شهروند ۱۱۵۶ ـ پنجشنبه ۱۳دسامبر ۲۰۰۷
بخش هایی از نوشته انصافعلی هدایت روزنامه نگار مقیم تورنتو در پیوند با کودکان بی سرپرست
چند سال پیش، وقتی در زندان تبریز بودم- در بند ۹ زندان- بیش از ۲۵۰ زندانی محکوم به اعدام، نگهداری می شد. تعدادی از آنان، کسانی بودند که در زیر سایه اعدام دوران جوانیشان را گذرانده بودند. اغلب آن اعدامی ها در خانواده های فقیر و تنگ دست به دنیا آمده بودند و به علت فقر خانواده و بی توجهی جامعه به نقش آنان در آینده، یا درس نخوانده بودند و یا بعد از چند سال آموزش در مدرسه، برای کمک به تامین مخارج خانواده، ترک تحصیل کرده بودند. از درس، مدرسه و آموزش به دور افتاده و با افرادی که هم سطح خودشان بودند، گروه های دوستی تشکیل داده بودند تا برای کسب ثروت، سرقت بکنند. آدم بکشند. آدم ربایی بکنند. و … آنان، تخم مرغ دزدانی بودند که به تدریج به قاتل بدل شده بودند.
زندگیشان، سرنوشتشان، کارهایی که کرده بودند تا خود و خانواده شان را اداره کنند و … در انتظار آویزان شدن از طناب چوبه دار و … درد آور بود. اما هیچ کدام از مصیبت های آن ها به اندازه وضعیت دردناک کودک ۱۲- ۱۳ ساله ای، من را آزار نداد و خاطره اش را در مخیله ام، به طور عمیقی، حکاکی نکرد. خاطره تلخ آن کودک، تا این لحظه هم من را آزرده است.
وقتی در سلول انفرادی زندان مرکزی تبریز در بین بند اطفال و جوانان بودم، او را در میان زندانیان بند اطفال دیدم. خیلی زیبا و معصوم بود. تصور نمی کردم که زندانی باشد. تصور می کردم فرزند یکی از رؤسای زندان باشد که فرزندش را با خودش به سر کارش آورده است. ولی زندانی بود.
اولین زندانی ای بود که در اتاق من را بدون اجازه زندانبانان، باز کرد. خیاری را به سلولم پرتاب کرد و به سرعت برگشت. کمی بعد، در سلول را زد. شاید از سرباز مسئول بند اطفال، اجازه گرفته بود. وارد اتاقم شد. ” سلام دایی …! دایی، بونو یه! … سن کیمسن؟ … چوخ مواظیب اول ها!… اتاقووا رادیو قویوب لار… اوش گوندو کی، بو اوتاقی سنین ایچون حاضیرلیرلار … بیزی ایشلدیردیلر. اونا گورادا بیلیرم …” (سلام دایی…! این را بخور دایی! … تو کی هستی؟ … خیلی مواظب باش! … در اتاقت رادیو کار گذاشته اند … این اتاق را از سه روز پیش برای تو آماده می کردند… از ما کار می کشیدند… برای همین می دونم…)
من را “دایی” خود خواند. بعدها معلوم شد که در سلول من، میکرفون هست و منظور او از رادیو،” میکرفون” بوده است، اما از آن به بعد، همه کودکان زندانی، من را ” دایی” خطاب می کردند. سهم غذای خود را در ظرف مچاله شده غذایش ریخته و برایم آورده بود تا آن شب را بدون غذا نخوابم. ولی غذایی که آورده بود، خیلی زیاد بود. فکر می کردم؛ بیش از غذای یک زندانی را آورده است. برای همین، وقتی به اتاقش برگشت، یکی دو نوجوان، او را زدند. صدای گریه اش را از اتاق ـ بند ـ چسبیده به سلولم، می شنیدم. آن غذا را به سرباز دادم تا به او پس بدهد تا زیاد از آن که کتک خورده بود، کتک نخورد، اما با غروری که داشت، آن را پس آورد و گفت: مهم نیست. من به این جور چیزها عادت کرده ام …
بعدها، با او و دیگر نوجوانان بند اطفال بیشتر آشنا شدم. او، یک روز در میان، به اتاق من می آمد و با اجازه سربازان، سلولم را جارو می زد. من از داستان زندگیش می پرسیدم و او از خاطره های تلخش می گفت. از گفته های او متوجه شدم که در آن روزها، در بند ویژه اطفال، ۱۳ یا ۱۴ کودک و نوجوان، زندانی بودند. همه آن کودکان، یکی از والدین خودشان را از دست داده بودند. تنها یکی از آن ها هم از پدر، هم از مادر یتیم بود. آن یتیم مشدد، خود او بود.
