سئوالی این روزها ذهن بسیاری را به خود مشغول داشته. انقلاب ایران حداقل یکی از سه انقلاب بزرگ تاریخ و مسلما مردمی ترین و توده ای ترین انقلاب بود. جنبش سبز نیز برای نخستین بار شیوه استفاده از وسایل الکترونیکی برای بسیج مردم را به جهان ارایه کرد. هر دوی این رویدادها پوشش خبری استثنایی در جهان گرفتند. از آن سوی آنچه در تونس و سپس در مصر اتفاق افتاد تنها انفجار خشم انباشته فاقد تفکر منسجم و رهبری سیاسی و برنامه حداقلی بود، اما چرا همین خیزش ساده و کم محتوا و شاید بتوان گفت کور چنین موج عظیمی را در منطقه ایجاد کرد و آتش آن هر روز گسترده تر و دیکتاتورسوزتر می شود، اما نه انقلاب ایران و نه جنبش سبز با تمام مزایا و قدرتشان منجر به خیزش مردمی و تحول سیاسی در هیچ کشوری نشدند، هرچند این به آن معنی نیست که بر ذهنیت مردم منطقه و حتی جهان تاثیر نگذاشته است.  همه می دانند راه بسیاری است میان تاثیر تا ایجاد حرکت.کوشش من آنست که طی سه نوشته به شرح زیر برای این سئوال اساسی پاسخی بیابم:

 ۱ـ ایران کشوری گوشه گیر یا ایزوله در منطقه        

۲ـ چرا انقلاب ایران اسلامی شد؟

 ۳ـ دورنگری رهبریت

 

ایران کشوری گوشه گیر و ایزوله در منطقه

هر کشوری خود را متعلق به یک حوزه تمدنی می داند و بر آن است که در آن حوزه با همسایگان خود مشترکات تاریخی و فرهنگی دارد از جمله اروپائیان، آفریقائیان، اعراب، حوزه تمدن هندی یا چینی. به همین سبب هم در میان این کشورها انواع و اقسام اتحادیه ها شکل گرفته و تحول در هر یک از کشورهای این مجموعه به سرعت سبب دگرگونی در دیگر اعضای آن مجموعه می شود، اما ایرانیان خود را جدا از همسایگان خود می دانند. از جمله  رابطه ما با اعراب خصمانه است و بر آنیم که ما آریایی هستیم و آنان از نژاد سامی. و هیچگاه حمله اعراب به امپراتوری ایران را بر اعراب نبخشیده ایم حتی اگر بخش اصلی آنچه اعراب می خوانیم خود پس از اسلام و پذیرش به اجبار زبان عربی عرب شده باشند از جمله مصر و سوریه و اینکه عراق بخشی از امپراتوری ایران بوده و بغداد ادامه همان تیسفونی باشد که پایتخت ساسانیان بوده است.

این قهر و احساس بیگانگی از زمان شیعه شدن ما در حکومت صفویه چنان جا افتاد که روحانیت هم بر همین مبنا رابطه خصمانه با اعراب دارد و با آنکه  همیشه نجف بزرگترین حوزه علمیه شیعیان بوده و مراجع تقلید بزرگ ما در آنجا بوده اند، وتقریبا همه هم ایرانی بودند، اما متدینین ما اعراب سنی مذهب را چون سعودی ها قاتلان امامان خود می دانند و در تعزیه ها عرب ها به صورت موجودات وحشی و خونخوار نشان داده می شوند، لذا با آنکه  بسیاری از نوشته های روحانیون ما به عربی است، اما در دیدار یاسر عرفات و دیگر شخصیت های عرب در روزهای اول انقلاب همه جا علما نیاز به مترجم داشتند و آقای خمینی در طول سال های طولانی تبعیدش در عراق با علما و مردم عراق  تماسی نداشت .

