هفته گذشته ناصر نجفی کارگردان تئاتر، نمایشنامه نویس، بازیگر و شاعر ایرانی در پی یک بیماری یکساله، در سن ۶۹ سالگی در کشور هلند درگذشت. نجفی در قبل از انقلاب در فیلم پستچی ساخته داریوش مهرجویی ایفای نقش کرد و پس از آن در سه فیلم دیگر که به سال های پس از انقلاب اسلامی، در دهه هفتاد باز می گردد، بازی کرده است، اما بیش از سینما، حضور او در عرصه نمایش پر رنگ بود. نجفی در سال های فعالیتش در ایران و پس از آن در خارج از کشور، در سال های اقامتش در آلمان و هلند، توانست نمایشنامه های زیادی را از روی نمایشنامه نویسان ایرانی و نوشته های خود که غالبا دارای تم سیاسی بوده اند در تعدادی از شهرهای اروپا به صحنه ببرد.
شعر، هنر دیگرش بود. هر چند دیر به سراغش رفت، اما با نشر سروده هایش نشان داد که در این حیطه ادبی محکم و نو آورانه پا گذاشته است. زنده یاد محمد حقوقی با انتشار ده شعر از ناصر نجفی در کتاب شعر” دریچه”، ویژگی های شعر نجفی را بررسید و در ابتدای نوشته خود درباره شعر نجفی نوشت:
ناصر نجفی با همان نخستین شعرش توجه مرا جلب کرد. شعری که (جز در یک مورد خاص) به شعر هیچ شاعر دیگری شبیه نبود، و از همان بند اول به خود آوردم تا پس از توقفی کوتاه به آغاز شعر بازگردم. و حال که حدود ده شعر او را پیش رو دارم، هم چنان هر کدام همین حال را دارند. حالی که بیش تر ناشی از ترکیب های تازه و نامنتظر اوست که اغلب جزء دوم آن خواننده را متوقف و متعجب می کند. ترکیباتی آشنایی زدا که حاکی از حرکت تازه خیال شاعری است که از هیچ منبع سنتی و عادی به جریان نیفتاده است …”
از ناصر نجفی سه مجموعه شعر: «با زخم های جوانت»، ۱۳۶۶ آلمان، «آوازهای پاییزی و هفت ترانه ی آواره»، ۱۳۶۷، آلمان و «یک منظومه ی آواره» همراه با بنفشه حجازی ، تهران، منتشر شده است. نجفی تا پیش از بیماریش در کشور هلند و آلمان در برگزاری نشست های ادبی کوشا بود و در این جلسات مستمر، از ادبیات نو و نظریه های ادبی سخن می گفت. چهار شعر زیر انتخابی است از مجله شعر دریچه -شماره هشت – و دو شعر دیگر به دوست هنرمندش علی رستانی بازیگر و شاعر که برای ناصر نجفی سروده، تعلق دارد. رستانی از جمله بازیگران نمایشنامه “جانشین” نوشته غلامحسین ساعدی به کارگردانی ناصر نجفی و چند نمایش از نوشته های نجفی در شهرهای اروپایی بوده است.
علی صدیقی
چهار شعر از
ناصر نجفی
شناسنامه توفانی
تا آن دو ماجرای کویری
بادها
خمیازه کشان
بر آستانت
فرو غلتیدند
و پیغامی از افیون
جهان را درنوردید.
در شناسنامه ای توفانی
چگونه بی عشق نمی ترسیدی؟!
عشق!
معاصری عتیق است
مسافری سرد
چمدانی پر از شهاب
و راهی میان بُر به گیلاس های رنگ پریده
چگونه بی عشق نمی ترسیدی
آفریدگار کوچک!
***
کارناوال
در سکوت ملافه ها
و حاشیه های بعدازظهر
از حوصلۀ خیابان
می گذری
– – با ماه گریخته در پیراهنت-
از جزایر لیمو
سر در پی ات می گذارم
به توفان بگریز!
که در محکومیت گندم
جنجال پیراهنت را
دوست می دارم.
***
آفتاب
می بینمت!
از ایستگاه های پاییز
می گذری
میان باریک و
بدون زخم
تابستان های قدیمی را
بر شانه حمل می کنی
و دامن «بیزانس» را
بر بادهای هلنی.
چگونه از ونسان زرد گریختی
که گیسوانت
کمی کوتاه تر از آفتاب بود.
***
اسب
تا توفان های زرد
تمام اسب ها را خواهم دوید
زانوانم:
روایت برفاب هاست
کفش های خاموشم را
به بوم نگارخانه ها می سپرم
و گوش های آواره ام را
دیگر:
به هیچ زخمی نمی بخشم.
***
دو شعر از علی رستانی(رستان)
برای ناصر نجفی
زمان می گُذرد و می گُذرم از زمان
خبر کوتاه می آید
با آن که همه ی من نگاه ستاره و لبخند گُل هاست
می دانم : زندگی فریبی ست که از قامت روز بالا می رود
عجیب خسته ام
ای کاش همه ی من را خط خطی کُنم
طرحی سیاه قلم از اوهامی پوچ
عجیب دلم خسته است
عُریان اتفاق را می خواهم تا با هم بازی کُنیم
زمان می گُذرد و می گُذرم از زمان
پرتاب می شوم از پراکنده هایم به پریشانی
راستی ؛ کولیان را آواز پرنده ای دل می سپارد
خلسه ای چنان می ربایدم که کودکی می شوم
پس به بازی خدایان _ از آتش جهنمش می سوزم
دروغ بهشت شاکی ام می کُند
از پنج و پنجاه سالگی می پرم
( پرواز رویاهای کوچیده
شصت سالگی ام را به باغچه ای می کارم
/ هی هی ؛ عمری گُذشت
شاید لبخند گُلی ترانه ی کولی نام باشد
کولی می خوانیم و اتفاق مرگ سایه می گُسترد
مرگ می آید و کوتاه هم نمی آید
چشمانم پُر ستاره ؛ چشمک می زنم لبخند گُل ها را
آن گاه ، میان نگاه و من و ستاره و گُل و لبخند کوتاه می شوم
و از قامت روز فریبی بالا می رود …
***
آلمان ، کلن
ناصر خان درود
سالار پاییزی و رنگارنگ
از کوچه و پس کوچه های خاطرات می گُذری :
فصل هایت را پُر نشان می آیی
می آیی و واژه گانت می خندند
و قامت چکامه هایت هنوز
بوی مهربانی دارد …