کتاب با «اورهان»شروع می‌شود و با او به پایان می‌رسد. در ابتدای کتاب او در حجره را می‌بندد و به سمت «شورآبی۲۹» حرکت می‌کند. خواننده در همان سطر اول فضای تیره و تار، سنگین و سیاه داستان را به خوبی احساس می‌کند. وضعیت او بی‌شباهت به این مصرع نیست: «ای وای بر کسی که زکشتار زنده است.۳۰» برف و سرمای سنگین شهر را در برگرفته و سفیدی شکنندۀ آن نام «سال سیاه» را به همراه آورده است. «اورهان» سنگینی مرگ برادر مفلوج خود «یوسف» و مالیخولیای «آیدین» شوریده را در همه جا به همراه دارد؛ تنگ آمده از یادآوری بی‌توجهی مادر نسبت به خود و احساس حسادت عمیق به برادر بزرگتر، در چاه تنهایی روزها را شب می‌کند و برای قتل برادر دوم آماده می‌شود. در تاریکی‌ها قدم می‌گذارد و شبح عذاب هیچ لحظه ترکش نمی‌کند. مردم او را به نام «برادرکش» می‌شناسند و هیچ جا نمی‌تواند از ندای شوم «زنجیرم نکن، اورهان!» رهایی یابد. به جای دعای خیر، نفرین مادر پشت سر اوست. او همچون «آیدین» جوانی پاکباز نیست که اسیر پاکدلی خود باشد و برعکس آشنا به پیچ و خم‌های هزارتوی اهریمن در پی چیدن طرح نابودی برادران بوده است. او کسی است که تا ابد در گند و مردار زندگی می‌کند و خارخار نابودی برادران و متلاشی ساختن کانون خانواده را به یوغ می‌کشد. «و حالا در سکوت و سرمای ماندۀ اتاق‌ها «اورهان» نبود که بخزد زیر لحاف چرک‌مرده و خیال کند می‌تواند راحت بخوابد. نه. همۀ آدم‌ها مرده بودند. و این آخری.» این وصف فضای احاطه شده در اطراف «اورهان» است. همه کسان او مرده‌اند و زن خود را طلاق داده است. خانه در تاریکی و سکوت فرو رفته و بغض و خشم حاصل از حسادت او را در تیرگی‌ها فرو برده است. حس حسادت او را در این زندگی یخ زده و طلسم شده مجبور به «برادرکشی» کرده است. حسادت همواره نیروی مرگباری دارد و تبعاتی که تنهایی و خودخوری «اورهان» ناشی از آن است. آغازگر تمامی پلیدی‌ها از آز و طمع و حسادت است. انسان آزمند هیچگاه آسوده نخواهد بود و همیشه در هزارتوی سیاهی که در درون خود ساخته، گرفتار و پژمرده خواهد ماند. او در ابتدای داستان از سر بغض این حسادت چنین بیان می‌کند: «آن مادر مهربان که همه محبتش را شش دانگ به اسم آیدین انگشت زده بود، حتی یکبار هم نگفت، اورهان من.» مرگ «آیدین» که در مالیخولیای او نشان داده می‌شود را روزگار برنمی‌تابد و رهایی کشندۀ او «اورهان» محال خواهد بود و چنین برمی‌آید که قادر نبودن او به تولید مثل سزای اعمال و خوی پلید و حسود اوست. او این عقده را برای همیشه با خود همراه دارد که نسل او نابود شده است و تنهایی سزای روح ناپاک و عاقبت گناهان اوست. این کینه وقتی خیلی غیرقابل تحمّل‌تر می‌شود که او در می‌یابد «آیدین» صاحب یک دختر بور پانزده ساله به زیبایی فرشتگان آسمان است. او که عقده عقیمی و ناباروری مردانه را به کول می‌کشد، بعد از این خبر در ژرفای درون در خود می‌خاید؛ درست همانند لحظه‌ای که زن سابق خود را که پس از جدایی از او با شخصی دیگر ازدواج کرده و صاحب کودکی شده، بطور ناگهانی مقابل خود می‌بیند و عمیقاً غبطه می‌خورد که چرا او نتوانسته ازآن زن کودکی داشته باشد. از سوی دیگر «این اورهان به شدّت بیمار است؛ فرد رانده شده از اجتماعی است که از پدر و مادر و خواهر و برادران خودش هم به دور افتاده است؛ اسیری است منزوی و تنها در چنگال غرایز جنسی سرکوب شده و نیازی بیمارگونه به آدم کشی.۳۱»

