میگن در مراسم افطاری هفته قبل، آقای روحانی ضمن تعریف از بازی چارلی چاپلین در فیلم جویندگان طلا، گفته است مردم باید قدرشما ها را هم بدانند. انصافن شما ها هم خیلی خوب فیلم بازی می کنین!
*
پس از حمله به کانون نویسندگان، مردم فهمیدند که چرا سایرکشورها به نویسندگان شان می نازند و ما به آنها می تازیم. آخه ما یه شعرداریم که میگه : طاعت از دست نیاید، گنهی باید کرد!
*
آدم خنده اش می گیرد از وضع مملکتی که در آن هیچ موردی برای لبخند زدن پیدا نمیشه!
*
دو آهن ربای مخالف، همدیگر را جذب می کنند ولی دو انسان مخالف، شکم همدیگررا پاره می کنند .
بالاخره آدمیزاد باید با اجسام بی احساس، یک فرقی داشته باشد یا نه؟!
*
من هروقت چهره خندان و پر از انرژی مثبت آقای روحانی را می بینم و وعده هایی را که قبل از انتخابات دادند بخاطرمی آورم ، یاد سلطان محمود غزنوی می افتم.
من سلطان محمود را از نزدیک ندیده بودم ولی حدس می زنم چهره متبسمی مثل آقای روحانی داشته است؟
سلطان محمود در یک مجلس شادمانی، دستور داد به شاعری که در وصف او قصیده ای سروده بود، خانه ای بدهند….
مدتی گذاشت و از آن “مسکن مهر!” خبری نشد. شاعر قصیده طولانی تری گفت و در مجلسی دیگر در حضور سلطان خواند و پس از آنکه تعریف و تمجیدها و به به های سلطان تمام شد، شاعر تمجمج کنان یاد آوری کرد که قربان، از آن خانه رویایی هم هنوز خبری نشده…
سلطان پرسید داستان چه بوده؟ و وقتی شاعرداستان آن وعده را برایش بازگو کرد، خندید و گفت اون وقت موقع انتخابات بود، تو یک رایی دادی که من خوشم بیاید، منهم یک وعده ای دادم که تو خوشت بیاید. دنبالش را نگیر…!
*
در گزارشی خواندم که سازمان های جاسوسی، توی تلفن های همراه بدافزارهایی کار می گذارند که اطلاعات داخل خانه ها را برای آنها مخابره کند؟
دیشب موبایلم را بردم دم یخچال منزلمان، دو سه بار در یخچال را باز و بسته کردم تا اون بدافزار محترم ببیند و بشنود در یخچالمان چه جور قیژ قیژ صدا می کنه و به روساش خبر بده برامون یک یخچال نو بخرن و بفرستن.
دو سه بار هم با صدای بلند گفتم ساید بای ساید پلیز. ایشالا شنیده باشن!
*
یک دسته گل خوب چند تمام می شود؟
به بهانه درگذشت هنرپیشه نامدارکشورمان، ناصر ملک مطیعی،که تا زنده بود حمایتش نکردیم، خاطره ای از یک دوست خوب را برایتان تکرارمی کنم .
۴۵سال گذشته است، از همکاران ارزشمند من بود، یک دوست خوب، اهل مسجد سلیمان و شوخ طبع. بی مقدمه پرسید یک دسته گل خوب چند تمام می شود؟ گفتم دقیقاً نمی دانم ولی تصور می کنم پنجاه تومن تمام بشود.
پرسید اگر من بمیرم یک دسته گل خوب می آوری سر خاکم دیگه نه؟ با خنده گفتم خودتو لوس نکن، تو مردنی نیستی …گفت نه جدی میگم، وقتی مردم یک دسته گل خوب می آوری سر خاکم دیگه؟ با لحنی شوخی و جدی گفتم معلومه که میارم دیوونه !
گفت پس الان سی تومن بده، من می نویسم میدم که تو دسته گل سر خاک من را جلوجلو داده ای و توی اون شلوغی و گریه زاری ، دیگه فکر گل خریدن نباشی…!
ما مردم تا کسی زنده است ستایش اش نمی کنیم چون معتقدیم خودش را می گیرد و رویش زیاد می شود و هنگامی که مرد، هرچه ناله در سینه داریم بیرون می ریزیم و هرچه کلمه خوب آموخته ایم، در وصفش به کار می بریم … بی خود که به ما نمی گویند مرده پرست!
