شهروند ۱۱۹۱ ـ ۲۱ آگوست ۲۰۰۸
ـ “پس باید تلفن بزنم خونه مون و به شون خبر بدم وگرنه نگرانم می شن.” صدای آهسته میترا بود که به سمت تلفن می رفت و در دل امید داشت تا باز هم در آنجا بماند و باز هم با هم حرف بزنند.
میترا به سوی تلفن می رفت و در سکوت او را می نگریست. در این لحظه دیگر به خوبی می دانست که برای آن عطر آشنای خفیف نبوده است و برای درخشش چشمانش در تاریکی هم نبوده است، بلکه برای آن سایه روشن هایی بود که پرده کرکره روی صورتش منعکس کرده بود، سایه هایی راه راه. هر چیز راه راهی دگرگونش می کرد و خاطرات تلخی را در او زنده می کرد. سایه های راه راهی که بر همه زندگیش هاله ای افکنده بود. سایه های تاریک و روشنی که بی قرار و مضطربش می کرد و برای آن مویرگ باریک سرخرنگی در قسمت میانی چشم چپش بود و در عین اینکه دیده نمی شد همیشه در میان تاریکی وجود داشت و محکومش می کرد. از پهلوی تلفن که برگشت چهره اش برافروخته بود.
ـ “چته؟”
ـ “آخه توی این مملکت ما چه وقت بزرگ می شیم؟”
ـ “تو این مملکت ما دائم مجبوریم مراسمی رو رعایت کنیم. مجبوریم زنگ بزنیم، و بگیم دیر می آییم. زنگ بزنیم و بگیم زود می آییم، در هر دو حال مراسمی رو رعایت می کنیم چون نگرانت می شن، و حق هم دارن که با این اوضاع نگرانت باشن.”
توفانی در چهره اش نقش بسته بود که میترای گذشته را به یادش می آورد. چهره اش همانی بود که در آن روز بارانی دیده بود.
زیر بارانی سیل آسا برای دیدنش به بیمارستان رفته بود. به محض ورود کلاه بارانی اش را از سر برداشته بود ولی هنوز قطرات باران روی صورتش بود. به چهره ی پریشانش که قطرات بارانی را با خود نداشت نگریست.
ـ “خسته ای؟”
ـ “کمی.”
ـ “خوابت می یاد؟”
ـ “تقریبا . . . ولی نمی خوام با این پیرنم بخوابم، خراب می شه.”
ـ “حق داری. این پیرن نباید خراب بشه.” و چشمان درخشان، در روشنایی به او خیره شده بود.
ـ “ولی من نمی دونم چه چیزی بهت بدم، بیا کمد لباسام رو نگا کن!”
کمد پر از پیراهن های مردانه اتو کشیده بود. به کمد لباسهایش می نگریست. پس لباسهایش اینهاست؟ اینها هستند که تن او را می پوشانند؟ از بین پیراهن ها، پیراهن صورتی رنگی را بیرون کشیده بود و به سوی میترا دراز کرده بود: “فقط همین رو می تونم بهت بدم.”
ـ “ولی این یقه داره، یقه اش گردنم رو اذیت می کنه.”
ـ “می بینی که چیز دیگه ای ندارم.” و باز نگاهش در میان کمد لباس به جستجو پرداخته بود و چیزی درخور میترا نیافته بود.
وقتی میترا پیراهن را از دستش گرفت از اتاق زد بیرون و دوباره روی کاناپه نشست و چهره ی میترا در آن روز بارانی در برابر نظرش بود. زیر بارانی سیل آسا به دنبال کتابی برای خواندن به جستجوی او به بیمارستان آمده بود! میترا پیراهنِ خود را از تن درآورد و به چوب رختی آویخت و پیراهن صورتی رنگ امیر را پوشید و در میان اتاق ایستاد. امیر کاناپه را مرتب کرد و باز نشست. در فکر چیزی بود. صدای فریدون در سرش می پیچید: “امیر جان، من این دختر و خونواده شو خوب می شناسم، من و کیوان با هم هم دانشکده ای بودیم. . . جانم تکلیف خودت رو روشن کن! یا باهاش عروسی کن یا بذار زندگی شو بکنه! فقط اینقدر باهاش سر و کله نزن!”