می‌توان گفت که«اورهان» حسادت خود را به شدّت دوست می‌دارد. همین حسدورزی است که به او نیروی افزون می‌دهد که هرچه بیشتر به تکاپو بیفتد. او با همین نیرو است که در چشمان «یوسف» زل می‌زند و با تکه سنگ بزرگی به سر او می‌کوبد تا به زندگی‌اش پایان دهد و جسد خونین و بی‌جان او را در گودالی خارج از شهر دفن می‌سازد؛ گودالی که گویی در هر شامگاه ندای نفرین به برادر از آن برمی‌خیزد. «اورهان» این حسادت را همچون گوهری ارزشمند در خود نگه می‌دارد و از آن مراقبت می‌کند. محال است چنین انسان‌هایی بتوانند در حالت عادی به مال و جاهی که تشنه آنند دست یابند و از اینرو است که با نیروی لجام‌گسیختۀ رشک و کینه راه خود را برای رسیدن به هدف هموار می‌سازند؛ از آنجا که راه درست را نپیموده‌اند، همیشه در وحشت و اضطراب بسر می‌برد. وقتی مردی ارمنی به او می‌گوید که از «آیدین» دختری پانزده ساله بجا مانده است، دچار چنان خوفی می‌شود که تلخی آن به زهرناکی لحظه قتل «یوسف» است. او همیشه از کودکی به دوقلوهای خانواده به دیده مزاحم نگاه می‌کرده است. هر لحظه که فرصت داشته «آیدا» را اذیّت می‌کرده و گاهی کتک می‌زده است. در آن لحظه‌ای که با پدر در کنار حوض تمام کتاب‌های «آیدین» را به آتش می‌کشد، دچار احساسی از رضایت می‌شود. او می‌داند که نازنین‌ترین و ارزشمندترین چیز دنیا در نظر برادر بزرگتر کتاب‌های اوست ولی با تمام حدّت خوی حیوانی و تاریکی درون، به پدر کمک می‌کند تا آنها را به آتش بکشد.

داستان در یک روز سیر می‌کند و آن زمانی است که «آیدین» در سرمای کشندۀ «اردبیل» ناپدید شده و ده روزی می‌شود که به خانه بازنگشته است. «اورهان» آماده شده تا او را بکشد. از زمان خروج «اورهان» از دالان آجیل‌فروش‌ها تا پیدا کردن «آیدین» زندگی این خانواده تیره‌بخت با روایتی مدرن در زمان جلو و عقب می‌رود و خواننده به ماجرای رمان پی می‌برد. «در سمفونی مردگان، انسجام ساختاری، که سمفونی بر آن استوار است، در برابر آشفتگی، اضطراب، و فروریختگی، که از نشانه‌های مرگ است، از هم می‌پاشد. ترتیب موومان‌ها در سیر روایی داستان به هم می‌خورد، موومان اول به دو بخش تقسیم می‌شود، بخش اول در آغاز داستان می‌آید و دومین بخش در پایان آن پس از موومان چهارم قرار می‌گیرد.۳۲» اورهان طناب مرگ در دست دارد و در سرمای «سال سیاه» به سمت قتل و برادرکشی پیش می‌رود. پایان کتاب همانند فرجام زندگی «اورهان» در سیاهی و درد و ابهام است: «غم انگیزتر از این نمی‌شود. پیش از اینکه آیدین را پیدا کنم کلکم کنده شد. این هم سرنوشت من. امّا این زهر را تنها من نبوده‌ام که سرکشیده‌ام، آیدا هم خود را کشت. شاید از غم دوری آیدین، آن هم در خیالات زنانه، چه می‌شود کرد؟» و بعد تابلوی نقاشی رمان «سمفونی مردگان» با این تصویر به پایان می‌رسد:

گفت: «نه آیدین، من تو را نمی‌کشم. تو هم مرا نکش.»

بعد آرام در آب فرو لغزید. گرم بود و موج که برمی‌داشت بخار ملایمی در هوا می‌پراکند. برف آرام و بی‌صدا می‌بارید. و آسمان چقدر قشنگ بود.

گفت: «بگذار خودم بمیرم، داداشی.»

دلش می‌خواست بخوابد. و خوابید. آرام خوابید. و طناب جوری سیخ و صاف بالای آب، نزدیک سرش مانده بود که هرکس می‌دید می‌گفت: «مردی خود را در آب حلق‌آویز کرده است.»

گاهی پایان سرنوشت انسانی چنین است که در پراکندگی سایۀ عبوس این عذاب ترسناک و زشت بشری چنان غرش پوچی طنین‌افکن می‌شود که هیچ پژواکی از آن در برابر سکون مهیب آمیخته با درد در ژرفای روزهای کشندۀ پشت سر گذاشته زندگی برنمی‌خیزد تا بتوان در سکوت مطلق روز، در میان زوزۀ گرگ‌های وحشی نامرئی، در اعماق یخ زدگی روح و روان از هم گسیخته و پاره پاره شده، فریاد زد که هیچ چیز و هیچ چیز مرگ یک انسان را توجیه نمی‌کند؛ مرگی که او را از یک عمر عذاب روح و جسم در میان پلیدی‌های روزمرۀ یک زندگی سیاه و خونین و پر از دوز و کلک و نامردی و دنائت و پستی نجات می‌دهد.

