(چند کلمهای از جدیدترین شکل تفتیش عقاید)
آنتوان چخوف
شما فراک تنتان میکنید، نشان «استانیسلاو»ـ البته اگر چنین نشانی داشته باشید ـ به گردن میآویزید، چند قطره عطر روی دستمال جیبیتان میچکانید، سیبلتان را با بطریبازکن میتابانید و این همه را آنقدر سریع و چنان خشمآلود انجام میدهید که انگار فراک را نه بر تن خود که بر تن کینتوزترین دشمنتان میپوشانید. و در همان حال، زیر لب غرولند میکنید:
ـ مرده شور این زندگی را ببرد! نه در روزهای عادی راحتم میگذارند، نه در ایام عید! سر پیری از بام تا شام سگدو میزنم! صد رحمت به پستچیها!
همسرتان«وروشکا» که با اجازهی شما میخواهم او را«شریک زندگی»تان بنامم کنار شما ایستاده است و یکبند ور میزند:
ـ آقارو! میگوید: «عید دیدنی نمیروم!» آخر این هم شد حرف؟ قبول دارم که عید دیدنی، رسمی بی معنی و ابلهانه است، قبول دارم که انسان نباید مرتکب حماقتهایی از این دست شود ولی اگر جرأت کنی و از دید و بازدید منصرف شوی، از تو جدا میشوم… از خانهات میروم… برای همیشه! اصلاً میمیرم! آخر مگر ما چندتا عمو داریم؟ فقط یکی.. و تو زورت میآید که سال نو را به او تبریک بگویی! یا خواهرزادهام لنوچکا را بگو که آن همه دوستمان دارد و تو… آدم بی شرم، نمیخواهی این افتخار را به او بدهی که به دیدنش بروی! فیودور نیکولایویچ به تو پول قرض داده، برادرم پیتا، ما را دوست دارد، ایوان آندرهییچ تو را سر کار گذاشته و تو!… تو این چیزها را درک و احساس نمیکنی! خدای من، راستی که موجود بدبختی هستم! راستش را بخواهی تو آدم خیلی احمقی هستی! تو به یک زن دیوصفت احتیاج داری تا دم به ساعت روزگارت را سیاه کند نه به زن محجوبی مثل من، بله! بی… وجد…ان! از تو متنفرم! چشم ندارم ببینمت! تو باید همین حالا راه بیفتی! این هم فهرست کوتاهی که برایت تهیه کردهام… باید به تک تک اینها سر بزنی! اگر حتی یکیشان را از قلم بندازی، صلاحت نیست به خانه برگردی!
وروچکا نه دعوا و مرافعه میکند، نه با چنگ و ناخن چشم میدرد، اما شما این همه بزرگواریاش را درک نمیکنید و همچنان به غرولندتان ادامه میدهید. بعد از آنکه از کار آرایشتان فارغ شدید و پالتو پوست تنتان کردید، شما را تا دم در بدرقه میکند و از پشت سرتان میگوید:
– ظالم! بلای جان! بی رحم!
از آپارتمان واقع در بولوار زوبوسکی، بیرون میروید و درشکهای میگیرید و با صدایی که به آوای سلونین هنرپیشه، در لحظهی مرگش در نمایش«دلیله» شباهت دارد میگویید:
ـ برو لفورتور، نزدیکیهای «پادگان سرخ»
درشکههای مسکو این روزها به بادگیر چرمی مجهزند، اما شما قدر این نعمت را نمیشناسید و گمان میکنید که سردتان نیست… منطق همسرتان، ازدحام و شلوغی شب گذشته در بالماسکهی بالشوی تئاتر، خماری ناشی از باده گساریهای شب عید، میل شدیدتان به افتادن و خوابیدن، سوزش معده پس از پرخوریهای شب گذشته ـ همهی اینها درهم میآمیزد و به هرج و مرج واقعی مبدل میشود و حالتان را به هم میزند… دلتان آشوب میشود، درشکهچی هم آنقدر آهسته میراند که انگار به قتلگاه میرود…
سیمیون استپانیچ عموی همسرتان در لفورتور منزل دارد. او در شمار مردان بسیار نیک روزگار است شما و وروشکا را دیوانهوار دوست می دارد و بعد از مرگش کلیه دارایی اش به شما و وروشکا میرسد ولی… ولی مرده شور خودش و علاقه اش و ارث و میراثش را ببرند! از بخت بلندتان درست در لحظهای به خانهاش پا میگذارید که سخت سرگرم کشف اسرار و رموز دنیای سیاست است. به استقبالتان میآید و میپرسد:
ـ عزیز من، جان من، هیچ میدانی باتنبرگ چه نقشههایی در سر دارد؟ آدم فوقالعادهای است، مگر نه؟ و آلمان را بگو!