*
توی بازار، حاجی وایساده بود رو به مغازه اش که نماز بخونه، یکی بهش گفت حاجی قبله از اینوره ها …
جواب داد می دونم، ولی اینجوری دکان را هم میپام!
*
خوش به حالمان
تنها مردمی هستیم در دنیا که همه گناهانمان با خیرکردن چند تا کاسه شله زرد، بخشیده میشه!
*
بچه پولداره به معلمش گفت شما با این وضعتون هنوز هم می پرسید علم بهتر است یا ثروت؟!
*
آخرهفته هایی که آلمان گرم است و آفتابی، بهترین فرصت است برای پیک نیک های ساده ای که ده یورو هم خرج برنمی دارد.
البته همین پیک نیک ساده اگر در ایران برگزار شود، نه تنها خرج برنمی دارد که نفری ۷۴ ضربه شلاق هم گیرآدم می آید!
*
زن و شوهر مکمل یکدیگرند
معمولن مردها پول درمی آورند و زن ها خرج می کنند.
و اگراین همکاری دوجانبه نباشد، دور ریختن اسکناس زیادی، خودش می شود یک مشکل جهانی!
*
تاریخ بیداری ایرانیان، نوشته ناظم الاسلام کرمانی را با دقت خواندم. خدا را شکر هیچ تاریخی را برای بیداری مون مشخص نکرده .
خوشحال پریدم روی تخت، لحاف را کشیدم روی سرم و گفتم بخواب مرد، حالا حالاها برای بیدار شدن زوده!
*
توی فیلم ها و سریال های خارجی، فراوان دیده ایم که وقتی ازدواج راستی راستی جدی میشه، عاقد اول از داماد و بعد از عروس می پرسه تایید می کنید که با میل و رضایت خودتان و بدون هیچگونه فشار و اجباری حاضر به این ازدواج شده اید؟ و اگر گفتند بله و قبول کردند میگه منهم با اختیاراتی که شهر به من واگذارکرده ، شما را زن و شوهر اعلام می کنم و دختره و پسره بی چشم و رو مثل قحطی زده ها می افتند به جان هم و شروع می کنند به ماچ و بوسه …
عروسی ماها اینجوری نیست وکسی از ما نمی پرسه که آیا تحت فشار کسی یا کسانی حاضر به این ازدواج شده اید یا نه، چون ما نه تنها هرگز تحت فشار نبوده ایم و نمی دانیم تحت فشار چیزی را قبول کردن یعنی چی، راستش اصلا نمی دانیم فشار چی چی هست؟!
*
همه می پرسند
چیست در همهمه آخر برج
وینهمه قال و مقال
بین سرکار و عیال
که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال؟
بعضی هام می پرسند
چیست در جادوی این فیش حقوق
که تو چندین ساعت ، مات و مبهوت به آن می نگری؟!
نه به فیش،
نه به آب،
نه به برق
نه به قبضی که پریشب آمد
نه به آن وعده که : اینها همه مفت، می رسد دست شما…
من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشم
ای سراپای وجودت پر صفر،
تک و تنها به تو می اندیشم
به تو ای کاغذ لامصب سبز
که زن و مرد به دنبال تو اند
به تو می اندیشم
به توی ای ایران چک!
تو بمان بامن، تنها تو بمان
قصه قرض وگرفتاری من را تو بخوان
داستان غم بی پولی من را تو بدان
من فدای تو به جای چک و سفته تو بیا
جای آن زندگی خوب که رفته تو بیا
جای اینقدرکاتالوگ و مجله، تو بیا
تو حیاط و تو محله تو بیا
من سه چارتا چمدان پر ز تو لازم دارم
از گران بودن نرخ چمدان حرف نزن…
آمدن با تو
و
ساک و چمدانش با من!
خدایا فریدون مشیری را وادارش کن منو ببخشه که از شعرش سوء استفاده کردم!
*
خیلی از آهنگ هامون دومنظوره ساخته شده اند:
به نیت موسیقی گوش کنی، لذت می بری و به نیت روضه، ثواب!
*
یه دنیایی شده که نون نداشته باشی بخوری، همه راحت از کنارت رد میشن، اما تلگرام نداشته باشی مردم با دلسوزی میگن بمیرم الهی، تلگرام این بیچاره هم فیلتر شده و ده تا سازمان حمایت از انسانات! هم از آدم حمایت می کنند.