ـ “مگه من چکار کرده ام؟”
ـ “ببین من بچه نیستم. این موها رو هم تو آسیاب یا تو زندون سفید نکردم. یه قسمت از موام تو زندگی سفید شده، تجربه هم کم نیست. ببین جانم تو یا زنی رو دوست داری و همینطوری قبولش می کنی و باهاش ازدواج می کنی و یا اینکه دوستش نداری و می ذاری زندگیشو رو بکنه فقط اینقدر سر به سرش نذار! نکنه فکر می کنی میترا بچه اس که هر لحظه بخوای ادبش کنی؟ کیوان براش پدری کرده و به پدر احتیاج نداره. هر کس دیگه ای بود حرفی نمی زدم، ولی از تو با این تحصیلات و طرز فکر بعیده؟ تو طوری رفتار می کنی که انگار یه دختر بچه گیر آوردی که باید مدل مورد علاقه ی رفقا و فامیلات تربیتش کنی. چرا فکر می کنی که اون باید مطابق میل تو زندگی بکنه؟”
میترا با پیراهن مردانه ای بر تن در میان تاریکی داخل اتاق ایستاده بود. پیراهن بلند نبود تا بالای زانوی او می رسید ولی آستین هایش از طول دستان میترا بلندتر بود. میترا آستین های پیراهن مردانه را تا زد، تا زد تا آستین ها به زیر آرنجش رسید . . . صدای فریدون همچنان در سر امیر می پیچید: “یه عده به زنی برمی خورند ولی الگوی پیش ساخته ای از زن ایده آل خودشون دارن، اینا سعی می کنن این الگو را به زنی که برابرشون ایستاده تحمیل کنن. تو هم داری خواسته های خودت رو به این دختر تحمیل می کنی، اگه همینجوری که هس ازش خوشت می یاد، خب برو جلو! ولی سعی نکن عوضش بکنی، چون میترا همینجوری دختر خوبیه و از طرف دیگه خیلی دوستت داره.”
ـ “از کجا می دونی؟”
ـ از اون چشما معلومه، بخصوص وقتی به تو نگاه می کنه.” صدای خنده فریدون را هنوز به یاد داشت: “هر چی باشه تخصص من در چشم پزشکی یه، مگه نه؟ تو فکر می کنی امروز این دختر تو این بارون شدید اومده بود تا از تو کتاب قرض کنه، آدم باید خیلی ساده باشه تا اینجور به زندگی نگاه کنه!” از یک سو از آن چشمان و از آن سرکشی ها پیدا بود که نمی پذیرفت و زیربار نمی رفت.
ـ”من حق دارم لباس خودم رو انتخاب کنم. مگه نه؟ آقاجون من تو دوران مدرسه ام که حالا تموم شده، به اندازه کافی انیفورم و روپوش ارمک پوشیدم، تموم شد! تو هم بیخود سعی نکن جای خانم ابوالفضل زاده رو برام بگیری، اون ناظم مدرسه مون بود و همیشه از ما ایراد می گرفت.” از سوی دیگر نمی توانست با میترا زندگی کند.