استپانیچ از شیفتگان شخصیت باتنبرگ است. او هم مثل هر فرد عادی روسی دربارهی مسائل بالکان نقطهنظرهای شخصیاش را دارد و البته اگر در ید قدرتش میبود این مسائل را به بهترین وجه ممکن حل میکرد. سپس در حالی که رندانه چشمک میزند در ادامه میپرسد:
ـ نه برادر، در این قضیه نه موتکورکا تقصیر دارد، نه استامبولکا! هرچه هست زیر سر انگلیسیهاست! خدا سه بار لعنتم کند اگر دست انگلیسیها در کار نباشد!
به ناچار حدود یک ربع ساعت به حرفهای استپانیچ گوش دادید و حالا قصد دارید خداحافظی کنید، اما او آستینتان را چنگ میاندازد و از شما میخواهد که باز هم بمانید و همهی حرفهایش را بشنوید، از کوره در میرود، داغ میکند، آب دهانش را به صورت شما میپاشد، انگشتش را زیر بینیتان تکان میدهد، تمامی سر مقالهی یک روزنامه را برایتان میخواند، از جایش میجهد، دوباره مینشیند… به حرفهایش گوش میدهید و کش آمدن دقایق طولانی را حس میکنید و از بیم آنکه چرتتان بگیرد چشمانتان را فراخ میگشایید… آنقدر گیج و منگ میشوید که مغزتان به خارش میافتد… باتنبرگ و موتکورف و استامبولف و انگلستان و مصر ـ همهی اینها ـ مانند شیطانکهای ریز بنا میکند در برابر چشمهایتان به ورجه ورجه کردن.
نیم ساعت می گذرد… نیم ساعت دیگر… اوف!
حدود یک و نیم ساعت بعد، از منزل او خارج میشوید، درشکهای میگیرید و آه کشان می گویید:
– بالاخره دست از سرم برداشت! پستفطرت پاک کلهپام کرده بود!
درشکه! برو به خامونیکی! مردکهی لعنتی با آن بحثهای سیاسیاش نزدیک بود روحم را از کالبدم بیرون بکشد.
در خامونیکی دیدار با سرهنگ فیودور نیکولاییچ ـ همان کسی که از پارسال ۶۰۰ روبل به او بدهکارید ـ در انتظار شماست. بعد از آنکه تبریکها و شادباشهایتان را می شنود نگاه پر مهرش را به چشمهایتان می دوزد و می گوید:
ـ متشکرم که به دیدنم آمدید، متشکرم عزیزم!
من هم سال نو را متقابلا به شما تبریک عرض میکنم… خوشحالم، واقعا خوشحالم! مدتها بود که منتظر این دیدار بودم… گمان کنم از پارسال حساب مختصری با شما دارم… فکر نمی کنم مبلغش زیاد باشد… البته مهم نیست، همینطوری گفتم… منظوری نداشتم. راستی چطور است گلویی تر کنیم؟
و همان موقع که شما نگاهتان را به زمین میدوزید و تته پته کنان اعلام میکنید والله و بالله در حال حاضر پولی که آزاد باشد در بساط ندارید و با لحنی گریهآلود از او تقاضای یک ماه مهلت میکنید، بازوانش را از هم میگشاید و قیافهی غمانگیزی به خود میگیرد و پچ پچکنان میگوید:
ـ آخر عزیز من، بنا بود این پول را شش ماهه به من پس بدهید! اگر خودم احتیاج مبرم به پول نداشتم غیرممکن بود شما را به یاد بدهیتان بندازم! عزیزم باور کنید که دارید تباهم می کنید… یک هفته بعد کلی سفته دارم که موعد سررسیدشان است… باید پول این سفته ها را پرداخت کنم ولی شما…
خدای من! خیلی عذر میخواهم اما ناچارم بگویم که نهایت بی شرمی است…
و سرهنگ مدتی موعظه می خواند و پند و اندرزتان میدهد؛ با چهره ای برافروخته و خیس از عرق، از منزل او بیرون میروید، سورتمه ای میگیرید و بانگ میزنید:
– ایستگاه گورودسکایا، احمق!