تا پیش از صفویه شیعیان مثل دیگر مذاهب اسلامی در کنار سنّیان می زیستند، با اختلاف با یکدیگر نه نفرت عمیق و دشمنی بسیار. از این روی تا به امروز بحث است که آیا برای مثال سعدی، حافظ یا  فردوسی شیعه بوده اند یا سنی و چه بسیار علمای بنام شیعه چون خواجه نصیرالدین طوسی یا علامه حلی در خدمت پادشاهان سنی مذهب بوده اند، اما دولت صفویه بنا به مصالح سیاسی، شیعه را ایدئولوژی حکومت خود کرد و از این روی تبلیغات وسیعی را علیه سنیان به راه انداخت. از نوشته های علمای شیعی در خدمت دربار چون علامه مجلسی تا قلندران کشکول به دست خوش آواز دوره گرد، پس از آن هم این حمله به سنیان از سوی روحانیت و حکومت چنان در حد وسیعی تبلیغ شد که نفرت از آنها در طی قرون در فرهنگ ما نهادینه  شد و بدینسان  ایران شیعی مذهب سنی ستیز از حوزه تمدن اسلامی بیرون رفت، همان بلایی که محمدعلی جناح با جدا شدن از هند بر سر پاکستان و بنگلادش آورد. این سنی ستیزی چنان در فرهنگ ما نهادینه شده که در این سالها که ایران ادعای رهبری جهان اسلام را دارد حاکمان مانع ساختن مسجد برای اهل تسنن می شوند و از نماز جمعه آنها ممانعت می کنند.

اگر بدگویی از اعراب به عنوان سنیان غاصب حق اهل بیت نزد دینداران و روحانیون ما رایج است،  نزد متجددین و دانشگاهیان ما، با باور به برتری نژاد آریایی این دشمنی، ده ها بار بیشتر است. و این زاده ی حکومت پهلوی است. حکومت پهلوی بر آن شد که ایران باستان را به جای اسلام مشخصه اصلی هویت ما کند. این بار دستگاه تبلیغاتی حکومتی با علم کردن برتری نژاد ایرانی بر طبل نفرت از اعراب چنان کوبید که گویی همه مفاخر فرهنگی ما از جمله فردوسی ضد عرب و به نوعی ضد دین تحمیلی اعراب بر ما بودند۱ و این بار سنی ستیزی رنگ عرب ستیزی گرفت، کارهای صادق هدایت و کسروی این نفرت از اعراب را به خوبی نشان می دهند .

با اوج گرفتن جنایات و سرکوب های جمهوری اسلامی این بار نفرت از روحانیون و حکومت اسلامی شان سبب شد که اسلام بشود دین اعراب و روحانیون هم بشوند عرب و لذا حکومت جمهوری اسلامی بشود حکومت اعراب بر ایران و خشم بر روحانیت حاکم بر نفرت از اعراب چنان بیفزاید که با آن که از دیرباز همه نیروهای سیاسی ما با هر خط سیاسی با مبارزات مردم فلسطین همدردی داشتند، شعارهایی چنین سر داده شود “نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران”. این گونه شعارها و تبلیغات سراپا غلط و بی پایه  به کمک تلویزیون های خارج از کشور فراگیر شد، و به دلیل آن سوابق تاریخی که گفته شد،  این کج فهمی ها سبب چنان نفرت و حس تحقیری در ما نسبت به همسایگان عربمان شده که حتی مصری ها هم از آن مستثنا نیستند، مصری هایی که به دلیل زبان شان مشهور به عرب بودن هستند، و با آنکه مصر تنها کشوری بود در دنیا که محمدرضا شاه آواره و بی پناه را پناه داد. این نمک نشناسی ما چنان است که حتی سلطنت طلبان رغبتی به دیدن آرامگاه محمدرضا شاه در یک کشور عربی ندارند. در حالی که اگر مزار او در یک کشور اروپایی یا آمریکای جنوبی یا شمالی و حتی در پاکستان یا ترکیه بود بسیاری از آنان به دیدار آن می رفتند بویژه در این سال ها که نوستالژی دوران حکومت پهلوی ها بالا گرفته است.

ما با اعراب نیست که احساس بیگانگی داریم، بلکه با افغان ها و تاجیک ها و ازبک های همزبان و ترکمن ها هم چنین هستیم و خاطرات ما از آنان غارتگری است. و با آنکه بیشتر افتخارات فرهنگی ما متعلق به بخارا، سمرقند، بلخ، هرات و دیگر شهرهایی که جزو کشورهای افغانستان و تاجیکستان و ازبکستان هستند، می باشد، اما چنان از بالا به مردم این کشورهای همزبان و هم فرهنگمان نگاه می کنیم که گویی آنان بزرگان ما را از ما می خواهند بدزدند. آخر مگر می شود این بزرگان نه به ملت برتر ایرانی که به این اقوام فرودست و کم فرهنگی که محمود و اشرف افغان و تیمور لنگ از آنان است، تعلق داشته باشند!

