Orhan-Pamuk-book

اورهان پاموک

 

تپه های ته شهر

خانه

خانه یک اتاق حصیرآبادی «شب ساخت» gecekondu ۱ بود. این اصطلاح را پدر مولود هنگام خشم و یادآوری زمختی و فقر خانه به کار می‌برد، اما گهگاه به ندرت هنگامی که خشمگین نبود، دوست داشت واژه «خانه» را به کار گیرد که بار مهرآمیز و نزدیکی بیشتری با حس مولود نسبت به خانه داشت. همان حس مهرآمیزی که در مولود رویایی را تداعی می‌کرد از جایی مانند خانه جاودانه در این جهان، که البته باورکردنش آسان نبود.

«شب ساخت» یک تک اتاق نسبتن بزرگی بود. با یک مستراح نزدیک آن که در واقع تنها یک سوراخ در روی زمین بود با یک پنجره کوچک با شیشه ساده (و نه مات) که شبها از پشت آن از دوردست صدای زوزه و دعوای سگ‌های محله های اطراف را می‌شد شنید.

شب اول که به آن خانه پا گذاشتند، یک مرد و یک زن در خانه بودند. مولود اول فکر کرد که وارد خانه اشتباهی شده‌اند. بعدا متوجه شد که آن دو نفر مستاجرهای پدر مولودند که اتاق را برای طول تابستان اجاره کرده بودند. پدر مولود شروع کرد به جر و بحث با آن دو ولی سرانجام تسلیم وضعیت شد و در قسمت تاریک دیگر اتاق رختخوابی پهن کرد و پدر و پسر کنار هم به خواب رفتند. فردا نزدیک ظهر که مولود از خواب برخاست، کسی در اتاق نبود. فکر کرد چطوری پدر و عمویش و حتی عموزاده‌هایش همگی با هم در آن خانه تا همین اواخر زندگی کرده بودند.

مولود با یادآوری داستانهایی که تابستان از قورقوت و سلیمان شنیده بود، کوشید آنها را در این اتاق تجسم کند. ولی خانه سخت متروکه بود. یک میز کهنه با چهار صندلی، دو تخت (یک تخت فنری و یک تخت معمولی) دو کمد، دو پنجره و یک خوراک پزی، همین. اثاث پدرش بعد از سپری کردن شش زمستان و کار یک بند در این شهر بزرگ به همین محدود می‌شد. عمو و عموزاده‌های مولود سال پیش پس از یک دعوای مفصل با پدر او به خانه دیگری اسباب کشی کرده بودند و به همراه خود تخت خوابها، اثاث و بقیه چیز‌های خودشان را برده بودند. مولود چیزی از مال آنها را پیدا نکرد. وقتی توی کمدها را جستجو کرد دیدن یکی دو چیز که پدرش آنها را با خودش از ولایتشان آورده بود او را خوشحال کرد. جوراب پشمی‌هایی که مادرش برایش بافته بود، پیژامه‌اش و یک قیچی که حالا دیگر زنگ زده بود و یک زمانی خواهرانش استفاده می‌کردند.

کف خانه خاکی بود. مولود متوجه شد که پدرش پیش از رفتن سر کار یک زیلوی حصیری را که با خود از ده آورده بودند، پهن کرده است. باید وقتی سال پیش عمو و عموزاده‌هایش داشتند می‌رفتند زیلوهای قدیمی را با خودشان برده باشند.

میز کهنه ناساز که پدرش ‌آن روز صبح یک قرص نان تازه روی آن برایش گذاشته بود از چوب زمخت و تخته چندلا ساخته شده بود. برای جلوگیری از لق زدنش مولود می‌بایست چند جعبه کبریت خالی و یا تراشه چوب زیر یکی از پایه‌های آن بگذارد. با همه اینها پیش می‌آمد که میز لق بخورد و سوپ یا چایی لب پر بزند و روی لباس آنها بریزد. این کار، پدر مولود را خشمگین می‌کرد. راستش پدر مولود سر خیلی چیزها از کوره در می‌رفت. از سال ۱۹۶۹ که با پدرش در این خانه زندگی کرد، بارها پدرش قول داده بود که میز را درست کند. اما هرگز این کار انجام نشد.