*
آقا معلم دلش را زد به دریا و رفت خواستگاری. پدر دختره گفت مقام معنویت به جای خود، با یک میلیون تومن که نمی تونی زندگی خودت و دختر من را اداره کنی. درآمد دیگه ای هم داری؟
جواب داد راستش ماهی سه چهارهزار تا لایک هم توی فیسبوک گیرم میاد ولی اونها را دارم جمع می کنم برای دوران پیری و از کار افتادگی ام!
*
خانم و آقا اختلاف داشتند و دوتایی رفتند پیش روانشناس. خانمه گفت ایشون ۳۵ ساله با من زندگی می کنه، توی این مدت حتی یک بار به من نگفته دوستت دارم.
و آقاهه پرید وسط حرف زنش که نمکم بگیردت ایشالا، شب عروسی مون بهت نگفتم؟ و بعد به خانم روانشناس گفت خانم مگه یک حرف را چند بار به یک آدم می زنند؟!
*
آقاهه ثروتمند بود و عتیقه شناس. همه وسایل خانه اش هم متعلق به دویست سیصد سال پیش. تنها چیز تروتازه و نو توی خانه اش خانمش بود که ۲۲ سال بیشتر نداشت!
*
همسرسرایی!
شعرای قدیم، هروقت حوصله شان سر می رفت همسرایی می کردند. مثلا یک بیت سعدی می گفت، یک بیت حافظ و یک بیت مولوی، این ها را سرهم می کردند و به قول یکی از اساتید فن، می شد یک غزل هفت ستاره …
در این همسرایی قدیمی، حالا نوآوری هایی شده و چیزی به وجود آمده به نام همسرسرایی!
همسرسرایی به این شکل است که همسر یک شاعر در آلمان، آی پدش را روشن می کند و ضمن انجام کارهای روزانه و بگو و بخند، یک بیت شعر هم می سراید و می فرستد برا همسر شاعر دیگری در لوکزامبوک.
همسر شاعر لوکزامبورکی هم برای اینکه جای پای خودش را در ادبیات محکم کند، بیت دیگری می سراید و با یک کلیک می فرستد به آلمان.
و این کار اینقدر ادامه پیدا می کند که هر دو شاعره با هم میگن خدا بگم چیکارت کنه دختر، الان وقت شعرگفتن بود؟ غذام سوخت!
*
کارگره پول انداخت توی صندوق صدقات و خواست بره اونورخیابان که یک موتورسیکلت زد بهش و پرتش کرد کف خیابان…
همانجورکه نالان وگریان داشت بلند می شد، دید یک نفر دیگه داره پول میندازه توی همان صندوق … فریاد زد ننداز بابا ….ننداز… صندوقش خرابه و برعکس کارمی کنه، مثل من تصادف می کنی ها!
*
پسرهای عاشقی که دراین راه باریک دست به گردن راه می روند، به دختره میگن عزیزم تو اونطرف من باش که بهتر بتونی پایین را تماشا کنی و لذت ببری!
*
پسر با ادب عباسقلی خان!
داشت عباسقلی خان پسری
پسربا ادب و با هنری …
شش ساله بود که داشت با مامان و باباش یک فیلم تاریخی می دید. فیلم که تمام شد، از مامانش پرسید مامان منهم که بزرگ شدم مثل فتحعلی شاه هفت تا زن بگیرم که یکی برام آشپزی کنه، یکی لباسهامو بشوره، یکی اتاقم را تمیزکنه، یکی برام بخونه و برقصه، یکی ببرتم حمام و یکی هم مشت و مالم بده؟
مامانه دستی به سرش کشید و باخنده گفت یکی دیگه نمی خوای که شبا کنارت بخوابه؟ پسربچه گفت نه مامان، شبا تو پهلوم بخواب…
مامانه چشم هاش پر اشک شد، وگفت قربون پسر با محبتم برم الهی …بعد اشک هاشو پاک کرد و پرسید اونوقت اون هفت تا زن شب که شد کجا برن بخوابن؟
پسربچه یک لحظه فکرکرد و گفت برن پیش بابا بخوابن…
ایندفعه باباهه چشم هاش پراشک شد وگفت قربونت برم پسر خوبم که اینقدر فهمیده و با محبتی!
*
یکی ازکلک های مجاز و بی ضرر در ماه مبارک رمضان که روزه را هم باطل نمی کند، این است که آدم عکسی از یک ظرف بزرگ زولبیا بامیه بزند به دیوار اتاقش تا دهانش مرتب آب بیفتد و خشک نشود!