* * *

«آیدا» دوقلوی «آیدین»، دختر سیاه‌بخت این داستان است. اولین شرح زندگی او در داستان بدین قرار است: «یک خواهری هم بود که اسمش «آیدا» بود. آن پشت و پسله‌ها، در آشپزخانه یا انباری، با درد رماتیسم می‌ساخت و می‌سوخت. و سوخت.» در این دامگه حادثه امکان نجات دوقلوهایی تا بدین حد سرکش و باهوش ناممکن است؛ سرنوشت «آیدا» و خودسوزی او یکی از تشنّج‌های این رمان است. او و «آیدین» دو جسم از یک وجود هستند؛ وجودی که خود را به شعله‌های خشم می‌سپارد و روح ظریف و حساس جسم دیگر را با خود می‌سوزاند. «آیدین» پس از آتش‌سوزی «آیدا» دیگر قادر به شعر گفتن نیست؛ خواهر با حریق تن خود، روح خود را در جسم برادر به آتش می‌کشد و پناهگاه پر آسایش شعر را در وجود او با این شراره‌های سوزناک نابود می‌سازد. گویی «دو جوی آب سیه» از چشمان «آیدا» جاری است که نشان دهنده نکبت و لعنت‌زدگی زندگی دخترانی چون اوست. «آیدا، آیدا، آیدا. عضوی از خانواده که کمتر خاطره‌ای از او در ذهن مانده بود. حتی آیدین هم سال‌ها بعد هرچه فکر می‌کرد نمی‌توانست چیزی از بچگی‌های این دختر به یاد بیاورد. نه حرف، نه جنجال، نه حضور. در پستوی خانه نم کشیده بود و بعد بی‌دردسر به قول پدر گورش را از این خانه گم کرده بود. عروسی‌اش در پاییزی بسیار سرد، بدون حضور پدر سر گرفت.» سرنوشت این دختر یکی از تکان‌دهنده‌ترین تراژدی‌های روزگار ماست. «آیدا» کسی است که از کودکی ذوق و شوقش توسط پدر خانواده کشته می‌شود و از تاب و توان می‌افتد؛ درد پا می‌گیرد و مریض می‌شود و تمام مدّت با تحقیر پدر و «اورهان» مواجه می‌گردد. او مانند گل سرخ آکنده از غرور و ظرافت طبع، مملوّ از احساسات زلال و نازنینی است که توسط این دو مرد خانواده خرد و خاکشی می‌شود. پدر در عروسی او حضور نمی‌یابد و با اخم و حرف‌های بد او را راهی خانه بخت می‌کند. قسمت او چنین است: از خانه خود رانده و از خانه شوهر مانده! پسرکوچکی در بر او قرار دارد و سرنوشتی زهرناک در مقابل او. چگونه می‌توان این درد را بیان کرد؟ دردی که بازگو کننده سرنوشت یک نسل است.

روزگار«آیدین» در آن روزهای نومیدی، بهتر از «آیدا» نیست. هر دو مطرود و سرافکنده، نومید و دلمرده، اسیر سرنوشت شکنجه‌گری که تنها راه رهایی از آن مرگ است؛ مرگی که در نوع خود طغیانی بر ضد سرنوشت نسل اوست. او نماینده طبقه‌ای است که مانند ققنوسی در آخرین لحظات زندگی، خود را به آتش می‌کشد تا شاید مرگ و شعله‌های سیاه و کشنده زیبایی‌های او فصل جدیدی از زندگی را برای کسانی چون او بگشاید. خودکشی او آخرین فریاد خاموش زندگی است؛ نعره‌ای که می‌خواهد مقابل سرنوشت ستمگر بایستد؛ غرّشی که می‌خواهد همه ایران را فراگیرد؛ شعله‌هایی که می‌خواهند پس از مرگ او، روزهای باقیمانده زندگی پدر جبّار و برادر دسیسه ‌چین را به آتش بکشند؛ زبانه‌های آتشی که می‌خواهند به پدر و برادر بیاموزند که دود کینه و آزار و اذیت و نفاق در نهایت به چشم آنها بازخواهد گشت. «آیدا» قبل از ازدواج خود به قدری از رفتار پدر باخود دچار ناراحتی می‌شود که روزی در بستر می‌افتد. «آن شب آیدا حال غریبی داشت، همۀ استخوان‌هاش فریاد می‌کرد، درد، درد، درد. دکتر شوشانیک را به بالینش آوردند، یک آمپول بهش زدند، امّا نیمه‌های شب تب کرد و هذیان گفت. مادر او را در اتاق بزرگ پایین، روی تخت خواباند، و پتویی با ملافۀ سفید روش کشید. پدر با چینی در پیشانی و همان عینک دسته شاخی و سر کوچک کم‌ مو به اتاق آمد. بر لبۀ تخت نشست. مچ دست آیدا را گرفت که ببیند، تب دارد یا نه. امّا آیدا جیغ کشید: به من دست نزن.» عاقبت پس از رهایی از خانۀ پدری، می‌پندارد که همچون پرنده‌ای از قفس رهیده است، ولی غافل از اینکه این جهنّم ابدی دام خونینی برای او پهن کرده و این راه جدید به ظاهر آزاد او، سرابی بیش نیست. فرجام «آیدا» سرنوشت نسل زنان جوانی است که قربانی اجتماع خود می‌شوند؛ اجتماع ضدّ زن و بسته‌ فکری که با ظلمت خفقان خود کسانی چون او را به آتش ابدی می‌سپارد.