مولود حتی وقتی که عجله داشتند دوست داشت عصرها با پدرش بنشیند و شام بخورد. مخصوصا چند سال اول در استانبول. ولی آنها هیچوقت فرصت کافی نداشتند چون مجبور بودند زود جمع کنند و پدر تنها یا همراه با او برای فروختن بوزا عازم شود. برای همین هم این شامها هیچوقت به پای شام و ناهارهای سرخوش سر سفره پهن شده روی زمین در ولایت در کنار خواهران و مادرش نمی‌رسید. رفتار پدرش همیشه حاکی از شتاب برای رفتن به سر کار بود. مصطفی افندی آخرین لقمه را در دهان گذاشته، نگذاشته، سیگاری روشن می‌کرد و حتی پیش از آنکه سیگار را تا آخر بکشد می‌گفت: خب دیگه بریم.

مولود هنگامی که از مدرسه برمی‌گشت، پیش از آنکه عازم فروش بوزا شوند دوست داشت روی بخاری یا روی اجاق گاز کوچکی (اگر هنوز بخاری روشن نبود) سوپ درست کند. در یک قابلمه آب جوش یک قاشق مارگارین می‌ریخت و بعد هرچه در یخچال پیدا می‌کرد مانند هویج و سیب‌زمینی را به آن اضافه می‌کرد و مقداری هم بلغور که از ده آورده بودند قاطی اش می‌کرد. بعد می‌رفت دورتر منتظر می‌شد که چیزهای درون قابلمه جوش بخورد و آن لحظه آتش فشانی آغاز شود. اول تکه‌های کوچک سیب‌زمینی و هویج مانند روح‌های شناور در دوزخ چرخ می‌خوردند و چرخ می‌خوردند ـ اگر دقت می‌کردی می‌توانستی صدای ناله‌هایشان را از درون قابلمه بشنوی ـ بعد ناگهان انفجاری روی می‌داد. درست عین آتش‌فشان. و در همین موقع هویج و کرفس و هرچه که بود بالا می‌آمدند و در بوی‌رس دماغ مولود قرار می‌گرفتند. دوست داشت سیب‌زمینی‌ها را وقتی که داشتند به همراه هویج می‌پختند و زرد می‌شدند و رنگشان را به سوپ می‌دادند تماشا کند و به تغییر صدای سوپ بعد از غلغل زدن به دقت گوش بسپارد. حرکت بی‌وقفه درون قابلمه مولود را یاد حرکت ستاره‌های آسمانی می‌انداخت، که سر کلاس جغرافیا در دبیرستان پسرانه آتاتورک درباره آن خوانده بودند. انگار او هم در این جهان پهناور مانند چیزهای درون قابلمه ‌می‌جوشید و تاب می‌خورد. بخار گرمی که از قابلمه برمی‌خاست خوش می‌نشست و او را گرم می‌کرد.

هربار پدرش می‌گفت: «عجب سوپ خوشمزه‌ای شده پسرم! فکر می‌کنم شاید بد نباشه یک مدت پیش یه آشپز شاگردی کنی.»

شب‌هایی که برای فروش بوزا همراه پدرش نمی‌رفت و می‌ماند خانه تا به درس و مشقش برسد، به محض اینکه پدرش می‌رفت، ظرف‌های روی میز را جمع می‌کرد و کتاب درسی جغرافیا را می‌آورد و می‌کوشید نام شهرها و کشورها را حفظ کند. اما همچنان که عکس‌های برج ایفل و معبدهای بودایی چین را تماشا می‌کرد، در رویاهای خواب‌آلوده‌اش گم می‌شد. روزهای دیگر که صبح‌ها به مدرسه می‌رفت و بعدازظهرها به پدرش در حمل ظرف‌های سنگین ماست کمک می‌کرد، به محض رسیدن به خانه و خوردن شام روی تخت ولو می‌شد و خوابش می‌برد. پدرش قبل از رفتن بیدارش می‌کرد و می‌گفت:

ـ پسرم، قبل از اینکه خوابت ببره، پیژامتو تنت کن برو زیر لحاف. وگرنه توی این هوا بخاری که خاموش بشه، یخ می‌زنی.

