یادداشتی بر کتاب دختر کور
آزیتا برج خانی
زاده ى١٣۵٢و ساکن تهران. دانش آموخته زبان فرانسه.
ویرایش کتاب یاد هدایت سال ١٣٨١.
مقاله و ترجمه ها در نشریات و روزنامه ها:
“نمایش مبهم آزمایشات اتمی” روزنامه شرق ١٣٨١
“مقدمه اى بر سه قطره خون “هفته نامه امید جوان ١٣٨٢
ترجمه کتاب “زیباترین سرگذشت زمین”، انتشارات شهر یاس ١٣٨٣
“نقد ادبى سگ ولگرد” در ماهنامه بین المللى ایران فارسى _انگلیسى ١٣٨۵
“صادق هدایت و مهر” در ماهنامه ادبى شوکران ١٣٨۵
مقاله “درباره ى مینورسکى و هدایت” روزنامه همبستگى ١٣٨۶
“از آنفولانزاى مرغى چه مى دانید” روزنامه همبستگی ١٣٨۶
“در شرایط یکسان داور ورزشکاران قرمز پوش را ارجح مى داند” مجله دانشمند ١٣٨٧
تالیف “کتاب شناسى جهانگیر هدایت” چاپ نشر امرود ١٣٨٧
“با نوشیدن شیر وزن کم کنید” مجله دانشمند ویژه نامه نوروز ١٣٨٨
ترجمه کتاب “مرد دریایى” از الکساندر بلایف، چاپ نشر امرود اسفند ١٣٨٩
کتاب شناسی جهانگیر هدایت در سال ۱۳۹۴ به چاپ دوم رسید
داستان کوتاه دختر کور ۱۳۹۴ چاپ زیرزمینی شده است.
مرد دریایى داستانى علمى تخیلى و شرح و ماجراى انسانى است که هم در آب زندگى مى کند و هم در خشکی. در این نوشته اقیانوس مظهر پاکى و صفا و زندگى عادى موجودات است و خشکى با انسان هاى حریص، دزد، دروغگو، شهوت پرست، متعصب و پست فطرت آن، نمایى از ناپاکیهایى که جهان را در برگرفته و به انحطاط کشانده است. یک انسان بین ظاهر فریبنده خشکى و عمق ناپیدا و صفاى اقیانوس چنان سردرگم مانده که نمى داند چه کند. همان نابسامانى که در قرن حاضر، جامعه انسانی را به هراس انداخته و چهره اجتماع را سیاه و دهشتآور کرده است.
الکساندر بلایف یکى از بهترین داستان سرایان علمى و تخیلی شوروى سابق است که در سال ١٨٨۴در اسمولنگ تولد یافت و از کودکى چنان شیفته پرواز بود که به راستى پرید و ستون فقراتش شکست. در ٣٢سالگى به سل استخوان مبتلا شد و ناچار چوب زیر بغل را مدد گرفت. او در رشته حقوق و موسیقى تحصیل مى کرد. از سال ١٩٢۵ بیشتر به نویسندگى پرداخت. نخستین داستانش “سر پروفسور داول” که بصورت پاورقى در مجله پرفروشى چاپ شد براى او شهرتى به ارمغان آورد. بلایف در سال ١٩۴٢ در نزدیکى لنینگراد زندگى را بدرود گفت و متجاوز از ۵٠ داستان به نگارش درآورد. بهترین داستان هایش “ماهى مرد”، “جستن براى هیچ” و “جزیره کشتى هاى مرده” هستند. مریم رئیس دانا
سیاهی و نور
در این داستان برخورد دختر جوان روستایی نابینا با زندگی و محیط پیرامونش بسیار زیبا نوشته شده. و پس از آن که دختر بینایی خود را به دست می آورد برخوردش با شگفتی دیدن و اعجازش بسیار جالب شرح داده شده است. البته قراردادن داستان زیر پوست یک زیست گاه روستایی و برخورد با دیوها و فرشته ها هم خود رنگ و بوی خاصی به داستان می دهد.
“دخترکور” رمانی است برخاسته از گوشه ای از ایران که در سیاهی آغاز می شود، سیاهی مطلقی که همه چیز آن نادیدنی است و با پستی و بلندی ها و ماجراهای بسیار به سوی سپیدی می خزد.
زهرا، یک دختر روستایی، فقیر و زیباست که در کودکی کور می شود و ارتباطش با محیط را از دست می دهد. فوت مادر بخش بیشتری از ارتباط با دنیای واقعی را قطع می کند. نابینایی دختر علاوه بر رنجی که برایش می آفریند برای پدر هم رنج بسیار به همراه دارد.
دختر کور تمام زندگی را با صدا یا از طریق حس لامسه تحربه می کند.
داستان در دهه ۱۳۴۰ در روستایی نزدیکی شهر میانه در آذربایجان شکل می گیرد.
در تاریکی مطلق زندگی دختر کور، همسایه ای وارد می شود؛ مرد جوانی که برای دوره کوتاهی ظاهر و بعد غایب می شود. پس از غیبت این مرد جوان، ناگهان مردی دیو صفت ناقص الخلقه و کریه المنظر در نزدیکی کلبه آنها ظاهر می شود. مرد کریه از نابینایی دختر سواستفاده کرده، به او نزدیک و با شگردهای مختلف تحریکش کرده و سرانجام به او تجاوز می کند. دختر مجبور به ازدواج با او می شود ولی ناگهان مرد گم می شود.
پس از غیب شدن مرد، دختر کور به فکر می افتد برود تهران به دنبال شوهرش. از خانه بی خبر به سوی تهران فرار می کند.
در تهران ماجراهای دردناکی منتظر او هستند. برخورد زهرا با گداهای کور در تهران بیشتر به دختر می فهماند که در چه سیاهی وحشتناکی غرق شده است.
دختر کور خیلی اتفاقی با زن خیرخواهی روبرو می شود و زن او را به خانه خود می برد. خواهرزاده این خانم که سرگرد شهربانی است وارد ماجرا می شود. او را به بیمارستان می برند. پزشک اعلام می کند که نابینایی اش درمان پذیر است. زهرا درمان می شود و تازه می فهمد سیاه کدام است و سفید کدام. از شر مرد کریه المنظر راحت می شود و در کنار جوانی قرار می گیرد که همسایه اش بوده است.
آزیتا برج خانی، نویسنده داستان در رابطه انسان با محیط زیست چنین می نویسد:
«انسان حلقه کوچک زنجیری است که از عمق ناپیدای گذشته به آینده بی انتها وصل است. در این زنجیر بی ابتدا و بی انتها تقدیر ظالم دریچه ها را به روی دختر کور بسته بود. تمام عمر او باید در ظلمت می گذشت، ولی آیا محدود بودن دریچه ها باعث می شد آن احساساتی که در همه هست در او به وجود نیاید؟ ولی حتی در این دنیای ظلمانی هم جرقه ها بر می خیزند. دختر کور زن طبیعی و سالمی بود با همه احساسات یک دختر. دختری که همه آرزوهای یک زن را داشته و در عمق همه این آرزوها همیشه به دنبال نور بود.»