پدرش را در جلو همان زندان، با گلوله زده و کشته بودند. مادرش هم در اثر کار و بیماری، مرده بود. تنهای تنها مانده بود. تنها کس او، خاله اش، او را به خانه اش برده بود تا از او نگهداری کند، اما به گفته خودش ” من را به نوکری بچه هایش برده بود… هر کاری که من می کردم، بد بود و باید کتکش را می خوردم.”
در یکی از آن روزها، انگشتری خاله اش را یکی از دخترخاله هایش برمی دارد. ” اما کاسه و کوزه ها بر سر من شکست. چرا که یتیم بودم و کسی از من حمایت نمی کرد. خاله ام، من را نبخشید. می خواست من را بترساند. از من شکایت کرد. من را به کلانتری بردند. هر چه گریه و زاری کردم، خاله ام نپذیرفت. خاله ام می خواست من در زندان آدم شوم. کار من هم به دادگاه و سپس، به زندان کشید…

او کوچکترین زندانی از مجموعه آن سیزده – چهارده کودک و نوجوان بند اطفال زندان مرکزی تبریز بود. بر عکس دیگر کودکان و نوجوانان، به کتاب و روزنامه، علاقه داشت. هر چه را من می خواندم، می گرفت و می خواند. مانند پسر من هم سفید بود. موهای طلاییش من را به یاد دو تن از کودکانم می انداخت. خیلی هم باهوش بود. با دیدن او، به یاد پسرم؛ محمدرضا می افتادم. جوری، به او دل بسته شده بودم. اگر چند بار در هر روز نمی دیدمش، دلتنگ تر می شدم.
در یکی از شب ها، صدای گریه و زاری او به سلولم راه یافت. جیغ می کشید. ناله می کرد. فحش می داد. التماس می کرد، اما قلدرترین نوجوان بند که به گفته خودش تا آن سن و سال، بیش از سیصد بار سرقت کرده بود، او را …
به سرباز بندشان اعتراض کردم و از او خواستم تا اجازه ندهد به آن کودک ضعیف، ظلم کنند، اما اعتراضم به جایی نرسید. برای مدت طولانی، صدای گریه اش می آمد. در سلولم نشسته بودم و برایش گریه می کردم. چرا که چند نوجوان زندانی و شاید سرباز نگهبان، در آن شب، به او تجاوز می کردند… و من و او، نمی توانستیم کاری بکنیم …
فردای آن روز و چند روز بعد، ندیدمش. حتما حالش خیلی بد بود. وقتی آقای قویدل، مسئول اندرزگاه اطفال و جوانان، برای دیدنم آمد و با هم برای قدم زدن به حیاط بند اطفال رفتیم، جریان آن شب را به او توضیح دادم و از او خواستم از چنان کودکانی، بیشتر حمایت کنند و از قاضی بخواهند تا آن ها را در خارج از زندان نگهدارد.
قویدل آن کودک را به سلول من خواست. تا آن جایی که ممکن بود، او را لخت کرد. شکنجه ها، عریان شدند. همه جای بدن او را با شیشه شکسته، دریده بودند. دستانش را با طنابی به میله های تخت بسته بودند. از بس تقلا کرده بود، طناب، مچ هر دو دستش را بریده بود و جایش، هنوز تازه بود. به گفته خودش، به زخم هایش، نمک هم پاشیده بودند تا بیشتر بسوزد.
هر چه قویدل اصرار کرد، هیچ کدام از آن تجاوزگران را لو نداد. چون می دانست که من در سلولم زندانی خواهم بود. قویدل هم به پیش زن و بچه اش خواهد رفت و او با آن زندانیان و سربازان، تنها خواهد ماند…
وقتی از زندان آزاد شدم، برای آزادیش تلاش کردم. داستانش را به گوش همه مسئولان دادگستری استان و قاضی هایی که می شناختم، رساندم و گفتم. ولی نمی دانم، چه بر سرش آمد…



او، تنها کودکی نیست که در جامعه ما مورد ظلم دلخراش قرار گرفته و می گیرد. چرا که هیچ کدام ما به آینده امثال او، توجه نمی کنیم. چرا؟ چون آنان فرزندان خود ما نیستند. در نتیجه، به سرنوشت شان هم حساس نیستیم، اما از کجا معلوم که مرگ یا بیماری به سراغ ما نیاید و فرزندان ما به چنان سرنوشتی مبتلا نشوند؟ آیا نباید فرض کنیم که با افزایش کودکان و نوجوانان ناهنجار در جامعه ما، هر چه ما برای فرزندانمان می بافیم، پنبه خواهد شد؟ اگر چه حمایت از چنان افرادی به عهده دولت است اما اگر دولت ما دست روی دستش گذاشت و کاری نکرد، ما هم نباید کاری بکنیم؟
… این در حالی است که اخبار خودکشی دسته جمعی اعضای خانواده ها ـ به علت فقر و ناداری ـ از جای جای ایران به گوش می رسد، اما تا کنون چراغ پر نوری برای کودکان دیگر نقاط غیر از تهران ـ ایران روشن نشده است. گر چه شمع های تک و توکی، روشن است.
