تا همیشه دوستت خواهم داشت 

ساحل

ساحلی با شنهای سفید و روان، آفتاب تندی که میسوزاند و تیره میکند، آب لاجوردی زلال که با موج به ساحل میزند،کوکتلهای استوایی که بغل ساحل سرو میشوند… ساحل استوایی از آن تصویرهای کلیشهی توریسمِ قلابی و پوچِ معمول در جامعهی سرمایهداری است. مردم غرب را ۱۲ ماه سال میدوانند و استثمار میکنند با این وعده که هر چند وقت یکبار میتوانند مدتی را در ساحلی با همین تصویر «رویایی» کلیشهای، با پکیجهای از پیش آماده و در هتلی دور از مردمِ محلی بگذرانند. دریای کارائیب هم که تا دلتان بخواهد جزیره و ساحلهای اینگونه دارد.

اما چه کنم که خودِ من هم عاشق همین چیزی هستم که به نظر شاید «تصویر کلیشهای» بیاید! عاشق ساحل و شن و موج و دریا و شنا و آفتاب و زیر نور آن، کتاب خواندن و سوختن.

پس گرچه سفرمان را با نفرت از آن سفرهای پکیجی که دو هفته را در فلان هتل دورافتاده در وارادرو (منطقه فوق توریستی در چند صد کیلومتری شرق هاوانا) میگذراند، آغاز کردهایم، خود قصد داریم چند روزی را در ساحلهای بهشتی کوبا بگذرانیم.

دوست داشتیم به «پلایا جیباکوآ» میرفتیم که هم آنقدرها توریستی نیست و هم دو تا از دوستانِ کمونیستمان از تورنتو که سفرشان به کوبا اتفاقا با ما همزمان شده آنجا هستند، اما به زودی میفهمیم که رفتن به آن از هاوانا بسیار دشوار است (بخصوص که تصمیم داریم یکی دو روز در ساحل بمانیم و بعد به هاوانا برگردیم و عازم بقیه سفر شویم).

 
 

در کنار مجسمه چه گوارا ـ تصاویر رویایی سفر به راحتی از ذهنم کنار نخواهند رفت.

 

مصمم هستیم که به جاهای مدل ریزورتی و امثالهم نرویم که نه پولش را داریم و نه علاقهاش را. تصمیم میگیریم خودمان را جای هاواناییهای متوسطالحالی بگیریم که میخواهند آخرهفتهای را عازم ساحل شوند و این است که به منطقهی پلایا دل استه میرویم، حومهی ساحلی شرقِ هاوانا که متشکل است از چند ده کیلومتر شهرهای به همپیوستهی ساحلی و پاتوق خودِ هاواناییها است. ما آخرین شهر این زنجیره، گوآنابو، را برمیگزینیم که به گفته لونلی پلانت از همه «کوباییتر» است و برای ما مهم البته ارزانتر بودنش است. تنها مشکل این است که اتوبوسهای توریستی معمول به آنجا نمیروند و اما ما را چه باک؟ میافتیم دنبال اتوبوسهای معمولی و کنار کوباییها صف میکشیم و میچپیم درون یکی از اتوبوسهای قراضهی ساخت چین که تا خرخره پر از آدم است.

بعضی تصاویر هیچوقت از ذهن آدم پاک نمیشوند: توی اتوبوس سر پا ایستادهای و به زحمت تعادلت را حفظ میکنی و روی آیفونت مقالهی آلن وودز (مارکسیست ولزی) راجع به چه گوارا را میخوانی، صدای آهنگ رقصآور کوبایی که راننده گذاشته بینهایت بالا است و خوب که نگاه کنی میبینی بعضی از این کوباییهای سرخوش یواشکی با آهنگ قری هم میدهند و اینگونه شاید میخواهند عرقهای حاصل از گرمای سوزان را از خود دور کنند.

بالاخره خود را به گوآنابو میرسانیم و به هتل ساحلی کوچک و ارزانی که پیدا کردهام میرویم.

