شماره ۱۲۰۱ ـ پنجشنبه ۳۰ اکتبر ۲۰۰۸

ـ “میترا آخرش چی به سرمون می یاد؟” و پاسخی نبود. سرش را در میان گیسوان عطرآگین میترا فرو برد. چه آرامشی داشت این موهای مرطوب و آن خنکای لطیف پوست بازوانش! حسی ساده را کشف می کرد که پیش از این نمی دانست. چیزهای دیگری نیز، حتما بود که نمی دانست ولی خستگی زندگی، شور زیستن را در او از بین برده بود. چیزی در کش و قوس سالیان و گردش کمانه ها از کف رفته بود و جای لحظه ای خالی بود. دمی در گذشته، گم گشته بود و سرگشته و بازمانده بود و به اکنون رسیده بود. آیا هنوز توانایی بازگشت به سوی گذشته و پر کردن جای خالی لحظات سرگشته ی پیشین را داشت؟


اول سال بود، توی کتابخانه نشسته بود و سرش را در میان کتابی فرو کرده بود که میترا وارد شد.

ـ “اون روز مثه امروز، یه پیرن سفید تابستونی پوشیده بودی. یادمه گلای صورتی ملایم داشت . . .”

ـ “نه گل های سبز داشت. سبز سدری!”

ـ “توی ذهن من صورتیه! وقتی وارد شدی برای یه لحظه احساس خطر کردم!”

ـ “نشسته بودی و خودت رو پشت چیزی قایم کردی بودی! پشت چیزی سنگر گرفته بودی! داشتی یه کتاب قطور می خووندی!”

ـ “چه خوب یادته!”

ـ “اوهوم!”

ـ “دیدمت رفتی از توی قفسه ی کتابای شعر، کتابی برداشتی، دختری با پیراهن صورتی با کتاب شعری در دست!”

ـ “بهت می گم سبز بود، سبز سدری!”

ـ “دختری با کتابِ شعری در دست می تونه موجود خطرناکی باشه، کمتر مردی می تونه جون سالم به در ببره! اون روز از امروز بلندتر بودی!”

ـ “این چه حرفیه؟ مگه می شه؟”

ـ “حرف مرد یکی یه، بهت می گم بلندتر بودی، حتا بلندتر از من. اون روز رنگ چشات سبز بود.”

ـ “چشمای من هیچوقت سبز نبوده.”

ـ “اون روز سبز بود.”

ـ “ولی رنگ چشای تو همیشه سیاه مخملی یه!”


برایش نوشته بود: “تو شاید بتونی هر چیزی را از من دریغ کنی ولی چشمان مهربانت هرگز نخواهد نتوانست نگاه نوازشگرت را از من دریغ کند.”

ـ “من پشتم به دیوار بود و تو از روبرو می آمدی. راه فرار نداشتم.”

ـ “چرا همیشه از من فرار می کردی؟”

ـ “حضور تو، در اون لحظه برام مثه یه گل صورتی بود.”

ـ “اون لحظه، فصل مناسبی برای گل صورتی نبود؟”


وحشتزده از کابوسی پر از غل و زنجیر هراسان چشمانش را گشود. صدایی از سوی خیابان می آمد. چیزی شبیه فریادی در دل شب، لرزان نیمه خیز شد. دستانی گرم به دور شانه هایش حلقه ای زد. “آروم باش!” نترس!” صدای بلندگویی از نزدیکی خانه و شنیدن کلماتی نامفهوم ترسش را کم نکرد. “این نزدیکیا یه پارکینگه، از کله ی سحر پشت بلندگو حرف می زنن!” دستانی مهربان او را در میان خود گرفت. “چیزی نیس!” دستان مهربان مانند گهواره ای، دختر بچه ای را در خود گرفته بود و تکانش می داد تا آرامش کند. “هیش! خبری نیس!” دستان مهربان در سکوت برایش مانند لالایی آرامی می گفت تا دوباره چشم بر هم بگذارد. “بخواب!” دستان مهربان آنقدر او را در میان خود نگه داشت تا لرزه از جانش گریخت و چشمانش بسته ماند.