ـ “من نمی فهمم چه تفاوتی بین رنگاس؟ به کجای دنیا برمی خوره که رنگ سفید رو بیشتر دوس دارم، من با این رنگ خودم رو راحت حس می کنم. آخه همه که نمی تونن پیراهن چینی بپوشن!” میترا همراهش می آمد و نق می زد و یا کاملا ساکت می ماند. گاهی هم شورش هایی می کرد. پس سرانجام تصمیمش را گرفته بود. تصمیم گرفته بود میترا را رها کند تا او زندگیش را بکند. میترا همچنان که در میان اتاق ایستاده بود از روی تخت ملافه سفیدی را بیرون کشید. ملافه را باز کرد و به دور خود کشید. صدای فریدون همچنان در سر امیر پیچید: “امیرجون فکراتو بکن! به نظر من میترا دختر خوب و سالمی یه، تو هم جوون قوی و سالمی هستی، باهاش عروسی کن! من مطمئنم که توله های خوشگلی پس میندازین.” صدای خنده فریدون را به خوبی در یاد داشت: و اونوقت هر دوتون جاودانه می شین.” روی کاناپه نشسته بود و فکرهای پراکنده ای به ذهنش هجوم می آورد. راستی برای یک پزشک عشق چه می تواند باشد؟
روزی تصادفا در جایی دختر رنگ پریده ای را می بینی که به سویت می آید، فقط برای لحظه ای نگاهش می کنی و بعد باز هم او را می بینی و کم کم به او فکر می کنی و او فکرت را احاطه می کند و پس از آن انس و عاطفه و حس های گوناگون و عادت و سرانجام او در قلبت خانه می کند. از غمش اندوهگین می شوی و از شادی کودکانه اش شاد می شوی ولی آن کشش و میل تن به گرمای تنی دیگر در شبهای تنهایی و سرما و یأس هم هست. با این همه رهایش می کنی چرا که نمی تونی همان گرما و آرامش و امنیتی را که او می تواند به تو بدهد پاسخگو باشی. و دیگران هم هستند، و رهایش میکنی و مانند کمانه ای از او دور می شوی و فاصله می گیری و هر چه از او دورتر می شوی او خود را به تو نزدیک تر می سازد، تا بدان حد که الان در چند قدمی ات ایستاده است و تو آنقدر از همهمه ی جهان بیرون خسته و دلمرده ای که توانایی و خیال برپا خاستن و به کنارش رفتن را نداری و باز مانند کمانه ای در فضای خالی رهایش می کنی و باز . . . .تا روزی که برای همیشه می رود و دیگر هیچوقت پیدایش نمی شود و با این همه همین الان در چند قدمی ات ایستاده است.
سیگارش را در جاسیگاری خاموش کرد و به ساعتش نگاهی انداخت. “یک و نیم”! و چراغ هنوز روشن بود، چراغ را خاموش کرد، در میان تاریکی پیراهن را از تن خسته اش بیرون کشید و روی کاناپه دراز کشید. میترا همچنان در وسط اتاق ایستاده بود و فکرهای پراکنده در ذهنش چرخ می زدند، عشق چه می تواند باشد؟
روزی، جایی، مردی را می بینی و با نگاه درون نگاهش می کنی، چیزی در وجودت دیگرگون می شود، به او نزدیک می شوی و پیش از آنکه به خود بیایی فکر و قلبت را احاطه می کند. فکر اینکه از چه رنگی خوشش می آید؟ چه غذایی را دوست دارد؟ چگونه می شود خوشحالش کرد؟ فکر اینکه مادرش چگونه بوده است؟ و پیش از تو بر او چه گذشته است رهایت نمی کند. می خواهی همه چیزش را بدانی و با همه چیزش بیامیزی، با خاطره های کودکی اش، با دنیای اکنونش، می خواهی با دنیای پنهان روحش در شب های تنهایی و سرما و یأس یکی شوی و او در بزرگی جهان رهایت می کند و رهایش می کنی.