 
 

چند ساعت فوتبال بازی کردن با پسربچه های چابک کوبایی وسط یکی از میادین شهر حسابی عرق من یکی را درآورد

 

و از اینجا به بعد دیگر تعریف چندانی ندارد… چند روز بغل ساحل لم دادن و کتاب خواندن و غور و تفکر راجع به کوبا و نظام سیاسی- اجتماعی آن. هر چه فکرش را بکنید میخوانم از جزوهی “هنر و مارکسیسم” که شامل مقالاتی از تروتسکی و آلن وودز و دیگو ریورا است تا جزوهای از منتخب آثار سلیا هارت،تروتسکیستِ کوبایی تا بولتن قدیمی مباحثات حزب کمونیست ایران در مورد ماهیت شوروی که خواندنش وسط بازدید از این جزیرهی مشابه شوروی لطفی دارد که نگو و نپرس.

در این فرصت لم دادن و استراحت البته تا جای امکان، و با توجه به محدودیتهای فوقالذکر، سورچرانی هم میکنیم: و با وجود بیش از یک سال که از زمان سفرمان تا نوشتن این سطور میگذرد مزهی پائلاهای میگو که همیشه با چند تا موهیتو و کوبا لیبره (رام به اضافهی کوکاکولا) بالا میاندازیم، زیر زبانم مانده.

***

بخش سوم این سفرنامه قرار بود راجع به بازدید ما از دومین شهر بزرگ کوبا، سانتیاگو ده کوبا و سانتا کلارا،آرامگاهِ دائمیِ چهگوارا، باشد. اما کار نوشتن این سفرنامه اینقدر مدام به عقب و عقب افتاد که الان که این خطوط را مینویسم بیش از یک سال از سفرمان گذشته و طعمها و بوها و جلوهها به آن تندی و تازگی نیست و میترسم در صورت نوشتن بیشتر خواب و رویا تعریف کنم تا واقعیت. این است که تصمیم گرفته بودم بیخیال بخش آخر شوم و داستان سفر را محدود به همین ماجراهای استان هاوانا کنم.

 
 

کودکان زیبا و خندان کوبایی همه جا به چشم می خوردند

 

طرفه آنجا که بلافاصله پس از برگشتن از سفر به فکر نوشتن سفرنامه بودم اما کار و زندگی باز هم اینقدر در کار دستانداز انداخت که تا به اینجا عقب افتادیم و تمام ماجراهای رویاوار شرقِ کوبا پرید! این هم تقلای همیشگی من است که هرگز نمیتوانم سفرهایم را به سفرنامه تبدیل کنم و این احساس چنان اذیتم میکند که انگار آخرین قطار یا هواپیما را از دست دادهام و در همان کشور، سرگردان ماندهام.

کلِ تصاویر رویایی سفر البته به این راحتیها از ذهنم کنار نخواهند رفت و همین است که میتوانم چند کلمهای برای حسن ختام از هفتهی دوم سفر برایتان تعریف کنم.

***

در سانتیاگو، که به موسیقی و فرهنگش معروف است، قرار بود بعد از یکی دو روز خوشگذرانی بزنیم به جنگل و عازم قلب انقلاب، کوههای سیرا مائسترا، شویم. اما پولمان ته کشیده بود و همین است که درون شهر ماندیم و از شما چه پنهان که قلب انقلاب را در وسط همین شهر شلوغ و دوستداشتنی و پیش مردمش پیدا کردیم و نه وسط جنگلها.

هر شب در بالکونِ هتل کاسا گراندا وسطِ میدان سسپدس (به نام کارلوس مانوئل ده سسپدس،که به قول فیدل کاسترو اولین گلولههای انقلاب کوبا را شلیک کرد و در ایران البته داستانهای عاشقانهی نوهاش، آلبا، معروفترند)لم دادیم و تماشا کردیم که چطور تمام شهر از جلوی چشممان میگذشت: همان کوباییهای شاددل و سرخوش و دیوانهای که تا حالا دیگر خوب شناختیمشان. و از شما چه پنهان که با جادوگرِ هتل و دو دختر جوانش هم رفیق میشویم. و البته رفقای سانتیاگویی غیر از این هم کم پیدا نمیکنیم.