در این محیط سیاه و نومیدکننده کسانی چون «آیدا» پس از ازدواج راه برگشتی پیش‌ روی خود نمی‌بینند و دست به خودکشی می‌زنند؛ آن هم یکی از بدترین خودکشی‌ها: «خودسوزی». خیلی برای خواننده واضح نیست که دلیل خودکشی او چیست. این دلیل مانند سرنوشت «سرملینا» غرق در ابهام است، ولی ما تا حدی می‌توانیم پی به این موضوع ببریم. یکی از شیوه‌های نوشتن رمان مدرن این است که نویسنده همه چیز را بازگو نکند و چیزهایی برای خواننده باقی بگذارد و او را درگیر در داستان کند. پدر خانواده به شدّت مخالف ازدواج دخترش با «آبادانی» بوده است، امّا با مخالفت سخت خانواده و ایستادن دختر رو در روی او به این وصلت راضی می‌شود. تندخویی و جهالت به قدری بر پدر غالب است که روز عروسیِ «آیدا» شهر را ترک می‌کند تا در عروسی حضور نیابد. او دختری تحقیر شده و مریض است که از کودکی پدر و «اورهان» هرچه توانسته‌اند ذوقش را کور کرده‌اند. او در کانون حقارت پرورش یافته و به موجودی ظریف به شکنندگی مینای زیبای اشعار فارسی بدل گشته است. او ترس زیادی از پدر دارد و فکر جدا شدن از «آبادانی» و بازگشت به خانه پدری برای او وحشتبار است. او صاحب بچه کوچکی است و چنین به نظر می‌رسد دچار مشکلات خانوادگی شدیدی شده بود که جدایی و طلاق را حتمی می‌دانست. از این رو راه خودکشی برمی‌گزیند. راهی که او را از شرّ این جهنم زمینی، این سرنوشت نکبت‌بار خلاص می‌کند. راهی که برای او نه یک نابودی بلکه یک نجات است.

* * *

پدر و «اورهان» آینۀ دق مادرهستند. چه مادرانی چون مادر «آیدین» نبوده‌اند که داغ دیده، ظلم کشیده و خون دل خورده، ذرّه ذرّه نابود شدن فرزندان خود را به چشم دیده‌اند. «مادر بسیار تکیده بود، با چشمانی سیاه و درشت که دو جفت از همان‌ها هم در دوقلوها دیده می‌شد. گونۀ برآمده‌اش گاه به سرخی می‌زد، و گاه که دور چشم‌هاش را سرمه می‌کشید و آن را از دو طرف کمی ادامه می‌داد، شبیه زنان مغول می‌شد. دو تا از دندان‌هاش طلایی بود، وقتی می‌خندید یک رج دندان سفید بالایی پیدا بود و دندان‌های طلای چسبیده به نیش از هر دو طرف برق می‌زد. امّا وقتی نگران بود، با چینی در پیشانی، زنان رنج دیده می‌مانست که خیلی چیزها می‌دانند، امّا بروز نمی‌دهند.» این تصویر مادران صبوری است که در تاریخ ایران کم نبوده‌اند. مادرانی که حسادت برادر به برادر و پدر به پسر را به چشم می‌بینند و با احساس عمیق خود این کینه را درمی‌یابند ولی دم نمی‌زنند و صبر پیشه می‌کنند؛ دلریش و زخم خورده از روزگار شب‌ها را با یادهای تلخ، صبح می‌کنند و در خفا به حال و روز خود می‌گریند. این مادران با چشمان قرمز اشکبار، مرگ تمامی فرزندان را تاب می‌آورند و با دلی آکنده از حسرت به یاد آنها می‌افتند. ایشان همیشه در میان پدر و فرزندان قرار دارند. این مادران دلسوز و فهمیده، ناتوان از سازش بین ایشان، شاهد کینه و خشم ویرانگرشان هستند. اینان شاهد نابود کردن پاره‌ای از تنشان توسط پارۀ دیگر هستند. اینان کسانی هستند که درد فاجعه را عمیقاً در خانواده تحمّل می‌کنند و هیچ کاری از دستشان ساخته نیست. روزگار غدّار بیشتر از هر چیز به این مادران ستم روا می‌دارد. عمری از خود می‌گذرند و همه چیزشان را به پای شوهر و فرزندانشان می‌گذارند ولی در انتهای راه چیزی جز غم و اندوه و خودخوری و رنج و عذاب و پریشانی برایشان باقی نمی‌ماند.