«چقدر شبیه “ندا” شده!» چهره اش را می نگریست. چرا میترا او را به یاد ندا می انداخت و ندا او را به یاد میترا! آیا علتش رنگ مو و یا چهره شان بود؟ ولی جادوی شب رنگ همه چیز را دگرگون کرده بود. پس علتش چه بود؟ شاید حالت کودکانه ی میترا؟ و باز در میان تاریک و روشن صبح به چهره اش نگریست و باز پاسخی نیافت.

صبح آهسته آهسته می دمید. میترا خواب و بیدار به سوی پنجره نگاه می کرد و چشمانش نیمه باز بود. سپیده ای از سوی پنجره می آمد و در میان چشمان میترا جای می گرفت و چهره اش را روشن می کرد. نیرویی که هرگز ندانست از سپیده ی صبح است و یا از انعکاس طلوع در چشمانش بر او دمید و خستگی مرگ بار را از جانش دور کرد و تمنایی بی پایان برای یکی شدن با سپیده دم در او جاری شد.

برایش نوشته بود:”همه ی حکایت در فاصله ی پیش بینی نشده ای شروع شد.”

و میترا به او پاسخ داده بود:”آنچه مهم است این است که هنوز زنده ایم.”

:”تو به سمت من آمدی”

:”هنوز می توانیم همدیگر را ببینیم.”

:”دست هایم حضور ترا تجربه کرد”

:”تو صورتم را لمس می کنی”

:”پیراهنی از پوست سپید پرندگان و ناز همه ی گربه های خمار به تن داشتی.”

:”من به چشمانت نگاه کردم، نگاه آشنایت نوازشم می کرد”

:”پیراهنی از جنس پوست”

:”نگاهی ژرف و پر راز!”

برایش نوشته بود: “سفید و خورشید وش!”

و میترا به او پاسخ داده بود: “نگاهی به آرامش دریاچه، نگاهی مانند گهواره!”


نسیمی خنک از پنجره به درون می وزید، دستی ناپیدا پرده های خواب زده را تکان می داد و دم صبحگاهی گل های کنار پنجره را بیدار می کرد، صبحی دیگر آغاز شده بود.

میترا برایش نوشته بود: “سفر ما به درون خویشتن یا دیگری آغاز می شود.”

به او پاسخ داده بود: “بارانی از نور بودی!”

:”سفری است به گذشته، به آینده، به دور، به نزدیک!”

:”آنقدر نور که لب ها نیازی به گفتن نیافتند و دست ها پرسشی نکردند.”

:”سفری ست به نزدیک نزدیک، به درون خودم که تو هستی و به دور دور. آنقدر دور از من که تو باشی و هستی”

برایش نوشته بود: “آنقدر نور که شب رویا چراغانی شد.”

و میترا به او پاسخ داده بود: “با این همه همیشه حسی هست که به سخن نمی آید.”


برایش نوشته بود: “هجومی همچون گردباد، چیزی همچون خاطره همه چیز را احاطه می کند، اتاق را پر می کند، فضا را پر می کند و جهان را. لبخند و دست و آغوش و عطش را. و باز همه چیز خالی. لحظه ای که سبز می شود و بادش با خود می برد. هجومی همچون هیچ. چیزی همچون زمان، جارو کشی که می روبد و می برد بی وقفه. لحظه آبی، صورتی، . . . بیداری . . . سفید . . . نمی خواهم تنها بمانم . . . و هجوم سالها و زمان . . .

لحظه ای از آنچه انسان می جوید.”


در بالای سرش آبی بی پایان آسمان بود و در زیر پایش آبی بیکران دریا و او شناور بر روی آب در میان گوندولایی که آرام آرام در میان زنبق ها پیش می رفت. به آبی بالای سر می نگریست و خورشید بر او می تابید. هیچ فکر نکرد چه کسی قایق را می راند؟

هیچ فکر نکرد این قایق به کجا می رود؟ چشمانش را بست و حضور دستانی گرم را به دور خود احساس کرد. چشمانش از خواب گرم شد و در میان ژرفای دنیایی آبی رنگ شناور شد و گوندولا همچنان آرام در میان زنبق ها پیش می رفت.