 
 

در دانشگاه اورینته سر کلاس درس راهمان ندادند اما بعد از پایان کلاس موفق میشویم برویم و بدون حضور معلمها بنشینیم و نیمچه کنفرانسی در مورد مشکلات کوبا و مقایسه ی آن با کانادا برگزار کنیم

 

از موزه‌‌ی بینظیری به نام “موزهی مبارزهی زیرزمینی” در محلهی قدیمی فرانسویهای شهر دیدن میکنیم و از همه زیباییهای درون موزه که بگذریم، راهنمای آن هم خودش کاراکتری است. همان شب در یکی از موسیقیخانههای اعلای شهر سر و کلهی این جناب راهنما در نقش خواننده پیدا میشود و آنجا است که پای صحبتش هم مینشینیم. چه طنز تلخی که همان راهنمایی که صبح با لباس رسمی دولت با افتخار برایمان از قهرمانهای انقلاب گفته، شب از مشکلات زندگی و اینکه چقدر دوست دارد از این کشور بیرون بزند و راهی به گروههای موسیقی غربی پیدا کند میگوید. گرچه خود او هم البته هنوز با عشق از انقلاب صحبت میکند و میگوید:“من میدانم فرانک پائیس کشته نشد تا ما اینطور زندگی کنیم…”

***

یک شب بعد از کلی پیادهروی و بدو بدو و چند ساعت فوتبال بازی کردن با پسربچههای چابک کوبایی وسط یکی از میادین شهر که حسابی عرق من یکی را در آورده، در صف طولانی بستنیخوری (این عشق بزرگ کوباییها که در صحنههای فیلم “توتفرنگی و شکلات” جاودانه شده) ایستاده بودیم که با جنیا و یایمارا، دو دختر دانشجوی رشتهی زبان و ادبیات انگلیسیِ دانشگاه اورینته آشنا شدیم… و همین بود آن کلید جادویی که با آن توانستیم یک قدم به قلب جزیره نزدیکتر شویم و تجربهای پیدا کنیم که توریستهای شکمگندهی آمریکایی خوابش را هم نمیتوانند ببینند.

 
 

با دوستان کوبایی سوار بر کامیون های پیک آپ به ال کوبره شهری در بیست کیلومتری سانتیاگو می رویم

 

با دوستان کوبایی است که سوار بر کامیونهای پیک آپ، ۲۰ کیلومتری از شهر میزنیم بیرون تا برسیم به ال کوبره، شهری در آن نزدیکی که زمانی به خاطر معادن مسِ اکنون از کار افتادهاش برای خودش بر و بیایی داشته و از شما چه پنهان که کلیسای خیلی مقدسی هم همانجا پیدا میشود. “باسیلیکا ده نوئسترا سینیورا دل کوبره” در واقع مقدسترین زیارتگاه سراسر کوبا است. نه فقط برای مسیحیها که برای پیروان مذهب کارائیبی سانتریا که ترکیب غریبی است از مذهب آفریقایی یوروبا با کاتولیسیسم رومی و مذاهب سرخپوستی. با بچهها، که مثل ما خیلی اهل خدا و خدابازی نیستند، با کلی شوخی به دل مقدسگاه میزنیم و اگرچه جادوی مسیح یا اوچون، الههی عشق و رقصِ یوروباها، رویمان خیلی اثر نمیکند جذب “اتاق معجزهها” میشویم که پر است از هدایای مردم به باکرهی مقدس: مهمترینشان مجسمهی کوچک چریکی است که لینا روز،مادر فیدل کاسترو، اعطا کرده تا پسرش از جنگ چریکی جان سالم به در ببرد (و اگر یک درخواست از خدا بود که خوب جواب داد، همین است!). در کتاب میخوانم که تا ۲۰ و اندی سال پیش، جایزهی نوبل همینگوی هم همینجا بوده اما توریستِ ابلهی شیشه را شکسته و آنرا دزدیده و وقتی پلیس مچش را گرفته، تصمیم گرفتهاند مدال نوبل را هم جایی قایم کنند که از چشم همگان دور بماند!

بعد از زیارت، میافتیم به راه رفتن اطراف ال کوبره و از جمله سر زدن به دریاچهی زیبای آن نزدیکی. من و جنیا بیخیال به عواقبش و بیتوجه به “شنا ممنوعِ” بزرگی که روی سنگی کنار دریاچه نوشتهاند، میزنیم به دل آب اما خیلی زود احساس میکنیم الههی مس دارد از گوش و دماغمان میزند بیرون و تا از کار نیافتادهایم میزنیم بیرون.