لنوچکا را که خواهرزادهی زنتان باشد سخت آشفته حال مییابید. در اتاق پذیرایی آبی رنگ خانهاش روی کاناپهای دراز کشیده است. از سردرد مینالد و مایعی را که معلوم نیست چه آشغالی است بو میکشد. چشمهایش نیمهبسته است، به طرف شما دست دراز میکند و آهکشان میگوید:
ـ آه، شما هستید میشل؟ … بیایید اینجا، کنار من بنشینید…
حدود پنج دقیقه پلکهایش را میبندد و بعد چشمهایش را کمی باز میکند و با صدایی که انگار در حال نزع است میپرسد:
ـ میشل، آیا خوشبخت هستید؟
آنگاه کیسههای زیر چشمش متورم میشود و قطرههای اشک مژههایش را خیس میکند… از جایش برمیخیزد و دست بر سینهی متلاطم خود مینهد و میگوید:
ـ میشل، آخر چطور ممکن است… بین ما… همه چیز تمام شده باشد؟
محال است گذشتهمان به کلی فراموش شود! آه، نه!
شما عبارات نامفهومی بر زبان میآورید و درمانده به پیرامونتان مینگرید تا مگر مفری بیابید، اما در همین هنگام بازوان لنوچکا مثل مار به دور گردنتان میپیچد و یک لایه از پودر و کرمِ صورتش در یک چشم به هم زدن دور یقه و سینهی فراکتان میماسد. بیچاره فراکِ بردبار و باگذشتتان!
اشکِ چشم لنوچکا سینهتان را آبیاری میکند و او آهکشان ادامه میدهد:
ـ میشل آخر چطور ممکن است آن لحظههای شیرینمان دیگر تکرار نشوند؟ آخر قسمهایتان چه شد، آن وعدهی عشق ابدیتان کجا رفت؟
اوف! اگر دقیقهای دیگر به همین منوال بگذرد خودتان را با سر توی زغالهای گداختهی بخاری خواهید انداخت، اما در همان موقع، از بختِ بلندتان، صدای پایی به گوش میرسد و مردی با کلاه تاشو و چکمههای پنجه باریک وارد اتاق پذیرایی میشود… شما دیوانهوار از جایتان میجهید، دست لنوچکا را من باب خداحافظی میبوسید، در دلتان تازه وارد را دعا میکنید و مثل تیری که از کمان رها شده باشد به کوچه میدوید و داد میزنید:
-درشکه! برو به دروازه زاستاوسکایا!
پتیا، برادر زنتان جزو آدمهایی است که به سنّت دید و بازدید عید اعتقاد ندارند، از این رو معمولا در ایام عید از خانهاش بیرون نمیرود. همین که شما را میبیند بانگ میزند.
– هورا! چه عجب! و چه به موقع!
سه بار با شما روبوسی میکند، به پیالهای کنیاک مهمانتان میکند، با دو دخترخانم ناشناسی که پشت تیغهی اتاقش نشستهاند و زیر لب میخندند آشنایتان میکند؛ از این سر تا آن سر اتاق شلنگ تخته میاندازد و جست و خیز میکند، آنگاه قیافهی جدی به خود میگیرد و شما را به گوشهای میکشد و میگوید:
-بدجوری گرفتار شدهام برادر… پیش از عید کلی ولخرجی کردم و حالا آس و پاس شدهام… امیدم فقط به همت توست… اگر ۲۵ روبل به من قرض بدهی مثل آن خواهد بود که سرم را بی چاقو بریده باشی… تا جمعهی آینده هم پس میدهم…
شما بنا میکنید به قسم خوردن:
ـ باورکن پتیا، ندارم… به خدا که جیب من هم خالی است!
ـ بس کن برادر! این قدر پست نباش!
ـ ولی باورکن..
ـ آقاجان بی رودربایستی بگو که داری ولی نمیخواهی بدهی، والسلام!
