شهروند ۱۱۷۷

زنگ تلفن برای چهارمین بار به صدا در می آید. نیاز از آشپزخانه بیرون می آید. به پسر نگاه می کند. پسر کانال تلویزیون را عوض می کند. نیاز گوشی تلفن را بر می دارد.

Hello


No


Never mind


Ok, bye

پسر تلویزیون را خاموش می کند. نیاز به آشپزخانه می رود. پسر با صندلی چرخدار برقی به سمت آشپزخانه می رود. صندلی به فرش گیر می کند. از اینجا به بعد مکالمات را ترجمه می کنم. از پاورقی نویسی خیلی دل خوشی ندارم.

نیاز: کایل چی شد؟

پسر: لعنتی.. صندلی قبلیه خیلی بهتر بود.

نیاز بیرون می آید. فرش را از زیر صندلی چرخدار می کشد بیرون.

نیاز: چیزی می خواستی؟

پسر: نه. مامان کی می آید؟

نیاز: شب. دیر وقت.

پسر: کی بود زنگ زد؟

نیاز: رابرت . برای نصب هواکش. گفت که…

پسر: گرسنه هستم

نیاز: ده دقیقه دیگر حاضر می شود.

نیاز: به آشپزخانه برمی گردد. پسر دم در آشپزخانه روی صندلی نشسته است. نیاز را نگاه می کند.

نیاز: کایل چرا اینجا ایستادی؟ گفتم که ده دقیقه دیگه.

پسر: اشکال دارد نگاهت کنم.

نیاز: نه. نگاه کن.


پسر با صندلی وارد آشپزخانه می شود.

پسر: فکر کنم مامان فهمیده.

نیاز خیار را خرد می کند روی سالاد.

پسر: عکست را توی کشوی تختم دید.

نیاز خیار خرد می کند.

پسر: موافقه. چون چیزی نگفت .

نیاز: لطفا حرفش را نزن.

پسر: چرا؟

نیاز: ما قبلا راجع به این مسئله حرف زدیم .

پسر: همش به خاطر اینه که من فلج هستم… نه؟

نیاز: در یخچال را باز می کند.

پسر: ولی تو هم یک پناهنده بی جا هستی.

نیاز: سس را بیرون می آورد.

پسر: تو به این کار احتیاج داری. مگر نه؟ من می توانم از مامان بخواهم که تو را اخراج کند.

نیاز صندلی چرخدار را به بیرون آشپزخانه هل می دهد. تلویزیون را روشن می کند. میز تاشو را جلوی صندلی باز می کند. نیازی در تلویزیون اخبار هواشناسی را می گوید. نیاز با بشقاب غذا برمی گردد. پسر ظرف را پس می زند.

نیاز: کایل خواهش می کنم پسر خوبی باش.

پسر: من بچه نیستم. مثل بچه ها با من حرف نزن.

نیاز: باشد. بیا مثل دو تا دوست با هم حرف بزنیم.

پسر بشقاب را می گیرد.

نیاز: من چهارده سال از تو بزرگترم. می فهمی. اصلا موضوع بیماری تو نیست.

پسر: تو خودت اول خواستی. توی حمام. مگر نه؟

نیاز: من فقط وظیفه ام را انجام دادم.

پسر: چرا قبلی ها این کار را نکردند. وظیفه.

نیاز : من فقط شستمش. می فهمی؟ مثل انگشتهای پات. همین.

نیاز از پله ها بالا می رود. پسر فریاد می زند.

پسر: من همه چیز را می دانم. تو دو بیمار قبلیت مرده اند. تو ویزات الان معلقه. من خودم برگه اش را دیدم. اگر مامان هم یک گزارش بد راجع به تو بده، باید برگردی همان جایی که بودی. سابقت خرابه.

نیاز: تو حق نداری من را تهدید کنی. می فهمی!

پسر: من به مادر چیزی نمی گم. ولی…

نیاز: ساکت شو و غذایت را بخور.

پسر صدای تلویزیون را بلند می کند. غذایش را تمام می کند.

پسر فریاد می زند: غذام را خوردم. حالا باید حمام کنم قبل از خواب. باید حمام کنم!

نیاز کتاب می خواند. انگشت سبابه اش را توی دهانش می کند. قسمتی از ناخن را می کند. بلند می شود. کتاب را روی تخت پرت می کند. به حمام می رود. شیر آب را باز می کند. وان پر می شود. کمی شامپو می ریزد. به طبقه پایین می رود. پسر تلویزیون را خاموش کرده است. پسر را بغل می کند. روی صندلی بالابر می گذارد. پسر بالا می رود. خودش بالای پله ها روی صندلی چرخدار دوم می نشیند. بلوزش را در می آورد. دنده و سرشانه های باریک و سفید لرز می کنند. نیاز شلوار پسر را در می آورد. پسر را بغل می کند و در وان می گذارد. پسر دستهایش را به کناره وان میگیرد تا خودش را بالاتر از سطح آب نگه دارد. نیاز دو پای بدون ماهیچه را می شورد. عضو کوچک تغییر حجم می دهد.

