شهروند ۱۲۶۵ ـ پنجشنبه ۲۱ ژانویه۲۰۱۰
تاریک بود. سوزشی روی پیشانیام حس کردم. دهنم گرم و شورمزه شد. خواستم دستم را بالا بیاورم که به درِ چوبی خورد. دندانهام را روی هم فشار دادم و سرم را روی کف چوبی ول کردم. گردنم عینِ چوب خشک شده بود. نمیتوانستم سرم را به اینور و آنور بچرخانم. موهام که روی دیواره ی بالایی کشیده میشد صدایی داشت مثل وقتی که مادرم موهای کُرکم را شانه میزد. جز سیاهی هیچ نبود. آن روز هم در چشمهای مادرم جز سیاهی نبود؛ همانروز که دستم را گرفت و گفت: بیا سکینه، بیا ببینش، جنس و بارش را که خرید و خواست بره تو هم باید باهاش بری.
مادرم که از اتاق رفت بیرون پرده را کنار زدم و چشمم بهش افتاد. گونههاش پرآبله بود و چشمهاش انگار حفرههای بزرگی بود که دو تا سیاهی میانشان دودو میزد. صدای پدرم را که شنیدم از اتاق زدم بیرون. یک هفته بعد دوباره سروکلهاش پیدا شد. مادرم گفته بود که میآید. برای همین آن لباس سفید کوفتی را تنم کرده بود. دامنش تو دستوپام میپیچید. مادرم که از اتاق رفت بیرون پرده را کنار زدم. همانجا کنار پدرم نشسته بود و تسبیح میگرداند. دیدم که دستهاش را بالا آورد. میخواست ریشِ توپی و حناییاش را صاف کند که مرا دید. خندید. دندانهای زردش از لای لبهای کلفت و کبودش بیرون زد. پدرم لیوان شربت را جلوش گرفته بود. سرش را بالا آورد و نگاهش به طرف من چرخید که پرده را ول کردم. از درِ دیگرِ اتاق زدم بیرون. مادرم که با ظرف میوه به طرف در میآمد هاج و واج نگاهم کرد. ندید که از درِ خانه زدم بیرون.
گرمم شده بود. دلم میخواست لباسهام را به تنم پاره کنم. نمیدانستم با دستهام چه کنم. به هر طرف که میبردمشان به دیوارههای چوبی میخوردند. خارشِ کف پاهام حسابی کفرم را درآورده بود. چند کوچه را با پای برهنه دویده بودم. از خانه که زدم بیرون میرزا را در خم کوچه دیدم که داشت دنبالِ آقا میرفت. یک لحظه سر برگرداند و به من نگاه کرد، اما انگار مرا نشناخت. پاگذاشتم به فرار. هی برمیگشتم پشتم را نگاه میکردم که مبادا میرزا دنبالم بیاید. یکهو به کسی خوردم، صدایی آمد و یک عالمه سیبِ زرد و قرمز روی زمین پخش شد. مرد را نگاه کردم. غریبه بود. یکریز برای ریختنِ طبقِ سیبها فحش میداد. منتظر نماندم و از دستش فرار کردم. خورشید پشت تپه رنگ میباخت و من از کوچههای ده دور میشدم.
خودم را پایین کشیدم و کف پاهام را به دیواره ی پایینی مالیدم تا خارش پاهامکمتر شود. سرم سنگین شده بود. دهنم را باز کرده بودم. تندتند نفس میزدم. صدای سکینه سکینه ی ابوالفضل هنوز تو گوشم بود. موقعی که بالای تپه، دمِ درِ مسجد، رسیدم یک لحظه برگشتم. دوروبر خانهمان شلوغ بود. دودِ آتش اجاقها همه جای خانه را گرفته بود. باز صدای ابوالفضل را شنیدم. خودش بود. از پشت درختها به طرف مسجد میآمد. دویدم. داخل مسجد شدم، از صحن و شبستان گذشتم. دنبالِ جایی میگشتم. دستهام میلرزید، انگار قلبم زیر گوشم بود و صداش را بلندتر از همیشه میشنیدم. در پستویی که کنار راه پله بود چشمم به تابوتی افتاد، که کنار دیوار بود. رفتم تو و درِ تابوت را روی خودم بستم. هوا نمور و سنگین بود. صدای ابوالفضل از توی صحن میآمد: سکینه، سکینه. بیحرکت ماندم. سوزشی در کفِ پای راستم حس کردم. خواستم کف پام را لمس کنم که دیدم نمیتوانم. صدای پاهای ابوالفضل نزدیک میشد. صدای پای دیگری هم آمد.
ـ ابوالفضل تو این جایی؟
صدای پدرم بود. نفسنفس میزد.
ـ آره بابا. انگار آب شده رفته تو زمین.
ـ بازم بگرد، باید یک جایی همین دور و ور باشد. بذار پیداش کنم…
ـ میرزا دیده که داشته میاومده طرف مسجد.
ـ دختره ی بیحیا…
صدای نفسهام بلندتر و بلندتر میشد. جنب نمیخوردم. میترسیدم صدای نفسم را بشنوند.
ـ گفته بود میرم جایی که کسی دستش بهام نرسد.
ـ پس تو میدونستی! لابد میرزای پدرسوخته هم میدونسته.
ـ به مادر گفته بود. گفته بود که نمیخواد دل از این جا بکنه، که نمیخواد بره بچههای غریبهای را تروخشک کنه.
ـ پس همهتون میدونستین. واسه ی ریختن آبروی من دست به یکی کرده بودین. حالا جواب مردم را چی بدم؟
ـ آخه گفته بود که…
ـ غلط زیادی کرده دختره ی بیحیا. بذار پیداش کنم. این بار دیگه نمیذارم قسر دربره. زیر مشت و لگد لهاش میکنم.
نمیدانم چهقدر طول کشید که صدای دور شدن پاها را شنیدم. به سختی میتوانستم نفس بکشم. قلبم تاپتاپ میکرد. انگار یک چیز سنگینی افتاده بود رویسینهام.
ـ خدایا چه کار کنم، اگه بیرون برم…
داشتم خفه میشدم. چشمهام سیاهی میرفت. خواستم بلند شوم که پیشانیام به درِ تابوت خورد. نفسم پس رفت.