پتیا دلخور میشود، شما را «حق نشناس» مینامد و تهدید میکند که پتهتان را نزد وروچکا روی آب بندازد… پنج روبل به او میدهید، اما رضایت نمیدهد… پنج روبل دیگر از شما میگیرد و شما را مرخص میکند به شرط آنکه صبح روز بعد، پانزده روبل دیگر برایش بفرستید.
ـ درشکه! دروازه کالوژسکایا
دیاتلف پدر تعمیدی فرزندتان که کارمند دولت است در حوالی دروازه کالوژسکایا سکونت دارد. تا شما را میبیند بغلتان میکند و شما را یک راست به طرف میزی پر از مزههای گوناگون میکشاند یک لیوان پر از عرق کاسنی به دستتان میدهد و عربده میکشد:
ـ اصلا حرفش را نزن! تو حق نداری دست مرا رد کنی! میرنجم، تا دم مرگم میرنجم! تا این لیوان را نخوری نمیگذارم از اینجا بروی! سریوژکا! پاشو در را قفل کن!
چاره ندارید. مشروب را بر خلاف میلتان سر میکشید.
پدر تعمیدی سر ذوق میآید و میگوید:
ـ ممنونم! حالا که اینقدر معرفت داری باید یک گیلاس دیگر هم بزنیم…
اصلا حرفش را نزن! میرنجم! نمیگذارم از اینجا بیرون بروی.
به ناچار لیوان دوم را هم سر میکشید.
پدر تعمیدی تحسینتان میکند:
ـ ممنونتم دوست عزیز! به خاطر اینکه یاد من بودی باید یک گیلاس دیگر هم بزنیم.
و قس علیهذا… مشروبی که در خدمت پدر تعمیدی فرزندتان مینوشید جان تازهای در کالبدتان میدمد به طوری که در عید دیدنی بعدیتان یعنی در محلهی سوکولنیتسکایا، کلفتخانم را به جای خانم صاحبخانه میگیرید و دستش را با صمیمیت و حرارت میفشارید…
شب، خسته و مچاله و از پا افتاده، به منزلتان باز میگردید. عیالتان ـ ببخشید شریک زندگیتان ـ از شما استقبال میکند و میپرسد:
ـ خوب
ـ خوب، پیش همه رفتی؟ همه را دیدی؟ چرا جواب نمیدهی؟ ها؟ بالاخره تعریف میکنی یا نه؟ چرا حرف نمیزنی؟ خرج درشکهات چقدر شد؟
ـ پنج…پنج روبل و هشتاد کوپک…
ـ چی…ی…ی؟ مگر دیوانه شدهای مرد؟ تو مگر میلیونری که آن همه پول درشکه بدهی؟ خدایا این مرد میخواهد ما را به روز سیاه بنشاند!
بعد نوبت به موعظه میرسد. وروچکا مدعی است که شما بوی شراب میدهید، که شما بلد نیستید لباسی را که تن لنوچکا بود به دقت تشریح کنید، که شما جبار و ستمگر و آدمکش هستید… آخر سرهم درست در لحظهای که خیال میکنید بتوانید کپهی مرگتان را بگذارید و دمی بیاسایید ناگهان سراپایتان را بو میکند و با چشمهایی وحشتزده نعره میزند:
ـ گوش کنید آقا، کور خواندهاید! نمیتوانید کلاه سرم بگذارید! بفرمایید که غیر از عید دیدنی کجاها تشریف برده بودید؟
ـ هیچ.. هیچجا…
ـ دروغ میگویید، دروغ! موقعی که تشریف بردید بیرون بوی «ویولت دوپارم» میدادید ولی حالا از شما بوی «اوپاپاناکس» میآید. من از تمام کارهایت سر در میآورم، بدبخت بینوا! حالا بفرمایید حرف بزنید! برپا! وقتی با شما حرف میزنم حق ندارید بخوابید! با کی بودید؟ «او» کیست؟ اسمش چیست؟
سرفهتان میگیرد، با چشمهای از حدقه درآمده، گیج و منگ سر تکان میدهید.
اما او همچنان بانگ میزند:
ـ جواب نمیدهید؟ حرف نمیزنید؟ نه؟ وای قلبم! د…کتر! این مرد… مرا… کشت! می…می…رم!
و حالا، ای مرد نازنین لباستان را تنتان کنید و بدوید پی دکتر، سال نوتان مبارک.