عزت گوشه گیر
ادامه ۱۹ جولای ۱۹۸۹ ـ ایواسیتی
آن خواب عجیب باعث شد که در خانه بمانم! یک بار ساعت ۷ صبح تلفن کردم و گفتم که ساعت ۱۰ می آیم و بعد ساعت ۱۰ تلفن کردم و گفتم که اصلاً نمی آیم! دوست داشتم از واقعیات ملال آور زندگی بگریزم. از طرفی با از دست دادن ۳۶ دلار در ازاء ۱۰ ساعت کار، زندگیم سخت تر می شد و بعد حس بی عملی هم آزارم می داد. به مارک فکر کردم. خودم را بسیار سرزنش کردم که اینقدر از او انتقاد می کنم. خودم که مثل او هستم! به ابلوموف هم فکر کردم و تصور کردم که شاید شکل ذهن گرایی هستم و در واقعیت زندگی نمی کنم و تمام تلاشم اینست که واقعیت را به الگوی ذهنی ام نزدیک کنم. در حال مبارزه و کشمکش درونی با خودم بودم که صدای در خانه را شنیدم. داشتم می رفتم زیر دوش تا ریزش آب مهربان تیرگی افکار پریشانم را بشوید. سردردم را هم التیام بدهد. فکر کردم برای سمپاشی خانه آمده اند. دیدم کاوه از مزرعه ذرت و کار ذرت چینی آمده است. سراپایش گلی بود، اما سرحال بود. سرحال بودنش شادم کرد. برایش ناهار را آماده کردم و بعد از آن با هم به مرکز شهر رفتیم. او برای تعمیر ماشینش رفت و من هم به کلاس. قصه ها را نخوانده بودم. استیون جونز از من خواسته بود که قصه اش رادر مورد اورسن ولز حتماً بخوانم. در مرکز شهر همه چیز به نظرم غمگین آمد. سردم بود. در گرمای ماه جولای سردم بود. در مال کارهای دستی مردم آیوا را به حراج گذاشته بودند. در یک غرفه مردی نشسته بود و با تمرکز کامل یک شیئی زینتی زیبا را با شیشه زینت می داد. به یاد کارگاه های شیشه سازی در ونیز افتادم بدون اینکه هرگز به ونیز سفرکرده باشم. و به یاد کارگر شیشه سازی افتادم که خودم برای یکی از داستان هایم خلقش کرده بودم. وقتی که چند سال پیش شخصیت او را صیقل می دادم، حس کردم که خودم کم کم دارم عاشقش می شوم. ظرافت روح او مثل شیشه شکننده بود و مثل یک خالق به اشیاء شکل می داد. و عشقش را هنرمندانه به زنی که دردمند بود، ابراز می کرد. نه فقط به زن، بلکه به بچه هایش که آن زن آنها را در درونش پرورانده بود. این مرد و کاراکتری که خلق کرده بودم، به من یاد آور شدند که باید کاراکترهای قصه هایم را عمیقاً بشناسم. نمایشگاه آن مرد آنقدر زیبا بود که آدمهای زیادی را دور غرفه اش جمع کرد. او ساعتها با نور آبی و قرمز کار می کرد. می دانستم که ساعتها کار کردن با نورهای رنگی شدید و در حرارت و گرما چشم را می آزاردـ اما می دانستم حس آفرینش سختی ها را کاهش می دهد.
در کلاس مثل شخصیت کتاب بیگانه آلبر کامو با همه چیز احساس بیگانگی می کردم. حس می کردم من جزیی از کلاس نیستم. روحم در تنم نبود. گویی روحم در میان آن تپه های پیچ در پیچ و در حال گریز از آن موجود عظیم الجثه، اریک سیلاسوکول جا مانده بود. آیا اینهمه حس غریبگی از آن نبود که قصه ها را نخوانده بودم؟
در کلاس دربارۀ دو قصه بحث آغاز شد. یکی قصه ای بود دربارۀ فرهنگ ویژه سیاهپوستان آمریکایی در ارتباط با مذهب ـ کلیسا که آن را یک سیاهپوست نوشته بود و قصه دوم بخشی از یک نوول بود به نام The King of Harlem که به نظر می آمد دانشجویان حوصله بحث دربارۀ نوول دومی را نداشتند. پیتر مرا به یاد آقای گوهری می اندازد که دید انتقادی فوق العاده ای دارد. بیانی روان، موشکاف و دلنشین دارد. یک اثر هنری را دقیق و از دیدگاه های متفاوت می شکافد و کلاس از انتقاداتش بسیار به چالش کشیده می شود. به یادم می آید که در کلاس های نمایشنامه نویسی در ایران، همیشه فکر می کردم که آقای گوهری استاد و منتقد بسیار خوبی خواهد شد، اما نمایشنامه نویس موفقی نخواهد شد. در این نوع کلاس ها نویسندگان خوب معمولاً ساکتند و معمولاً نمی توانند منتقدان خوبی باشند و منتقدان خوب معمولاً نویسندگان چندان موفقی نیستند.
وقتی که به خانه برگشتم، هنوز باران می بارید. در خانۀ کولین را کوبیدم. در را باز نکرد. داشتم شام را آماده می کردم که در خانه ام را کوبید. گفت: می خواهم چیزی را به شما نشان بدهم. کاوه و من را به خانه اش دعوت کرد و مبل بزرگی را که تازه خریده بود به ما نشان داد. من شگفت زده از این حرکت، به حس روانی این عمل فکر کردم. از خود پرسیدم چرا آمریکائی ها، بویژه طبقه متوسط شان، وقتی که یک چیز تازه می خرند، دوست دارند آن را به همه نشان بدهند. تا از نشان دادن آن لذت ببرند. آیا آنها به نوعی به حسی از قدرت می رسند؟آیا با آن قطعه حس بودن می کنند؟ و این حس تا مدتی آنها را در ذهن کسانی که در این لذت شریک بوده اند، ماندگار می کند؟ آیا همۀ این اعمال برای گریز از تنهایی نیست؟
برای من مبل او مبلی بود مثل مبل های دیگر. آما آنچه که برای من بیشتر از هر چیزی اهمیت داشت، تمیزی بیش از حد خانه او بود. هنری که با دقت و ظرافت بسیار در تزیین خانه به کار برده شده بود. به هنر خطاطی او، گلدوزی هایش، سبدسازی و سرامیک سازی اش با تحسین نگاه کردم، به پیانویش، کتابهایش و نظم خارق العادۀ خانه اش…
وقتی که به خانه ام فکر کردم، دیدم چقدر خانه ام در مقابل خانه کولین حقیرانه جلوه می کند. به خود گفتم: دلیل آن نمی تواند فقط فقر باشد. در نهایت فقر می توان زیبایی آفرید. وقتی که حس زندگی در تو باشد، می توانی با چگونه قرار دادن اشیاء در کنار همدیگر به هر شیئ بی جانی، جان ببخشی.