“نیاز: خانم جانسون .. باور کنید که تغییر می کند.

خانم جانسون : امکان ندارد. پسر من از کمر به پایین فلج مادر زاده.

نیاز: ولی من خودم دیدم.

خانم جانسون: لابد از تغییر دما بوده. من با دکترش هم صحبت کردم، گفت که ممکن نیست.

نیاز: بله، حق با شماست.”

سر پسر را شامپو می نیازد. پسر چشمهایش را بسته است و با خودش ور می رود.

پسر: فردا شب می آیی؟

نیاز: نه.

پسر: فردا پدر هم می آید.

نیاز: خوبه. نکن این کار را کایل.

پسر: فکر می کنی دخترش را هم بیاورد؟

نیاز: شاید.

پسر دستش را روی هوا تکان می دهد. کف می پاشد روی لباس نیاز.

پسر: ببین نمی کنم. حرفش را هم نمی زنم. قهر نکن. با من حرف بزن.

نیاز: من حالم خوب نیست. سرم درد می کند.

پسر را از وان بیرون می آورد. سرش را خشک می کند. پسر را روی تختش می گذارد.

پسر: تا مادر نیامده نرو.

نیاز: می روم کتابم را بیاورم.

پسر فریاد می زند.

پسر: پدر می گوید بروم با آنها زندگی کنم.

نیاز با کتاب بر می گردد. روی صندلی کنار تخت می نشیند.

پسر: شنیدی چی گفتم؟ پدر می گفت که آنها برای نوزاد یک پرستار حرفه ای گرفته اند که می تواند کارهای من را هم بکند.

نیاز کتاب را باز می کند.

پسر: اگر من بروم تو چکار می کنی؟ باید بروی؟ نه؟ پرستار قبلی می گفت بازار کار هم خراب است. کلی از فیلیپینیها را انداخته اند بیرون. تازه تو که مال خاور میانه هم هستی؟ نه؟

نیاز: بهتر نیست بخوابی.

پسر: بعضی وقتها فکر می کنم که پیش پدر بهتر است. می دانی خانه بزرگتر و …

نیاز چراغ را خاموش می کند. دستش را زیر لحاف پسر می برد. پسر چشمهایش را می بندد و نفس عمیق می کشد.




می توانم اینجا سیگار بکشم؟

نیاز صندلی چرخدار را به بیرون آشپزخانه هل می دهد. تلویزیون را روشن می کند. میز تاشو را جلوی صندلی باز می کند. نیازی در تلویزیون اخبار هواشناسی را می گوید. نیاز با بشقاب غذا برمی گردد. پسر ظرف را پس می نیازد.


در که زد ژاکت پوشیدم روی لباس خواب و در را باز کردم. گفت که برای تعمیر کولرها آمده است.

گفتم: الان که کسی کولر روشن نمی کند.

گفت: برای همین الان بهترین موقع است.

نفهمیدم. وسایلش را آورد توی خانه. رفتم دستشویی. موهایم را شانه کردم. دندانهایم را شستم. لباسم را عوض کردم و عطر زدم. داشت پیچهای کولر را  باز می کرد. نوشته های خالکوبی شده روی دستش را سعی کردم بخوانم.

گفت: معذرت می خواهم. خانه سرد شد. پنجره ها باید دو ساعتی باز باشند.

گفتم: من مشکلی ندارم.

گفتم : موش از این سوراخ به این کوچکی رد می شود.

سوراخ تهویه آشپزخانه را نشانش دادم. سرش را بلند کرد. زنجیر دورگردنش را توی یقه لباسش کرد.

گفت: شاید. موش دیده اید؟

گفتم: بله… دیروز عصر. شب اصلا نخوابیدم. صداش می آمد. چیزی را می جوید.

گفت: به دفتر ساختمان گفتید؟

گفتم: بله.. دوتا تله که چسب دارد.. نمی دانم شما چی بهش می گویید؟.. از این ها که سیاه است..

گفت: تله چسب.

گفتم: همان.. آوردند.. گذاشتند.. کنار اتاق.. ولی فکر می کنید موش برود رویشان ؟

گفت: آره.. می رود…

گفتم: من از موش خیلی می ترسم.. من دیشب اصلا نخوابیده ام.. حس کردم دارد می آید روی تخت.. تا صبح چراغ را خاموش نکردم …فکر نمی کنم امروز بتوانم بروم سرکار…

گفت: تنها زندگی می کنید؟

گفتم: بله، همه فامیلم ایران هستند. قهوه می خوری؟

گفت: آره، می توانم اینجا سیگار بکشم.

گفتم: حتمن.