مولود انگار که در خواب حرف بزند بدون اینکه بیدار شود می‌گفت:

ـ بابا صبر کن. من هم می‌آم.

شبهایی که در خانه تنها می‌ماند و با خودش قرار می‌گذاشت به درس و مشقش برسد، هرچه می‌کوشید کمتر می‌توانست از فکر باد که از پشت پنجره خانه زوزه می‌کشید، جن و پری، صدای قدمهایی که از بیرون می‌آمد و زوزه سگها خود را رها کند.

سگهای شهری خیلی ناآرامتر و خطرناکتر از سگهای ده بودند. بعضی وقتا که پیش می‌آمد و برق می‌رفت مولود نمی‌توانست کاری کند حتی تکلیف‌های مدرسه را تمام کند. در آن تاریکی شعله‌های آتش بخاری بزرگتر به نظر می‌رسیدند و صدای سوختن هیزم بلندتر و رساتر به گوش می‌آمد. مولود متقاعد شده بود که از توی تاریکی‌های گوشه و کنار اتاق چشمی او را از نزدیک می‌پاید. فکر می‌کرد اگر نگاهش را از صفحه کتاب جغرافی‌اش بردارد صاحب آن چشم می‌فهمد که مولود متوجه حضورش شده و بعید نیست که ناگهان بپرد و او را در چنگال خود بگیرد. برای همین، یک وقت‌هایی بود که مولود جرات نمی‌کرد حتی بلند شود و برود توی تختش بخوابد و همانجا سرش را روی کتابش می‌گذاشت و خوابش می‌برد.

نیمه‌های شب که پدرش خسته و بی‌رمق سر می‌رسید، می‌گفت:

ـ پسرم چرا بخاریو خاموش نکردی بری تو تختت بخوابی؟

بیرون خیابانها یخ بسته بود و شاید به همین دلیل پدرش اهمیت نمی‌داد چون دست کم خانه گرم بود. ولی در عین حال دلش نمی‌خواست که این همه چوب در بخاری هدر رود. این را البته ته دلش نمی‌خواست قبول کند. می‌گفت:

ـ خب خوابت می‌آد اقلا‌ً بخاریو خاموش کن.

هیزم را یا پدرش از مغازه کوچک عمو حسن می‌آورد و یا با تبر همسایه چوب‌هایی را که خودش پیش از سر رسیدن سرما جمع کرده بود، خورد می‌کرد. پدر مولود به او یاد داده بود که چطور آتش را با ترکه‌های کوچک چوب خشک یا پاره‌های روزنامه روشن کند و تراشه‌ها و ترکه‌ها را روی تپه‌های اطراف از کجا پیدا کند. در نخستین ماه‌های ورودشان به شهر پدر مولود او را به بالای کول تپه که خانه‌شان در آن قرار داشت ‌برد. خانه‌ها در حاشیه شهر ساخته شده بودند. درست پایین تپه‌ گل‌آلود گر و کوسه، همانجا که تک و توک درخت‌های توت و انجیر آن را نقطه چین می‌کردند. آن پایین، تپه با ردپای نهری کوچک محصور شده بود که ادامه آن پس از گذر از تپه‌های دیگر از اورتا کوی سرانجام از بسفر سردر می‌آورد.