آهای انسان ها! موضوع نیاز کودکان، نوجوانان و جوانان نیازمند و یتیم ایرانی، سیاسی و سیاست نیست که از نزدیکی به آن نگران باشیم و بترسیم. موضوع، زندگی آینده آنان و آینده جامعه ای است که فرزندانمان و نوه هایمان در آن زندگی خواهند کرد. آیا باید این موضوع را به عهده سیاست و سیاستمداران گذاشت؟
در حالی که می دانیم، جمهوری اسلامی یا نمی خواهد و یا نمی تواند به مردم خود توجه زیادی بکند. آن ها سال ها است که “کمیته امداد امام خمینی انقلاب اسلامی” را به وجود آورده اند تا نه تنها از کودکان یتیم، بلکه از همه نیازمندان جامعه شهری و روستایی هم حمایت کنند. حمایت(!) هم می کنند. اما آن حمایت، دردی از مشکل کودکان یتیم ما را درمان نمی کند. چرا که کمیته امداد تا سال ۱۳۸۴ برای هر نیازمند(کودک، نوجوان، جوان، زن، مرد، پیرزن، پیرمرد شهری یا روستایی- فرقی نمی کند) در هر ماه ـ فقط ـ سه هزار تومان می داد. این مبلغ، برای تامین نان خالی یک کودک در یک ماه هم کافی نیست. در حالی که شعبه های کمیته امداد در سایر کشورهای مورد نظر سیاستمداران جمهوری اسلامی، بیش از صد برابر آن مبلغ (سیصد هزار تومان در هر ماه) را می پرداختند.
در داخل کشور هم، در کنار دولت، افراد خیرخواه، بیکار ننشسته اند. بلکه آنان هم دست به کار شده اند و انجمن هایی را برای کمک به نیازمندان تشکیل داده اند. یکی از شهرهایی که در تاسیس چنان نهادهای مردمی و مستقل- از دوران قبل از انقلاب ۱۳۵۷ پیشقدم بوده و است، آذربایجانی ها، بخصوص مردم شهر تبریز هستند که با تشکیل ” انجمن خیریه نوبر تبریز” برای ریشه کنی گدایی در شهر خود تلاش کردند. موفق شدند تا گدایی و گدا را از این شهر ریشه کن کنند. موفق هم شدند. شهر تبریز به “شهر بدون گدا” مشهور شد، اما خیلی ها نمی خواستند ببینند که تهران، اصفهان، شیراز، کرمان، کرج و … صدها گدا داشته باشند ولی تبریز یک گدا هم نداشته باشد.
برای گرفتن انتقام از مردم این شهر، ” نوبر” تبریز را توقیف کردند که یک ریال هم از بودجه دولتی نمی گرفت، بلکه با حمایت مردم شهر و بازاریان، سر پا ایستاده بود. نوبر، صندوق هایی را در خیابان ها تعبیه کرده بود تا مردم، پول ها و صدقه هایشان را به آن ها بیاندازند. در نتیجه، پول چندانی به صندوق های کمیته امداد انداخته نمی شد. برای همین هم از نوبر و تبریز انتقام گرفتند.
ولی آذربایجانی های ایران، نه تنها در تبریز و دیگر شهرهای ایران، بلکه در تورنتو- کانادا- هم بیکار ننشستند… چند تن از انسان های خیرخواه و شریف دور هم جمع شدند و به دور از غوغا و تبلیغات، جمعیت کوچک و خودمانی ای پدید آوردند که “یاشیل” یا سبز نام گرفت. هر کدام با دادن- فقط – ۳۰ دلار در هر ماه، یک یتیم آذری را به فرزندی گرفتند. تعدادی هم در هر ماه چند دلار پر ارزش، به یتیم ها هدیه می دادند. این جمع، با پولی که جمع می شد، از ۱۴ کودک یتیم در تبریز حمایت می کردند. این جمع، نامشان را ” یاشیل” یا سبز گذاشتند.
