(۱)
همین که برای ماندن پا به بیرون گذاشتم، در رستوران – قهوه خانه ای ایرانی، شخصی رو به من گفت: متولد چه سالی هستی؟
هنوز جایی برای نشستن پیدا نکرده بودم. سئوالش را در ذهنم مرور کردم که یعنی چه!
گفت: عجیبه!
یک عده به تخته نرد و یک عده با کارت مشغول بازی بودند و چند استکان روی میزشان بود، اما کسی غذا نمی خورد.
هنوز روبرویم ایستاده بود و یک چشمش را نیمه بسته و کوچک تر از چشم دیگرش کرده بود و به من می نگریست.
گفتم: برای چی؟
تو نباید زنده باشی، چطور زنده ای!
بی اراده به دهانش نگاه می کردم. چهره زخمی اش را به من تحمیل کرده بود؛ زخمی کهنه به صورت خطی سفید اما مواج از پیشانی تا ابرو و گوشه چشم راست و گونه همان سمت را درنوردیده بود.
– هم سن و سال های تو همه مرده اند، تو چطور زنده مانده ای؟
فکر می کردم راه پیش و پس ندارم. خشکم زده بود. روبرویم ایستاده بود و با فاصله ای کم، کلماتش بی هیچ ترحمی بر سر و رویم می بارید. چیزی غیر از حرف هایش در گوشم زنگ می زد. کلمات و تصاویری مبهم. حسم این بود که نیرویی در سرم می خواهد بلندم کند و با سر به سقف رستوران بچسباند.
و هم چنان می گفت: سن و سال های تو یا تو انقلاب، یا تو زندان ها و یا تو جبهه ها کشته شده اند تو چطور مانده ای!
معلوم نبود چکاره قهوه خانه – رستوران است. راه را بر من بسته بود. هر که بود کسی جلودارش نبود. از من هم دیگر حرفی بر نمی آمد. حتا این که”پس تو! تو هم به نظر هم سن منی؟!”
حسی تلخ، آمیزه ای از وحشت و بیهودگی به جانم افتاده بود. با همان تلخی و هراس پا پس گذاشتم و از رستوران بیرون آمدم. او بی رحمانه هم چنان می گفت. نفسم به سختی بالا می آمد. آسمان را نمی شد دید. نیمی از آسمان را درختان بلند اکالیپتوس و نیم دیگر را ساختمان های بلند خاک آلود پوشانده بود. وحشتم این بود که دیگر هیچ دوستی در جهان برایم باقی نمانده.
برگ های غبار آلود اکالیپتوس از شاخه ها آویزان بودند و هیچ شباهتی به شاخ ها و برگ های آویزان درختان بید مجنون نداشتند.
(۲)
در چارشی شهر “یوزگات” دنبال گاز خوراک پزی می گشتم.
فروشنده جوان پرسید کجایی هستی؟
ایران، عراق، ایران …عراق!
گفتم که، ایران، نه عراق!
گفت می دانم. نام این دو کشور مرا یاد روزهایی می اندازند که محصل بودم. صبح که به مدرسه می رفتیم اخبار رادیو می گفت ایرانی ها با کشتن صدها عراقی حدود۵ کیلومتر در خاک عراق پیش رفته اند. از مدرسه که برمی گشتم می گفت عراقی ها امروز با کشتن چند صد تا ایرانی پنج کیلومتر وارد خاک ایران شده اند!
گفتم چقدر می شود؟
گفت: اون موقع ۱۲ یا ۱۳ ساله بودم.
گفتم: پول گاز را می گویم.
پول گاز را دادم.
جوان گفت: “خوش گلدی!”
(۳)
گفت هشت سال جنگ را در جبهه ها بوده.
بلند قامت و تکیده بود. گفتم کجاها بودی، من هم چند سالی اون جاها بودهام؟
بودم! از خرمشهر تا سردشت. همه جا بودهام…..
آهی کشید. نصفه دیگر نان” سیمیت” را به دهان فرو برد. بعد مثل این که نفسش بند آمده باشد چند لحظه ساکت ماند: اون طرف نبودی، بودی؟
– نه اسیر نبودم.
– نه نه! اسیر نه. من او طرف هم جنگیده ام. از حوالی کردستان عراق تا اطراف بصره.
گفتم: مگه میشه، هر دو طرف جبهه.
– شده، حدود چهار سال هم اونور جبهه بودم.
– من تا حالا نشنیده ام. به اجبار؟
رنگ صورتش پریده تر شده بود. سرفه و هن هن رهایش نمی کرد. تو وسط هن هنش گفت: می شود، برای آدم هایی مثل من می شود.
– چطور؟
– برای خدا گم کرده ای مثل من می شود.
نوبت من رسیده بود. گفتم من برم اون تو بیام شاید یه ساعتی طول بکشه.
گفت من جایی نمی رم.
وقتی برگشتم در پیاده رو خیابان باریک دفتر یو ان آنکارا، زیر پتو، روی یک تیکه مقوا به خواب رفته بود.
(۴)
به نوشته ی “هامبورجر” نگاه می کردم و منتظر بودم.
عصرها دکه همبرگر فروشی سرپایی عرب ها، نزدیک اداره “امنیه” شلوغ می شد. نوبت به من رسید، گفتم یکی.
– بالاخره کلید بهشت پیش شماست یا پیش ما!
جا خوردم. برگشتم. پشت سری ام بود. مردی بلند قد و هیکل مند. یادم آمد روزهای امضاء چند بار او را دیده ام.
مگر ایرانی نیستی؟!
– بله.
– سه سال در ارتش عراق با کشور شما جنگیدم. سه سال هم در ایران اسیر بودم. من که نفهمیدم. تو چی؟
-گفتم فعلا که کار هر دوی ما کشیده این جا.
برای اعلام حضور به طرف اداره پلیس رفتم. او هم باید برای امضاء می آمد.
*علی صدیقی، نویسنده و روزنامه نگار، ساکن نروژ. سردبیر سابق ویژه های ادبی نقش قلم(۱۳۶۷تا ۱۳۷۲)، هنر و اندیشه گیله وا (۱۳۷۳ و ۱۳۷۸) و روزنامه خزر در شهر رشت ( ۱۳۷۵ تا ۱۳۷۸). عضو انجمن قلم نروژ.