زنهای خانواده‌هایی که در این محل ساکن بودند، در میانه‌های دهه پنجاه در پی فقر رو به رشد روستاهایشان از اطراف اردو،‌ گوموشخانه، کاستامونو و ارزینجان به آنجا کوچ کرده بودند و به همان شیوه مرسوم، لباس‌هایشان را در نهری که اطراف آن را به سیاق ولایت ذرت کاری کرده بودند می‌شستند. تابستان که سرمی‌رسید بچه‌های محله در آبهای پایاب نهر شنا می‌کردند. آن زمانها این نهر هنوز نام کهن دوران عثمانی‌اش «بوزلو دره» (رود یخزده) را یدک می‌‌کشید با اینهمه طولی نکشید که پساب هشتاد هزار مهاجر آناتولی که در تپه‌های اطراف سکونت گزیده بودند و انبوه کارخانه‌های کوچک و بزرگ دور و بر سبب شد که نام نهر به «پوخلو دره» (گـ‌ُه رود) تبدیل شود.

اما زمانی که مولود به استانبول پا گذاشت دیگر هیچ یک از این دو نام به کار نمی‌رفت، زیرا نهر خیلی وقت بود فراموش شده بود و با هجوم شهر بیشتر آن از سرچشمه تا مصب زیر لایه‌های سیمان و بتون مدفون شده بود.

بالای کول تپه (تپه خاکستر) پدر مولود بقایای کارخانه زباله سوزی را نشان مولود داد که خاکستر به جا مانده از آن نامش را به این تپه داده بود. از آنجا می‌شد همه چیز را به خوبی تماشا کرد: محله‌های زاغه‌‌نشین‌ چپیده در دل هم تپه‌های همجوار: توت تپه، قوش تپه، اسن تپه، گول تپه، هارمان تپه، سیران تپه، اوخ تپه، و مانند آن؛ بزرگترین گورستان شهر یعنی زنجیرلی قویو؛ کارخانه‌هایی با همه جور شکل و شمایل و قد و قواره؛‌ گاراژهای تعمیر خودرو؛ کارگاه‌ها؛ انبارها؛ کارخانه‌های دارو و لامپ و آن دوردست‌ها سایه شبح‌گونه شهر با ساختمان‌ها و مناره‌هایش.

اما شهر و محله‌های همجوارش که مولود و پدرش صبح‌ها در آنجا ماست می‌فروختند و شب‌ها بوزا، جایی که مولود به مدرسه می‌رفت، تنها لکه‌های رازگونه‌ای بودند در گستره افق.

دورتر می‌شد تپه‌های آبی بخش آسیایی شهر را دید. بسفر بین این تپه‌ها آشیان گزیده بود و هرچند از کول تپه دیده نمی‌شد، پس از آنکه مولود در همان روزهای نخست از تپه بالا رفت، احساس کرد که نمایی گذران از آن آب نیلگون را به چشم دیده است. بالای هر کدام از این تپه‌ها که به سوی دریا سرریز می‌شدند یک دکل برق خودنمایی می‌کرد که برق را به گوشه و کنار شهر می‌رساند. باد از میان این سازه‌های غول‌آسای آهنین می‌گذشت و صدای عجیبی تولید می‌کرد. وزوز کابل‌ها مولود و دوستانش را می‌ترساند. روی سیمهای لخت دور و بر دکل‌ها تابلویی بود با عکس یک کله اسکلت و این عبارت هشدارآمیز: «خطر مرگ». روی تابلوی هشدار جای سوراخ‌های گلوله‌ دیده می‌شد.

مولود وقتی اولین بار برای جمع‌کردن هیزم و تراشه‌ به آنجا رفته بود از بالای تپه پایین را نگاه می‌کرد و با خودش ‌اندیشید: خطر از برق نیست بلکه از خود شهر است. مردم می‌گفتند رفتن به نزدیک این دکل‌های غول‌آسا ممنوع است و از این گذشته بدشانسی می‌آورد، اما در عین حال بیشتر محله‌ها برق شان را با کابل‌‌کشی‌های غیرقانونی و قاچاقی از این همین دکل‌ها تأمین می‌کردند.