اکثر کسانی را که در” یاشیل” فعال بودند، خانم ها تشکیل می دادند که خودشان کار می کردند و از دست رنج خود، یتیمی را که در ایران- تبریز- به فرزندی گرفته بودند، حمایت می کردند.
هر کس که در چنین جمعیتی کار می کند، داوطلبانه و رایگان کار می کند. اگر برای جمع آوری پول برای کودکان یتیم هم سفر بکنند، به هزینه شخصی خودشان سفر می کنند. هیچ کس حق ندارد از پولی که برای کودکان جمع آوری می شود، ریال یا سنتی را به هر عنوانی بردارد.
عکس و مشخصات فردی و خانوادگی یتیمی را که به فرزند خواندگی پذیرفته اید دریافت می کنید. در هر سال، چند بار کارنامه کودکتان را دریافت می کنید. می توانید برای فرزندتان کادو بفرستید. اگر به ایران سفر کردید، می توانید به دیدن فرزندتان بروید. همیشه می توانید، با فرزندتان از طریق تلفن، گفتگو کنید. می توانید برایش کامپیوتر بخرید و با او چت هم بکنید. او را تشویق می کنید تا بیشتر بکوشد و موفق شود.
طبق قوانین بعضی از کشورهای محل اقامت تان، می توانید کودکتان را به طور قانونی به فرزند خواندگی خودتان بپذیرید و پدر یا مادر خوانده قانونیش باشید. می توانید آینده تاریک او را با ماهی ۳۰ دلار روشن کنید و او را نجات دهید.
علاوه بر همه این ها، یاشیل در حال اقداماتی برای ثبت رسمی است تا برای کمک های اهدایی خودتان به یاشیل، رسید دریافت داشته و آن را جزو معافیت مالیاتی خود محسوب دارید.
تشکیل چنین جمعیت هایی را به همه ایرانیان در همه کشورها، پیشنهاد می کنم و بخصوص از مردم آذربایجان در خارج از ایران می خواهم تا ” یاشیل” را جدی بگیرند. یا در کشورهای محل اقامت خودشان هم یاشیل هایی را برپا سازند و با هماهنگی با همدیگر، کمک های خودشان را برای نیازمندان ارسال دارند…
یاشیل تورنتو هم از همه ایرانیان و آذری ها می خواهد تا یتیم هایی را که در آذربایجان ایران می شناسند، به آن معرفی کنند تا بعد از تحقیق محلی، تحت سرپرستی یک انسان خیر و نیک خواه ( یک انسان، نه ترک، نه فارس، نه مسلمان، نه یهودی ، نه بی دین و …) قرار گیرند.
من به سهم خود آمادگی خود را برای پذیرش دو کودک به فرزند خواندگی خانواده ام، اعلام می کنم، اما به بانیان یاشیل توصیه می کنم تا با تاسیس یک سایت اینترنتی، نام افرادی را که به طور رایگان در آن کار می کنند، آدرس پستی یاشیل، شماره تلفن و ایمیل آن، عکس کودکانی که هنوز به فرزندی پذیرفته نشده اند و … در آن قرار بدهند تا مردم به راحتی بتوانند برای هر نوع کمک فکری، پیشنهاد، کمک مالی یا اهدا وسایل برای ارسال به نیازمندان در آذربایجان ایران، اقدام بکنند.
به عقیده من، فعالان عرصه سیاست کشور ما در خارج از میهنمان، می توانند فرزند خواندگی را به یک حرکت ملی، همه جانبه و به موضوع افتخاری برای هر فرد، تبدیل کنند. اگر احزاب برای این مهم پیشگام شوند، حرکتی را آغاز خواهند کرد که هیچ کودکی گرسنه نخواهد خوابید و جامعه ما به مسیر دیگری خواهد غلتید.
من از همه فعالان سیاسی خواهش می کنم تا با نوشتن مقاله در حمایت عمومی و همه گیر کردن فرزند خواندگی، دعوت افراد، دوستان و اعضای احزاب به مشارکت در این جریان و تبدیل این اندیشه به یک جریان عمومی، شرکت فعال داشته باشند تا هیچ فرزند ایرانی، بدون پناه نماند و از آینده روشن برخوردار شود.
ایران! آذربایجان! یاشیلتان همیشه سبز باد!
۲۸ نوامبر ۲۰۰۷
آدرس های تماس با نویسنده:
تلفن: ۸۰۷۰ – ۴۹۷ – ۴۱۶