حالا فکرش را بکنید که ما و این دو عالیجناب کوبایی بعد از شنای غیرقانونی وسط کوه و کمر راه اشتباهی را میرویم و به جای رسیدن به پای کلیسا چند ساعتی بین سنگ و کوه گم میشویم.

این گم شدن هم البته خودش عالمی دارد.

وسط آن جنگلها کلبهی پیرمردی را پیدا میکنیم که به نظر جز یک یخچال و یک تلویزیون و یک صندلی و یک تخت چیزی در بساط ندارد. یک بطری آب هم هست که چهار مسافرِ تشنهلب از بندهی خدا میگیرند و سر میکشند. حاضرم شرط ببندم که اگر از بنفشه راجع به بهترین جای سفرمان بپرسید، جوابش چیزی جز همین پیرمرد بیدندانِ بیشههای ال کوبره نخواهد بود!

***

اما مگر ما از آن توریستهای مسخره هستیم که مدام به دوستانمان بچسبیم که جلوههای اطراف را نشانمان دهند؟

نخیر!

تصمیم میگیریم فردا صبح با هم برویم به دانشگاه اورینته و ببینیم یک روز این دانشجوهای عزیز چطور میگذرد. البته تعجبی نیست که مقررات استالینیستیِ هنوز پابرجا باعث میشود اجازهی ورود به کلاس را پیدا نکنیم و این البته به نوع خودش مائدهای آسمانی است. چون به این بهانه راه میافتیم دور و بر دانشگاه (من جدا، بنفشه جدا) و با دانشجویان و اساتید مختلف حال و هولِ خودمان را میکنیم! در ضمن هر چه در منوی کافهی دانشگاه به نام “کافهی کروکدیل شورشی” پیدا میشود نوش جان میکنیم.

درز پیدا کردن در استالینیسمِ استوایی هم البته کار خیلی دشواری نیست و این است که مایی که بهمان اجازه ندادهاند سر کلاس بنشینیم، بعد از پایان کلاس موفق میشویم برویم و در همان کلاس درس، بدون حضور معلمها بنشینیم و نیمچهکنفرانسی در مورد مشکلات کوبا و مقایسهی آن با کانادا برگزار کنیم. حالا حساب کنید این دانشجوهای بیگناه کوبایی که یک عمر گوششان پر از “مارکسیسم- لنینیسمِ” قلابی و مکتبی دولت است، تازه به دو تا دانشجوی کشورهای غربی خوردهاند و لابد انتظارشان این است که ما بنشینیم از مزایای جامعهی باز و لیبرال دموکراسی بگوییم و از بدِ ماجرا ما هم کمونیست و مارکسیستِ توق درآمدهایم و دم از ضرورتِ دفاع از دستاوردهای انقلاب کوبا میزنیم!

یکی دو ساعتی در کلاس مینشینیم و از همه چیز میگوییم.

از بچهها میخواهیم از مشکلات زندگی و آمالشان برایمان بگویند.

و اینجا است که میبینم با همان “روحیهی انتقادی و چشمان (و گوشانِ) باز” که اول این نوشته وعدهاش را داده بودم، از دل حرفهای همین بچهها آن همه تحلیل مارکسیستی که در کتابها خوانده بودم جان میگیرد و راه میافتد.

بچهها از آفتِ کوک میگویند که چیزی نیست جز آفت بازگشت لاجرم سرمایهداری وقتی اقتصاد در یک جزیره محاصره شده باشد. از پدر و مادرهایشان که با شغل استاد دانشگاهی، هنوز مجبورند شبها با موتور مسافرکشی کنند تا اجناسِ کوکی درست و حسابی برایشان بخرند. از شلوار جینها و لباسهای نویی که به جز با قیمت گزاف به دست نمیآید و دل بچههایی که مثل خودمان جوان هستند (و از من یکی خیلی بیشتر اهل مد) برایشان میرود. از آن آفت تغذیه که بالاتر از آن گفتم.

کلی صحبت میکنیم. هم گوش میکنیم و هم حرف میزنیم.