مصطفی افندی: برای اینکه سختی‌هایی رو که کشیدیم به فرزندم یادآوری کنم بهش گفتم زمانی که ما به اینجا رسیدیم این تپه‌های اطراف به جز توت تپه و محله ما هنوز برق نداشتن. بهش گفتم وقتی که من و عمویش شش سال پیش به این شهر پا گذاشتیم، هیچ جا برق نبود، لوله کشی آب و فاضلاب هم نبود. اونور تپه‌ها خیلی چیزها نشونش دادم. شکارگاه‌های سلطان‌های عثمانی و میدون‌های مشق تیراندازی افراد قشون؛ گلخونه‌های آلبانیایی‌ها که توت فرنگی و گل می‌کاشتن؛ مزرعه‌های پرورش دام و تولید لبنیات که صاحباشون توی کاغذخانه زندگی می‌کردن؛ گورستان سفیدی که آرامگاه سربازانیه که توی جنگ بالکان سال ۱۹۱۲ با شیوع حصبه مردن و اجسادشون بعدها کشف شد. اینارو بهش گفتم که روشنایی‌های دلنواز و پرتلالو استانبول گولش نزنه و فکر نکنه که زندگی خیلی آسونه. البته خب نمی‌خواستم روحیه‌شو کاملن بشکنم و برای همین چیزهای دیگه‌ای هم نشونش دادم: دبیرستان پسرانه آتاتورکو نشونش دادم و بهش گفتم که به زودی اسمشو توی اون مدرسه ثبت نام می‌کنیم؛ زمین سنگلاخی رو نشونش دادم که برای تیم فوتبال توت تپه اختصاص داده شده؛ سینمای دریا و آپارات کهنه‌اش و سالن تابستونی که وسط درختهای توت سردرآورده؛ ساختمون در حال ساخت مسجد توت تپه که حالا دیگه چهارسالی می‌شه در حال ساخته و حاجی حمید وورال نونوا و پسرهاش بنای اون هستن، اهل ریزه ان و چونه‌های بزرگشون هم اینو ثابت می‌کنه. سراشیبی طرف راست مسجدو نشونش دادم و بهش گفتم که عموش حسن توی قطعه زمینی که دوتایی با هم چهار سال پیش دورش دیوار سنگی گچکاری شده کشیده بودیم به تازگی خونه ساخته. بهش گفتم:

وقتی من و عموت شش سال قبل به اینجا اومدیم، همه این زمینها خالی و بیصاحب بودن. براش توضیح دادم که برای فقیر فقرایی مثل ما که از راه دور اومده بودن، پیدا کردن کار و ساکن شهر شدن از نون شب واجب تر بود؛ برای اینکه بتونی خودتو اول صبح قبل از همه به شهر برسونی لازمه‌اش این بود که خونه‌تو هرچی نزدیکتر به جاده بسازی. همه شون شروع کردن به ساختن خونه‌هاشون بغل جاده‌ها و پای تپه. برای همینه که می‌بینی محله‌ها از پایین به بالا رشد کردن.

ادامه دارد

ـــــــــ

۱ـ واژه «شب ساخت» در متن فارسی برابر پیشنهادی مترجمان فارسی برای واژه «گئجه قوندو» است. مترجم انگلیسی به جای ترجمه واژه ترکی اصل‌ آن را آورده است. این واژه از دو بخش «گئجه» و«قوندو» ساخته شده. بخش نخست یعنی «گئجه» برابر شب در ترکی است. بخش دوم «قوندو» دو معنا دارد. معنای نخست آن ساختن است یعنی چیزی که شب ساخته شده و معنای دوم آن آشیان کردن یا فرود آمدن است. در این معنا می شود گفت فرود شبانه بر آشیان. پاموک در متن اصلی خود بی‌گمان به هر دو مفهوم آن چشم دارد: یعنی «برآمدن ناگهانی یک اتاق حصیرآبادی شبانه و دور از چشم ماموران و ساکن شدن یا آشیان گزیدن ناگهانی و شبانه در آن». مانند هر ترجمه‌ای گهگاه محدودیت‌های زبانی ناگزیری‌هایی به همراه دارد.

* نام اصلی رمان به ترکی: Kafamda Bir Tuhaflık

کتاب را Ekin Oklap با نام A Strangeness in my Mind به انگلیسی برگردانده است.