شهروند ۱۲۵۹ ـ ۱۰ دسامبر ۲۰۰۹
این سوکسرود برای محمد جعفرپوینده نیز هست، و برای علی اکبرسعیدی سیرجانی، و برای احمد میرعلایی، و برای دکتر احمد تفضّلی، و برای دکترغفارحسینی، و برای ابراهیم زالزاده، و برای پرویز دوانی، و برای پروانه و داریوش فروهر، و برای فریدون فرخزاد، و برای مجید شریف، و برای…، و
وقتی زمانه یک شب ِ دیوانه است،
تو،
با جان ِ خود
چراغ بان ِ خرد بودی؛
در کوچه های کوری،
دنبال ِ آنچه یافت می نشود بودی؛
وین گونه بود
که هم زآغاز ِ کار
با خود بد بودی،
مختاری جان!
وقتی که آسمان ِ وطن
کرکسکده ست،
می بینم ات هنوز
که داری
زیبایی ی تذرو را
برای کلاغان
تفسیرمی کنی؛
و قارقارشان را
در بلندگوی مناره
به گونه ای همآوایی در تلاش به دریافتن
تعبیر می کنی؛
وین گونه،
همسرت را می بینم
تنها نشسته، دل نگران:
زیرا
که باز
در به خانه برگشتن
داری دیر می کنی،
مختاری جان!
وقتی هوافضای میهن کرگشته
لالکده ست،
تو، همچنان،
می بینم این پایین،
برزمین،
در کنج ِ خود نشسته ای،
امّید وار؛
وگوش ِ هوش ات
با
آواز ِ بدبده ست؛
و همچنان که دارند
در زبان ِزمان
گفت و گوی هنر را
همراه با هنر ِ گفت و گو
خاموش می کنند و فراموش می کنند،
تو،
باز،
باز،
باز،
در خامشای مُطلقی از مرگ ِ بانگ و آواز،
دنبال ِ « برگ ِ گفت و شنید»ی:
وین گونه بود که،
در پایان ِ کار،
معنای نابهنگامی را
در جان ِ خود،
به تجربه،
دیدی،
مختاری جان!
با این همه،
به باور ِمن،
یار ِ کهن!
رفیق ِ گرانمایه!
همتلاش ِ گرامی!
همشهری ی دلاور ِ من!
در گسترای آینده ست
کاندیشه هایت زاینده ست
و نام ات و مقام ات،
در پهنه ی به هنگامی،
پاینده و فزاینده ست،
مختاری جان!
این هر چه ها که دیدی و می بینیم
کابوس گشتن ِ شبانه ی یک رؤیاست.
امروزرا
ـ رفیق! ـ
به دیروزیان بسپاریم؛
و، مست ِ جاودانه ی رؤیای خویش،
کابوس ِ امشبانه ی خود را تاب آریم.
فردا ازآن ِ ماست،
مختاری جان!


بیست و هشتم ماه مه ۲۰۰۸،
بیدرکجای لندن