این خودمحوری و بیگانگی نسبت به همسایگان ما چنان است که حتی بیشتر تحصیلکردگان ما نمی دانند که کدامین این ملت ها فارس زبان هستند و اگر بر اثر تصادف باخبر می شویم که در یکی از این کشورها یکی از بزرگانی را که جزو مفاخر فرهنگی خودمان می دانیم تجلیل کرده اند و مجسمه بزرگانی چون نظامی، فردوسی، مولانا جلال الدین و رودکی را در میادین شهرهای خود بر پا کرده اند بر خود می بالیم که این فرهنگ برتر و نابغه پرور ما است که آنان را به تحسین واداشته است.۲

نگاه ما به مردم پاکستان و هندوستان هم بهتر از این نیست و لذا علاقه چندانی هم به وقایع آن کشورها نداریم. عموم ما، حتی مردم کوچه و بازارمان، از آمریکا و اروپا و حتی از کشورهای کوچکی که با ما رابطه هم نداشته اند چون سوئیس و بلژیک بیشتر می دانند تا از هند و پاکستان، زیرا ما خود را بیشتر همردیف کشورهای غربی می دانیم تا کشورهای عقب مانده ای چون پاکستان و هندوستان و بنگلادش.  اگر هم مطالب پراکنده ای راجع به اینها می دانیم از منابع کشورهای غربی است و اگر کار یک نویسنده هندی به فارسی ترجمه می شود نویسنده هندی انگلیسی شده، یعنی سلمان رشدی است. جالب آنکه ما در حالی که از صبح تا شام از جنایات اعراب در چهارده قرن پیش می گوییم هیچ احساس شرمی از جنایاتی که در هند کرده ایم، آنهم نه یکبار که بارها، نداریم .و با آنکه وامدار فرهنگ با شکوه هند(شامل پاکستان و بنگلادش)، که یکی از پربارترین فرهنگ های جهان است، هستیم، اما با تحقیر در آنان می نگریم، لذا چه کمیاب اند امثال متفکر بزرگ داریوش شایگان و پیگیر راه او رامین جهانبگلو و یا مرحوم دکتر محمود تفضلی که همان محدود دانسته مان از فرهنگ و تمدن هند و مبارزات سیاسی آنان را وامدار آنان هستیم.

ترک ها نیز مشمول همین حکم خودبرتربینی و خودمحوری ما هستند و این آتش از زمان صفویه و ستیز قدرت با همسایه قدرتمندمان دولت عثمانی شعله  کشید، و با طرح نژاد برتر آریایی در حکومت پهلوی افروخته تر شد تا به جایی که به غلط ترکان آناطولی را تورانیان دانستیم که یعنی ستیز ایرانی و ترک به پیش از دوران تاریخی و به زمان رستم و افراسیاب برمی گردد. این طرد و تحقیر چنان گسترده شد که از یک سده پیش دامن ایرانیان ترک زبان را هم گرفت و ستیز و رقابت ایران و عثمانی و تشدید آن با سیاست دولت مقتدر مرکزی آریایی، کم کم تبدیل به ستیز ترک زبان و فارس زبان، حتی در داخل خاک ایران شد.

ترکمن و تاجیک و ازبک نیز چنان از ذهن ما فارس ها،که خود را ایرانیان اصیل می دانیم، بیرون هستند که کمتر ایرانی از رابطه جغرافیایی ما با آنان اطلاع درستی دارد و صد البته که پیوستن آنان به اتحاد جماهیر شوروی، همان پیوند ضعیف را هم در دوران جنگ سرد چنان گسست که گویی آنان نه در همسایگی ما، که در گوشه دیگری از این کره خاکی زندگی می کنند.

کوتاه کلام آنکه ما خود را متعلق به گوشه ای از جهان که کشورمان در آن واقع شده است، نمی دانیم، بلکه تصور می کنیم که در قاره اروپا هستیم یا باید باشیم، جایی که حق ملت بزرگ و باهوش و لایق ایران است. به همین سبب هم چندان علاقه ای به شناخت، چه رسد به رابطه تنگاتنگ، با کشورهای همسایه مان نداریم.