به سهم خود سعی میکنم چهرهای واقعی از کانادا برایشان ارائه دهم تا بدانند سرمایهداریِ لیبرال هم آن بهشتی که بعضیها خیال میکنند نیست. و از این میگویم که انقلاب کوبا چه شوری در ایران آفریده است و میآفریند و چگونه باید با مشکلات آن و بوروکراتهای حاکمشده در جزیره مقابله کرد.

اینجا است که مشت محکمی به دماغ استالینیستها و بوروکراتهای حاکم میکوبیم: هر چه باشد تروتسکیستی مثل بنده در کلاس درس یکی از بزرگترین دانشگاههای کشور نشسته و حکومت کوبا را آشکارا نقد میکند: “و یادتان باشد که این مبارزه علیه بوروکراسی، مبارزه برای آرمانهای واقعی انقلاب کشور شما است! آرمانهای ارنستو چه گوارا، خولیو آنتونیو مهیا و فرانک پائیس!”

شب که میشود البته همین حرفها وسط میدان سسپدس و با کلی رامِ درجه یک و نمیدانم چند سالهی هاوانا کلاب (بهترین بطریای که در شهر پیدا میشد!) حال و هوای بهتری دارد. گرچه مگر میشود آخرین شبِ سانتیاگو به دلمان چنگ نیاندازد و حسابی غصهدارمان نکند؟ مگر میشد در ایستگاه اتوبوس لحظه لحظهی این ساعات خوب به خاطرم نیاید؟

***

بقیهاش دیگر تعریف دیدن بنا و مجسمه و کلی قبر و اسکلت است و لابد میگویید وقتی این همه شرح آدمهای زنده را برایتان گفتم، این شرحمردگان دیگر شنیدنی ندارد.

اما در کوبا بین این مرگ و زندگی، بین خاطرههای گذشته و تقلاهای امروز هیچوقت دیوار چینی برقرار نیست.

از پادگان مونکادا و اطراف آن دیدار میکنم و در ذهنم صحنههای مختلف آن روز تاریخی را تجسم میکنم: منظورم ۲۶ ژوئیهی ۱۹۵۳ است که فیدل کاسترو و بیشاز ۱۰۰ نفر از یارانش به “آسمانها یورش بردند” به این امید که “تاریخ، تبرئهشان کند”، آن آغاز شکوهمند یکی از بزرگترین و در عین حال خوشاقبالترین انقلابات تاریخ بشر. (کاسترو و یارانش با این حملهی کمی تا حدودی ناشیانه به سرعت دستگیر شدند و به زندان افتادند اما این شانس را داشتند تا آزاد شوند و بعد از چند فقره خوشاقبالی دیگر در جنگلهای همین حوالی، به اضافهی شرایط بسیار مساعد کشور، درست ۵ سال و ۵ ماه و ۵ روز پس از حملهی مونکادا، به قدرت رسیدند تا اولین دولتِ زحمتکشان در تاریخ قارهی آمریکا را تشکیل دهند).

مونکادا مرده نیست و عینِ زندگی است.

مثل همهی پادگانهای رژیم سابق به مدرسهتبدیل شده و امروز در سایهی دیوارهای زرد رنگ و بهیادماندنی آن، که جای گلولههای کاستروئیستها را رویشان دوباره تعبیه کردهاند تا مبادا تاریخ را فراموش کنیم، دانشآموزان فسقلیِ “مدرسهی ۲۶ ژوئیه” هستند که وول میخورند.

این حس زندگی در مورد اطراف مونکادا و سایر بناهای مربوط به آن روز تاریخی ژوئیه هم صدق میکند. بیمارستانی که آبل سانتاماریا و ۶۰ همراهش در آن روز به آن هجوم بردند امروز بخشی از “پارک تاریخی آبل سانتاماریا” است و در سایهی مجسمهی زیبای بزرگی که از چهرهی او ساخته شده صدها سانتیاگویی خوش و خرم قدم میزنند.

آن طرف خیابان “قصر دادگستری” است که گروه رائول کاسترو در آن روز موفق به فتح آن شد و قرار بود از بالای سقفش آتش پشتیبان به گروه فیدل در پادگان مونکادا بدهند که هرگز نیازی به آن نشد.

