دختران تاریخ
بر در و دیوارِ شهر
حرمتِ نامِ ترا
بر واژگانِ غیرت و ناموس
آونگ کردهاند
و با هزار هشدارِ گرم و سرد
هویت ام را
چنان به سخره و ستیز گرفته اند
که خود
تیغِ خودزنی ی خویش را بسازم.
به باد امر کرده ام
که بی پروا
از هم اکنون
بر خرمنِ گیسوی عریانم بپیچد
تا پچ پچِ آن،
شهرِ خفته را بیدار کند.
که من آیتِ و روایتم را
زین پس از «دخترانِ تاریخ» میگیرم.
پارادوکس
نمیتوانم دوپاره ی قلبم را
به هم پیوند زنم
نیمی به رویا،
و نیمی به کابوس،
دل سپرده اند.
در بطن راستم
آسمانیست پر ستاره
از نقشهای زرین
برگنبدِ جوانیام،
دلی که به دریا زدم،
لبی که به ترنمِ عشق گشودم،
سری که بر گردن، فرازی بود.
و در بطنِ چپم
تالاب وحشتیست
سری که در گریبان فروشد
لبی که به نخ سکوت دوختند
دلی که سوخت و کوه حسرت شد.
ستارگان باژگونِ آن آسمانِ پرفروغ
سیاهچالههای پنهان
در این تالابِ وحشت اند.