 از جمله یکی از اساسی ترین سئوالات ما،که فکر عموم روشنفکران ما را به خود مشغول داشته است، مسئله سکولاریزم، بویژه مورد سیاسی آن یعنی جدایی دین و حکومت است .من سال هاست در مجامع مختلف روشنفکرانمان مطرح کرده ام که چون هر ملتی ناگزیر است که با این مسئله از زاویه فرهنگی خود مواجه شود، پس اگر بدانیم کشورهای مسلمان و همسایگان ما چگونه با آن برخورد کرده اند، برای ما بیشتر مفید و یاری بخش خواهد بود تا آنکه بدانیم کشورهای غربی مسیحی چگونه به این سئوال پاسخ گفته اند، اما تجربه نشان داده که بیشتر روشنفکران مخاطب، این خواسته را بی معنی دانسته و بر آن بودند که چرخ را که هر بار از نو اختراع نمی کنند، غرب همه این راه ها را رفته و در موردش هم بسیار نوشته است، کافی ست آنها را بیاموزیم و در این مورد فرق زیادی میان روشنفکران عرفی با روشنفکران دینی مان ندیدم. شاهد این مدعا پژوهش هایی است که در این زمینه شده است. همین تجربه را هم با موضوع برخورد سنت و مدرنیته داشتم.

بدینسان ما در منطقه ایزوله و جدا از همسایگانمان شدیم، که این نه به دلیل مذهب شیعه که توسط صفویان در اصل سنی، به زور دین رسمی کشورمان شد، بود، و نه به دلیل تفاوت زبانمان با زبان های ترکی و عربی، زیرا که زبان فارسی نه تنها زبان منطقه وسیعی شامل ایران و افغانستان و تاجیکستان و ازبکستان است که زبان دیوانی و ادبی امپراتوری عثمان و کشور هند پیش از تسلط انگلستان بود، و نفوذ ادبی آن تا چین و بخش وسیعی از آسیای میانه می رفت و نه تنها حافظ فخر می کرد که از اشعارش در هند استقبال می شود که ابن بطوطه شرح می دهد که چگونه شاهد بوده که مطربان شعر سعدی را برای شاهزاده عاشق و یارش در بلم می خواندند، بلکه همان گونه که به اشارت آمد همه این جدایی ها در اثر سیاست های نامیمون حکومت هایمان در پنج قرن گذشته بود، که با ابزار کردن یک عامل فرهنگی به یاری تبلیغات حکومتی ایران را از همسایگان خود بیگانه و در هر دو حوزه تمدن اسلامی و تمدن ایرانی گوشه گیر کردند.

از این گوشه گیری و ستیزه خویی با همسایگانمان است که این سخن ورد زبان عالم و عامی ما شده است “هنر نزد ایرانیان است و بس”. بر بخش اول این ادعا که “هنر نزد ایرانیان است” ایرادی نیست، زیرا هر ملتی به فرهنگ خود می بالد چه رسد به ما که به حق می توانیم بر خود ببالیم که تمدن ایرانی یکی از کهن ترین و بلکه پردوام ترین تمدن های جهان است و سهم بزرگی در رشد فرهنگ بشری داشته است، اما آنچه آن را نادرست و بیمارگونه می کند واپسین بخش آن و کلمه “و بس”  است و این خود به روشنی بیانگر ادعای این بخش از این نوشتار است.

در بخش دوم سخن بر سر آن خواهد بود که چرا انقلاب ایران، در کشوری که از همه کشورهای اسلامی فرهنگ اسلامی ضعیف تری دارد، اسلامی شد. و چگونه برپایی حکومت اسلامی به جدایی بیشتر ما از همسایگانمان انجامید. و چرا انقلاب (خیزش مردمی) تونس و مصر چنان فراگیر شد، ولی نه  انقلاب اسلامی ایران دنباله رویی یافت و نه جنبش سبز با همه جاذبه خبری اش و حمایت وسیع غرب در نشر آن  موجی را در منطقه ایجاد کرد.

 

پانوشت:

۱ـ برای اصلاح کج فهمی ها در مورد فردوسی و باورهای دینی و یا ضد عربیش مراجعه کنید به مقاله “ایران، اسلام، و روشنفکران عامی” نوشته دکتر محمود امید سالار در نشریه بخارا شماره ۷۷ و ۷۸  مهر-دی ۱۳۸۹.

۲ـ دکتر چنگیز پهلوان بسیار در مورد این بیگانگی ما از حوزه تمدن زبان فارسی نوشته است. از جمله کتاب “فرهنگ شناسی” از انتشارات نشر قطره.

  mmborghei@yahoo.com