گزیده داستان های کوتاه محمود صفریان را خواندم. مدت هاست که اشعار و داستان ها و دیگر نوشته هایش را در گذرگاه و تارنماهای دیگر می خوانم و این انسان هنرمند و فرزانه و پرتلاش را می ستایم. می ستایم برای تلاش خستگی ناپذیر و بی دریغش در این روزگار دریغا دریغ!

 و به دلم نشست صداقت و زلالی نویسنده و داستان و نه تنها چندی آن بلکه چونی هایش نیز! و محمود صفریان را که تاکنون ندیده ام و دلم بسیار هوایش را داشت و با خواندن داستان هایش گویی آمده است اینجا و هم اینک کنار همین پنجره ی سبز کوچک خانه ی من نشسته است و دارد قصه می خواند.

 و چقدر من نیز در پاره ای از این  داستان ها زیسته ام. من هم پیوک را می شناسم و جوانی همان طرف ها آموزگار بوده ام و من هم هاسمیکی داشتم که موهایش را شامپو می زد و ما شامپو نداشتیم و می رفتیم موهایش را بو می کردیم که عطر غریبی داشت. و همین جا ها بود که دکتر صفریان را نیز دیدم. توی یکی از همین صدها روستایی که نامش دارک بود و شاید هم توی همین قصه ی پیوک بود یا توی ایستگاه اتوبوس نزدیک مدرسه ­ی هاسمیک و یا نمی دانم کجای این ناکجا آباد و حالا می بینم این همان صفریان است که عکسش روی جلد کتابش است و می گویدم: من هم اسمم محمود است. می خواهی برایت قصه بگویم!

جلد کتاب تازه چاپ محمود صفریان

 

 و این ها همه توی داستان است. داستان هایی از زندگی و به روانی و زلالی زندگی و گاه نیز به همان آشوبی که زندگی را در می نوردد. نویسنده، آینه ای در دست گرفته است و زندگی را گرد شهر می چرخاند و تو را فریاد می زند که: بیا و نگاه کن!

داستان ها گرچه هر کدام برای خود هستند و به راه خود می روند اما گویی جوباریکانی هستند که سرانجام به شطی می ریزند که نامش زندگی است و تو را نیز با خود می برند تا به تماشای راه و رفتارشان برخیزی و بر کناره هایشان بدوی و هی بزنی که : این است زندگی!

و زندگی همین طور مانند آیینه و آب است. برهنه و روان و دیدنی! گاهی به هنگام خواندن داستانی گمان می کنم که خواننده ی یک داستان نیستم بلکه کودکانه به تماشای این رودخانه ایستاده ام و آدم ها و سگ ها و اسب ها را می نگرم که در خود و در زندگی و در رویاهایشان می لولند و پیش می روند. برخی به سوی مرگ و برخی به سوی زندگی و راوی یا نویسنده هم جا به جا در این آب و آینه پیداست و نفس نفس زنان می دود و آب می آورد و آینه می آورد و تو را، خواننده اش را، صدا می زند که: آهای! بیا تماشا!

 گاه با او می دوم و گاه در آب می دوم و گاه در آینه. یعنی که راوی یا نویسنده است که با من خواننده که حالا شده ام یکی از آدم های قصه چنین می کند و هر بار که داستانی می خوانم این خودم هستم که خوانده می شوم و نویسنده نیز در من خوانده می شود.

داستان ها جمع و جورند و ساختاری یکدست و بی حاشیه و شاخ و برگ دارند. نویسنده حرفی دارد و دلیران و بی حاشیه و روی در روی با خواننده در میان می گذارد. جای خیالپردازی های رئالیسم جادویی و سور رئالیسم البته که خالی است و حقیقت برهنه در برابرت ایستاده است و چون شعله های هیزم در شب تاریک روزگار ما زبانه می کشد و دغدغه های آدم ها و پریشانی آن ها را در گوش تو می خواند و به چشم تو می کشاند که یعنی: بیا و بشنو!

 محمود صفریان آبادانی است و در تهران درس خوانده و اینک شهروند کاناداست و دکتر است. داستان ها این را روایت می کنند. داستان­ها از زبان یک دکتر است و در آبادان و تهران و کانادا می گذرد و این یعنی که نویسنده در داستان­هایش زندگی می کند و خانه دارد و تو را هم صدا می زند که: بفرمایید. خوش آمدید! خانه ی خودتان است!

گرچه شیوه ی نوشتاری( با هم نویسی و جدا نویسی و همزه و تشدید و اضافه و از همین قبیل منبت کاری ها) در برخی جای ها را نمی پسندم و در جایی دیگر نوشته ام، اما زبانش را می پسندم که زبان قصه است. زبان شعر و سینما نیست و نباید باشد بلکه زبان قصه است و این یعنی که راوی می داند دارد چه می کند و حرفی دارد و حدیثی و اهل کار است و کارش را هم بلد است و نیک می داند که زبان خانه ی هستی است و در این خانه خوش درخشیده است آفتاب کلمه و ما را نیز می خواند که: هی! گرم می کند جان سرما زده را آفتاب کلمه!

داستان ها شخصیت پردازی پیچیده و پی رنگ های هیجانی و شتابزده ندارد و این ها برای نویسنده عیبی نیست بلکه سرشت و گوهر ویژه ی آن را نشان می دهد و مهم این است که از پس اینگونه قصه برآمدن نیز کاری است کارستان. در برخی از داستان ها با تمام سادگی اما وحشت و تنهایی و پریشانی انسان روزگار ما به ناگاهان بر پشتت لرزه می افکند و هول برت می دارد که: چه شب تاریکی و چه گردابی هایل!

داستان ها به گمان من برای نویسنده به شدت درونی بوده اند و او با آن ها زیسته است و از سویی دیگر، دوری از میهن سبب شده است تا بیش از پیش با نویسنده خوگر شوند و به درون او راه یابند و با خیال و احساس و زبان او در آمیزند و از همین روی خواننده را ناخودآگاه به درون می کشانند و با خود همراه می سازند و همین جاست که داستان ها گرچه گاه حادثه و رویداد تکان دهنده ای ندارند، اما در کشاندن خواننده به درون خانه ی خویش پیروزند و آدم هایش از آستان هر در و پیچ هر کوچه ای که می گذرند، نگاهی به  خواننده از پس پشت دارند و یعنی که: بیا! نترس! ببین!

بر آن نیستم که به بافت و چند و چونی داستان ها بپردازم و نقد هم ننوشته ام. تنها یادداشتی بود و آفرینی بر نیک انسانی و هنرورزی دانا که بر این باورم که بر هر چه زیباست باید نماز برد و بر هرچه نیکوست آفرین باید گفت و از این آفرین و زنده باد گفتن نیز باز نمی گردم و خسته نمی شوم زیرا که جهان پر از زیبایی است و کمترین کار می تواند زبان گشودن باشد بر آن و همین جا باز هم بگویم: آفرین دکترجان! دست مریزاد! زنده باد محمود صفریان!