«عباس معروفی» رمان‌های سیاه بسیار خوب و هنرمندانه‌ای به زبان فارسی هدیه داده است. شکست‌ها و رنج‌ها، شدّت علاقه و اشتیاق خواننده به قهرمانان داستان‌ها را بسیار قوّت می‌بخشد و از آنجا که شخصیت‌های محبوب داستان‌های «معروفی» همیشه در شکست خود پیروز می‌شوند، برای ما ایرانیان در این روزگار بسیار برانگیزنده است. از زمان «صادق هدایت» تاکنون باب تازه‌ای در داستان‌نویسی ادب فارسی گشوده شده است که هنوز در میانه‌های راه می‌باشد و قضاوت درباره آن همواره با اشتباهاتی همراه خواهد بود. معمولاً خواننده به قهرمانان شکست خورده داستان‌ها با دیده عشق و تحسین می‌نگرد. ما با این شخصیت‌ها همزاد پنداری می‌کنیم و آنها را جزئی از خود می‌بینیم. به بند کشیدن «آیدین» توسط «اورهان» از آن جهت بسیار تنفرانگیز است که ما خود را دست بسته در حصار ناهشیاری گرفتار می‌بینیم و هیچ راه خلاصی وجود ندارد. اگر حماقت، خیانت، دنائت و لئامت موجب خوشبختی و کسب مال و مکنت و ثروت دنیا است، ما آنها را نمی‌خواهیم و زندگی در عُسرت را بر زندگی در عشرت برمی‌گزینیم و سرافراز تا آخرین نفس‌هایمان با آن زندگی می‌کنیم. روح آزادگان و کسانی که «چون و چرای» کارها را جستجو می‌کنند و خود را ارزان خرج نمی‌کنند، همواره در برابر پلیدی روح ایستادگی می‌کند. آزادگان ماهیّت جامعه را شناخته‌اند و با صراحت و خلوص خود به پالایش و پیرایش درون فردی می‌پردازند.

مسئله حسادت همواره ذهن «معروفی» را عمیقاً به خود مشغول داشته است. عشق در خانواده همواره توسط این احساس به کینه بدل می‌گردد و جای مهربانی را نامهربانی می‌گیرد. شخصیت‌های حسود این داستان همه مغزهایی آکنده از بدبینی دارند که با نوعی ایمان مذهبی توأم است. پدر با وضو و نماز اتاق مملوّ از کتاب و دست‌نوشته‌های «آیدین» را به آتش می‌کشد. مطمئناً لذّت انجام این کار با رضایتی مذهبی همراه بوده است، چرا که در اعماق روح انسان‌هایی این چنین نیرویی نادیدنی بهانه اعمال نابخردانه و متکبّرانه آنها است. پدر تیشه به ریشه می‌زند، امّا نه با دلسوزی بلکه با بیرحمی. می‌خواهد روح ناپاک را از خانه بیرون کند ولی غافل از اینکه روح پسر خود را به آتش می‌کشد؛ سپس کانون خانواده از هم فرومی‌پاشد و سیاهی و نکبت و مرگ و نیستی علنی می‌شود. روزگار همچون مادری بی‌مهر روی درستکاران گَرد مرگ می‌پاشد و آنها را ذرّه ذرّه به سوی تباهی و نیستی می‌راند. درستکاران داعیۀ اصلاح همه امور زندگی انسانی را ندارند، امّا حسودان داعیۀ نابودی هر اصلاحی را دارند؛ اصلاحی که می‌تواند از نیروی آنها بکاهد و منتج به حذفشان شود.

در داستان‌های «معروفی» گویی همیشه باید انسانی مفلوج، ناقص‌الخلقه‌ و توصیف شده به شکل حیوان وجود داشته باشد که آسایش زندگی را از اطرافیان سلب کند. در این داستان ما با «یوسف» روبرو هستیم و در «فریدون سه پسر داشت» با خواهر زاده بدون پیشانی «ایرج» که پسر «انسی» است. باید شخصیتی خلق شود که سخت‌ترین پدران و مغرورترین آنها را در برابر اراده روزگار مقهور کند و در مقابل آنها فریاد برآورد که این موجود ناقص از شما خلق شده و پا به جهان گذاشته است و این ننگ را تا آخرین لحظۀ زندگی با خود خواهید داشت. با این فرزندان ناقص‌الخلقه، روزگار اراده اعضای خانواده را به زانو درمی‌آورد. پدر قدرتمند آرزوی مرگ این فرزند را دارد ولی روزگار سرسخت‌تر از آن است که او را از این تحفۀ شوم رهایی بخشد. این شخصیت‌های مریض و عذاب دهنده به نوعی بر خشم اعضای خانواده می‌افزایند و شدّت عمل را در آنها بیشتر می‌کنند. اینان هیچ لب به سخن نمی‌گشایند و با هر نگاه پرمعنای خود بسیار حرف‌ها می‌زنند. گویی وضع و حال خود را باعث نتایج عمل شورچشمان، بدسگالان و پلیدفکران خانواده می‌دانند و هر لحظۀ حضورشان در خانواده، ضربه‌ای همچون فرود آمدن پتگ روی سر و کول آنها است. حضور ایشان چون سیاهه‌ای مقابل چشمان پدر خشمگین است. پدر عاجز از هر انجامی در مقابلشان است ولی برادر تنگ‌چشم، حسود و دنی‌فکر خود را قادر می‌بیند که بعد از مرگ پدر و مادر، این سیاهه را از زندگی پاک کند؛ آنهم با حک کردن نام «برادرکش» بر روی خود تا آخرین لحظۀ زندگی. شخصیت‌هایی چون «یوسف» در داستان‌هایی این چنین بهانه‌ای هستند برای نشان دادن خوی پست حیوانی اعضای خانواده و بیان‌کننده عمل ددمنشانه و دنائت طبع آنها؛ حقارتی که همیشه با خون ریختن همراه بوده است.