امیر روی کاناپه دراز کشیده بود و در فکر بود. رهایش می کنی و دیگر نمی بینی اش ولی با دیدن اولین دختری که موهایش را دمب اسبی کرده است به یاد میترا میافتی چون او زمانی موهایش را به این شکل جمع کرده بوده است. با دیدن موهای بافته ی زنی به یاد میترا می افتی که گاهی موهایش را می بافت. با دیدن موهای بلوطی زنی به یاد میترا می افتی که موهای بلوطی داشت و حتا با دیدن دختر بچه ی شش ساله ای در خیابان با روبانی بر سر گیسوانش، به یاد میترا می افتی، چون روزی او عکسهای کودکیش را به تو نشان داده بوده است و برایت تعریف کرده است که در کودکی به گیسوانش روبان آبی کمرنگ می زده اند. با دیدن بستنی توت فرنگی به یاد میترا میفتی که بستنی توت فرنگی دوست داشت و بوی توت فرنگی در خاطره ات با بوی میترا مخلوط می شود و آن بوی آشنا که در یک قدمی ات حس کرده بودی در میان یادهایت خواهد ماند و از این پس بوی توت فرنگی و وانیل نیز ترا به یاد آن عطر خفیف آشنا خواهد انداخت. با دیدن پیراهن سپید زنی به یاد میترا میفتی که همیشه پیراهن سفید می پوشید، و با دیدن زنی در جامه ای سیاه باز به یاد میترا میفتی که همیشه و همیشه پیراهن هایی با رنگ های روشن و سپید می پوشید. با شنیدن صدای قهقهه ی زنی به یاد میترا میفتی که میترا هرگز بدین گونه نمی خندید و با دیدن کرشمه ی زنی مانند گربه ی ماده ای در فصل بهار، باز به یاد میترا میفتی که میترا هرگز بدین گونه نبود و جهان شکلی به خود می گیرد که هر لحظه وجود میترا را به تو یادآور می شود و تو جهان را با میترا مقایسه می کنی. ولی تو میترا را رها کرده ای چون در جهان تو نمی گنجیده است و میترا ترا رها کرده است تا جهان دیگری را بجوید.
میترا در میان تاریکی در وسط اتاق ایستاده بود و در فکر بود. رهایش می کنی و دیگر نمی بینی اش، اما با دیدن پیراهنی صورتی رنگ به یاد او میفتی، با دیدن فنجان چای به یاد او میفتی، هنگام خواندن قطعه شعری در تنهایی به یادش میفتی، با دیدن فیلمی در سینمایی خلوت به یادش میفتی، و همیشه جایش در زندگی ات خالیست و همیشه در میان رهگذران خیابان او را می جویی، شاید که از سر قضا و قدر گذارش به آن حوالی افتاده باشد و بعد در میان همه اتومبیل هایی که به سرعت از خیابان می گذرند او را می جویی چون به یاد داری که دوست ندارد خیابانها را پیاده گز کند. و او را نمی بینی و نمی یابی. نه از سر قضا و قدر و نه از سر عمد، و جایش در زندگی تو خالی می ماند. اما حرکت دستانش را هنگام حرف زدن به خوبی به یاد داری و حالت سیگار کشیدنش را، و نگاه مات و سکوتش را وقتی که خسته است و با نحوه ی خاموش کردن سیگارش را در زیر سیگاری. او ذهنت را و قلبت را احاطه کرده است ولی پیدایش نیست و جای حضورش همیشه و همه جا در زندگی تو خالیست. نمی توانی و نباید او را با هیچ قل و زنجیری ببندی چون آزاد است و باید آزاد بماند. نمی تواند ترا ببندد چون آزادی کمترین سهم تو از زندگیست و با این همه تا ابد رهایش نمی کنی و او نیز تا ابد رهایت نمی کند.
میترا گمان می برد که امیر باز می گردد و حداقل به او شب بخیری خواهد گفت. ولی او حتا از همان روی کاناپه هم چیزی نگفته بود، وقتی خیلی منتظر ماند و بعد دید که امیر چراغ هال را خاموش کرد و سکوت همه جا را فرا گرفت، دانست که خسته است و می خواهد بخوابد و حتا شب بخیری هم در کار نیست.
ادامه دارد