی از ماریا به دستش نرسد، پس بهتر است عکس را نگه دارد، اما با ساموئل چکار کند، نمی توانست او را در کنار ماریا تحمل کند. اما او شریک زندگی ماریا شده بود و نادیده گرفتنش همانقدر احمقانه بود که ماندن و بیرون نیامدن از خاطره های گذشته. پس حالا که گذشته از او فاصله گرفته بود، او هم باید با غرور و بزرگواری و دشواری به این فاصله تن میداد. از آنجا که چاره ای جز این نداشت عکس را لای کتاب قطور فرهنگ روسی که از موقع رفتن ماریا حتی یک بار هم لایش را باز نکرده بود گذاشت.