در خون قهرمانان داستان‌های «عباس معروفی» همچون «آیدین» یک نوع انحطاط‌گرایی زیبایی‌شناسی می‌جوشد که قبل از هر چیز بیانگر حالت روحی انسان گمگشته در حیرت است که بار سنگین و کمرشکن بحران وجودی و دلمردگی خویش را همه جا به همراه دارد. این احساس عمیق و نابودکننده از تجربه‌های تراژیک جنگ‌ها، خودکامگی‌ها، انقلاب‌ها و اکتشافات علمی غافلگیرکننده مدرنیسم زخم برداشته است. در اعماق وجود این شخصیت‌ها نوعی ناآرامی ابدی روح ایرانی موج می‌زند. آنها می‌خواهند چون و چرا را دریابند ولی غالباً از نزدیک‌ترین کسان خود ضربه‌های هولناکی می‌خورند که هیچگاه قادر به جبران آن نخواهند بود. روایت این روح ناآرام و مشوّش گاهی با نوعی جنون همراه است؛ گاهی تصاویر و صحنه‌ها دیگر به عقل و منطق خواننده متّکی نیست و با احساس ژرفی در ناخودآگاه پیوند می‌یابد و روح خواننده را همچون منطق سرد و خشک یک زندگی ملال‌آور تسخیر می‌کند. انگیزه برتری و مطلق بودن در این نوع زیبایی‌شناسی هنرمند را به کوششی جهت تبدیل زندگی خویش به یک اثر هنری ماندگار سوق می‌دهد تا خود را ورای احتیاجات و نیازهای مادی در آزادی مطلق و بی‌قید از هر چیز با شوق به معنویات، وقف آن زیبایی کند. این تضاد نبردخواهانه و ستیزه‌جوی زندگی در برابر جهان بورژوازی و بی‌ارج شدن اخلاقیات و منطق‌گرایی می‌ایستد و خود را فراتر از هر نیازی می‌نمایاند. در میان انبوه صفحات داستان‌های «عباس معروفی» ما باید این منطق را در نظر داشته باشیم، چون اگر بخواهیم با منطق کلاسیک، داستان‌های او را بخوانیم و نتیجه‌گیری کنیم، چیز زیادی عاید ما نخواهد بود و آن چیزی هم که از آن به دست خواهیم آورد، مایۀ چندانی در بر نخواهد داشت. چنین منطق و استدلال‌هایی است که داستان‌های او را از سطح به عمق می‌برد. «معروفی» به طور کلی نویسنده‌ای چکیده‌گو و فاش کننده ماهیّت جامعه است. خوشبینی در نظر او امری مضحک است و گِرد تربیت عملی و نصیحت نمی‌گردد و ما را به دریدن «پردۀ پندار و ریا» دعوت می‌کند. سبک داستان‌نویسی او ترجمانی از لایۀ زیرین روح ایرانی است که همیشه با سرافرازی و غرور مقابل پست فطرتان و دون صفتان ایستاده است.

در میان جابجایی شخصیت‌ها و روایت کنندگان این رمان ما با نگاهی مواجه می‌شویم که «آیدین»شاعر را به گونه‌ای به ما نشان می‌دهد که پیام‌آور و برانگیزندۀ ارزش‌های جاری روزگار نیست. او ناظر بر جهان‌های مبهم و نادیدنی درونی است که خود را در او و او را در آن زنجیر شده و فروبسته می‌بیند؛ آن را به خوبی می‌نگرد ولی قادر به بیان آن نیست. این دسته از شاعران با پیش‌بینی پیامبرانه‌ای از احساس یک انحطاط بزرگ خبر می‌دهند که پیام‌آور تخریبی بزرگ در آیندۀ نزدیک است که کمرنگ شدن وجدان روزگار و بحران ارزش‌های انسانی یکی از دلایل آن است. این انحطاطی است که تمامی ارزش‌های گذشته در برابرش رنگ خواهد باخت و نظم نوینی جای آن خواهد گرفت. زمان در حال گذر است و تغییرات با آن خواهند آمد. زمین گرد است و همه در آن می‌گردیم. افکار در تلاش و تکاپو هستند و به دنبال جواب‌های خویش می‌گردند. حقایق قدیمی و کهنه رو به زوال و نابودی می‌نهند و واقعیت‌های جدیدی جای آن می‌گیرند. این است سودای انسانی که با کلمات جاری بر نوشته‌ها آسمان را فراچنگ می‌گیرد و در این راه از هیچ کوششی فروگذار نیست.