***

صفت زنده بودن را البته سخت است به “قبرستان سانتا ایفیجنیا”که در گوشهی غربی شهر قرار گرفته بچسبانم. اما بعد از دو هفته غرق شدن در تاریخ و حیاتِ کوبا دیدار از مقبرهی خوزه مارتی، فرانک پائیس، اقوامِ آنتونیو ماسئو، شهدای مونکادا و البته همهی فک و فامیل خانوادهی الکلفروش و بعد از انقلاب بیرونشدهی باکاردی (که قبلا خانهی موزهشدهاش را هم دیدهایم) حال و هوای خودش را دارد. اینجا هم سر و کلهی یک توریست شکمگندهی کالیفرنیایی پیدا میشود که نماد آن جهل همیشگی توریستی است. او پس از دو هفته گشت و گذار در کوبا هنوز نمیداند خوزه مارتی کیست و وقتی راهنما میگوید “همان قهرمانی که مجسمهاش را در میدان انقلابِ هاوانا دیدیم” یکی از آن شوخیهای احمقانهی آمریکایی میپراند. من هم که با او همسخن میشوم به یادم میآورد که ایرانیها “همهی پمپ بنزینهای کالیفرنیا را گرفتهاند”!

دیگر قسم به مقدساتم که از خیر شرح بقیهی ابنیه و قبور و اسکلتین زنده و مرده میگذرم که باید هر چه زودتر سر و ته این سفرنامه را به هم بیاورم.

خوانندهی عزیز البته نباید خدای نکرده فراموش کند که ما در شهر سانتا کلارا که درست در مرکز کوبا واقع شده هم کلی عیش و نوش کردیم و مقبرهی یادبود چهگوارای بزرگ و آن مجسمهی بزرگ تاریخی که روی آن قرار گرفته و آن ریلِ قطار کنار شهر که چه گوارا در آن در آخرین روزهای سال ۱۹۵۸ پیروزِ نبرد تاریخی علیه نیروهای باتیستا شد و سرنوشت انقلاب را رقم زد، زیباتر از آن هستند که هول هولکی چیزکی دربارهشان بنویسم و از کنارشان رد شوم.

آخرین اسکلت این داستان البته مربوط به هیچ جنگجو و چریکی نیست و از آن خرگوشهایی است که من و بنفشه در آخرین شب حضورمان در هاوانا در رستورانِ عالیِ “ال کونههیتو” (El Conejito) در ودادو نوش جان کردیم. خوراک خرگوش خوردن در الکونههیتویی که سابقهاش به سالها پیش از انقلاب باز میگردد، با آن بنای آجر سرخیِ سبک تئودور و با آن پیشخدمتهایی که ظاهری باستانی دارند، احتمالا اشرافیترین لحظهی سفر این دو انقلابی جوان از این جزیرهی انقلابی بود. تقدیر این بود که این سفر پرجوش و پرماجرا در این صحنهی سرشار از آرامشبخشِ خرگوشخوری ما دو نفر تمام شود.

***

چنانکه گفتم امروز بیش از یک سال از آن لحظات گذشته و گرچه خیلی طعمها در ذهنم محو شدهاند، اما یاد و خاطرهی روزهای رویایی کوبا هنوز در سرم هست: یادِ تمام آنچه گفتم و بسیاری بیشتر که نگفتم و بسیاری بیشتر که جای گفتن ندارد.

هنوز هر وقت خبری از این جزیره میشنوم تمام آن تصاویر جلوی چشمم رژه میروند و از یک طرف لبخندی روی لبم مینشیند و از طرف دیگر چیزی در دلم چنگ میزند و هوسِ کوبا میکنم.

چند وقت پیش در هارت هاوسِ دانشگاه تورنتو، در کنسرت آبجیز نشستهام که نوای این ترانهی اسپانیایی آنها در گوشم میپیچد: تو مه آسه فالتا… Tu me Haces Falta… جای تو خالیه. و همین است که بهتر از همه چیز احساس من نسبت به این جزیرهرا بیان میکند.

در دلم برای جزیره از قول دالی پارتون میخوانم که: تا همیشه دوستت خواهم داشت.

 

 

عکس ها: بنفشه جاوید