زیاد نیستند کتاب‌هایی کهبه سبک «سمفونی مردگان» به صورت مدرن در ایران نوشته شده باشند. در صحبت‌هایی درباره این رمان در نگاه اول کسانی را دیده‌ام که به دنبال کتاب‌هایی مانند «خشم و هیاهو۳۳» از «ویلیام فالکنر» بوده‌اند تا دلیل نوشته شدن«سمفونی مردگان»را از آن بدانند. اگر کسی به زبان فرانسه خیلی خوب مسلط باشد، خواهد فهمید که فن روایت و قالب داستان‌های کوتاه «صادق هدایت» شبیه به داستان‌های «گی دو موپاسان۳۴» است، ولی محتوای داستان‌های او تماماً فارسی است و ریشه عمیقی در زندگی و فرهنگ ما دارد. «هدایت» بهترین داستان‌های کوتاه ادب فارسی را نوشته است.«آندره مالرو۳۵» رمان «راه شاهی۳۶» را تحت تأثیر کتاب «اعماق تاریکی۳۷» از «جوزف کنراد» نوشت. «ژان پل سارتر» درباره این کتاب می‌گوید: «استقامت پرکن۳۸» در رویارویی با مرگ در کتاب «راه شاهی» یکی از متون اساسی و بنیادین به وجود آوردن اگزیستانسیالیسم توسط من است.» «آلبر کامو» به شدّت از داستان‌های «داستایفسکی» و «تولستوی» بهره برده و تحت تأثیر آنها بوده است و حتی تابلویی از این دو نویسنده روس در خانه‌اش نصب کرده بود. ولی نوشته‌های «کامو» به خودی خود مستقل و بیان کننده فکری نو هستند. «تی.‌اس. الیوت۳۹» کتاب «سرزمین بی‌حاصل۴۰» و دو دفتر شعر «پرافراک و دیگر ملاحظات۴۱» را تحت تأثیر کتاب شعر «گل‌های بدی۴۲» از«شارل بودلر» نوشت و او را الگوی بی‌نقص شاعران تمامی زمان‌ها دانست. بحث در این مورد بسیار مفصل خواهد بود و باید گفت همین که نویسنده‌ای، نوشته‌های نویسندگان قبل از خود یا زمان خود را به درستی فهمید، نشان از ضعف و تقلید نیست، بلکه نشان از پردازش ذهن و درک صحیح و فهم درون است. بین تقلید و تحت تأثیر قرار گرفتن فاصله زیادی وجود دارد. تقریباً همه نویسندگانی که ما می‌شناسیم تحت تأثیر دیگر نویسندگان بوده‌اند و این درباره شعرای فارسی هم صدق می‌کند. برای مثال «حافظ» تقریباً بیشترین تأثیر را از شاعران قبل از خود گرفته است و سخنوری چون او را نمی‌یابیم که تحت تأثیر دیگر شاعران باشد و از سوی دیگرغزلیات او زیباترین، مهمترین و بدیع‌ترین غزلیات شعر فارسی و متفاوت از همه دیگر سخنوران ایران محسوب شود. «در میان شعرای ایران، حافظ هم مبتکرترین است و هم در عین حال بیشتر از همه تحت تأثیر دیگران قرار گرفته است. از طرفی به نظر می‌رسد که قدرت خلاقیّت و سبک او منحصر به فرد باشد، و از طرفی دیگر هیچ اثر مهمّی به زبان فارسی و عربی وجود ندارد که جای پای آن در آثار او دیده نشود. او اهل مطالعه و تشنۀ دانش بود. قادر بود هرچه را شنیده، دیده یا خوانده، در حافظۀ فوق‌العاده‌اش ضبط کند. او بمانند یک زنبور عسل گرده برداری می‌کند و مانند دستگاهی با نهایت دقت، آنچه را که قبلاً جذب کرده تبدیل به کلام می‌نماید.۴۳» ذهن هر نویسنده یا شاعری همچون کارخانه‌ای از تحلیل واژگان، جملات و افکار گوناگون می‌باشد که ورودی در همه جا یک چیز است ولی خروجی‌ها به شدّت متفاوت. به هرحال خواسته یا ناخواسته همۀ ما تحت تأثیر بسیارْ نویسندگان هستیم، ولی نتیجه نوشته‌هایمان مستقل از آنها و بیان کننده وضع زمانه و من درون خود، که چیزی ناهمگون از دیگران است.

ادامه دارد

بخش سوم را اینجا بخوانید

 

پانویس ها:

* گفته‌ها و ناگفته‌ها(مجموعه گفت و شنودها به صورت مصاحبه)، محمدعلی اسلامی ندوشن، انتشارات یزدان، ۱۳۷۵، صفحه ۱۵۹.

۲۹ـ شورآبی یک دریاچه نمک کوچکی در نزدیکی شهر اردبیل است.

۳۰ـ شعری از خاتون غزل فارسی معاصر سیمین بهبهانی.

۳۱ـ ادبیات داستانی در ایران زمین (از سری مقالات دانشنامه ایرانیکا)، ترجمه دکتر پیمان متین، انتشارات امیرکبیر، چاپ اول، ۱۳۸۲. رجوع شود به مقاله روانکاوی و ادبیات- بررسی کتاب سمفونی مردگان از حورا یاوری- مرکز ایرانشناسی دانشگاه کلمبیا.

۳۲ـ ادبیات داستانی در ایران زمین (از سری مقالات دانشنامه ایرانیکا)، ترجمه دکتر پیمان متین، انتشارات امیرکبیر، چاپ اول، ۱۳۸۲. رجوع شود به مقاله روانکاوی و ادبیات- بررسی کتاب سمفونی مردگان از حورا یاوری- مرکز ایرانشناسی دانشگاه کلمبیا.

۳۳ـ  The sound and the furyمهمترین کتاب فالکنر است که سه ترجمه از آن در ایران وجود دارد. نوع روایت این داستان از یک موضوع با چند زاویه دید در ادبیات انگلیسی بسیار مهم است.

۳۴ـ گی دو موپاسان(Henri René Albert) نویسنده بزرگ فرانسوی(۱۸۹۳-۱۸۵۰) که در عمر کوتاه ولی باارزش خود نزدیک به سیصد داستان کوتاه، شش رمان، سه سفرنامه، یک مجموعه شعر و چند نمایشنامه در زبان فرانسه به تحریر درآورده که این نوشته‌ها سرمشق بسیار نویسندگان در زبان‌های مختلف جهان بوده است. در ایران از «موپاسان» تا بحال چند کتاب به ترجمه رسیده است. او نویسنده‌ای رنجدیده و حساس و گوشه‌گیر بود که در چهل و یک سالگی بیماری سیفلیس به مغزش هجوم آورد و او را دیوانه کرد و دو سال بعد از آن در بیمارستانی درگذشت. موضوع داستان‌های موپاسان بطور معمول سیاه و آزاردهنده است و ناکامی‌های زندگی و سوءتفاهم‌های رقت‌انگیز را روایت می‌کند. این داستان‌ها هم اکنون خوانندگان زیادی در جهان دارد.

۳۵ـ  آندره مالرو (۱۹۷۶-۱۹۰۱) نویسنده، هنرشناس و سیاستمدار فرانسوی که در سال ۱۹۳۳ با نوشتن رمان «سرنوشت بشر» برندۀ جایزه ادبی گنکور فرانسه شد. رمان‌ها و کتاب‌های او که به فارسی ترجمه شده‌اند عبارتند از «ضدّخاطرات»، «فاتحان»، «وسوسه غرب»، «راه شاهی»، «دوران تحقیر»، «امید»، «آیینۀ اوهام» و «سرنوشت بشر» هستند. او ده سال در دولت ژنرال «دوگل» بعنوان وزیر فرهنگ حضور داشت. مالرو بسیار شیفتۀ ایران بود و کم و بیش در نوشته‌های خود اشاراتی به تاریخ و فرهنگ ایران دارد؛ جمله‌ای دارد که می‌گوید: «زیباترین شهرهای جهان ونیز و فلورانس و اصفهان هستند.»

۳۶ـ  این رمان توسط «سیروس ذکاء» به فارسی ترجمه شده است و انتشارت «ناهید» آن را به چاپ رسانده است.

۳۷ـ  «اعماق تاریکی» (Heart of Darkness) نام رمانیاز «جوزف کنراد»است که در سال ۱۸۹۹ توسط مجله معروف «بلک‌وودز» در سه سری و به سبک «داستان در داستان» (frame narrative)منتشر شد. این رمان توسط «صالح حسینی» با نام «دل تاریکی» به فارسی ترجمه شده است.

۳۸ـ شخصیت اصلی داستان «راه شاهی».

۳۹ـ تی‌.اس. الیوت (Thomas Stearns Eliot) شاعر، نمایشنامه‌نویس، منتقد ادبی و ویراستار بریتانیایی- امریکایی بود. جان کلام، شیوۀ بیان، شعرسرایی و قافیه‌پردازی‌های او روحی دوباره به کالبد شعر انگلیسی دمید. او در سال ۱۹۴۸ برنده جایزه نوبل ادبیات شد. الیوت برای بسیاری از هموطنانش یک هموطن سابق و جلای وطن کرده و شاعری صدرنشین و برتر است که سرایندۀ منظومه نامفهوم «سرزمین ویران» است.

۴۰ـ The Waste Land- این نام را «سرزمین ویران» و «سرزمین بایر» نیز ترجمه کرده‌اند که بیانگر معنای دقیق‌تری از متنکتاباست.

۴۱ـ Prufrock and Other Observations

۴۲ـ برگزیده‌ای از اشعار «گل‌های بدی» در ایران توسط دکتر «محمدعلی اسلامی ندوشن» ترجمه و انتشارات «فرهنگ جاوید» آن رادر سال ۱۳۹۶ تجدید چاپ کرده است.

۴۳ـ ارمغان ایرانی (سخنرانی‌ها به زبان فرانسه)،جلد دوم، محمدعلی اسلامی ندوشن، ترجمه مهراندخت ملک، چاپ اول، تابستان ۱۳۸۶، صفحه ۶۶.