شهروند ۱۲۶۴ – پنجشنبه ۱۴ ژانویه ۲۰۱۰
تقدیم به خاطره احسان فتاحیان
شیرکو بیکس (Sherko Bekas )، شاعر نامدار معاصر کرد، اهل سلیمانیه در کردستان عراق و خود فرزند فائق بیکس شاعر معروف نیمه قرن بیستم است. شیرکو در این شعر کوتاه که در سال ۱۹۸۸ سروده است، فرار دسته­جمعی اهالی یک روستای کرد را از دست بمباران بعثیها به نحوه زنده­ای به تصویر می­کشد.
تراژدی در تاریخ کردها کم نیست و جنایات رژیم عراق در قبال این ملت نیز بسیار فراوان و سخت دردناک است. اما سال ۱۹۸۸ در کردستان عراق سال دردناکترین تراژدیها است، سال «انفال» است، سال بمبارانهای شیمیائی، سال جنوساید بی­سروصدای کردها در درون جامعه عراق است. سالی است که صدام، همچون هیتلر که برای نابودی نهائی یهودیان «راه حل نهائی» را تهیه دید، برای پایان دادن به موجودیت کردها و همچنین پایان بخشیدن به هرگونه امید آنها به حیات و به آینده، امواجی از حملات شیمیائی به روستاها و مردم بیدفاع را به راه انداخت و این حملات را با عاریت گرفتن ازکلام قرآن و جنگهای صدر اسلام با کفار «انفال» نامید. وجه دیگر انفال و مکمل حملات شیمیائی به مردم غیرنظامی، سیاست «امحای کرد» بود که در مناطق وسیعی از کردستان عراق به آن دست یازیدند. در این پروژه شکار انسانی، اهالی مدنی شهرها و روستاها را، مردان و زنان و بویژه جوانان را، بدون اینکه به دنبال هیچ نام مشخصی باشند بلکه به صرف کرد بودن، دستگیر کرده به زور در کامیونهای ارتشی چپاندند و در لب گودالهائی که در نقاط مختلف عراق حفر شده بود به رگبار بسته و با بولدوزر خاک بر رویشان ریختند و دفن کردند و به این ترتیب صدها گور دسته­جمعی در این کشور آفریدند. پس از سقوط صدام دهها گور دسته­جمعی از این نوع در نقاط گوناگون عراق توسط متخصصان کشف وخاکبرداری شد که هویت کردی قربانیان از لباسها و کارتهای شناسائی آنها احراز می­شد. به گفته آگاهان در این حملات بیش از صدوهشتاد هزار نفر جان خود را از دست دادند. زخم این تراژدی هنوز هم عمیقترین لایه­های روح کردها را آزار می­دهد و دهها هزار بیوه انفال و یتیمان انفال امروزه بازماندگان این بربریت مدرن هستند.
باری، قصد فقط آشنا کردن مختصر خواننده با زمان و مکانی بود که شعر در آن سروده شده است. در شعر کوتاه «تنها یکی از ما»، شیرکو بیکس فرار دسته­جمعی شبانه مردم یک روستا را که شتابان از برابر بمباران می گریزند تصویر می­کند. در آن اشک هست، دود هست، فرار از برابر دشمن مسلح غدار هست، کوبش باران و سختی راه و فرسایش طاقتها هست، همه اینها هم بدون کوچکترین شعار و تکلف و در قالب تصویرهای شعری گویایی تجسم می­شود که در آن انسان و رویدادهای پیرامونش به­سادگی درهم آمیخته­اند. اما در ژرفنای این مصیبت بی­پناهانه و بی­فریادرس، امید و آینده نیز با ظرافت تمام و با رنگی از شیطنت در هیأت نوزاد متولد نشده­ای که نمادی از تداوم موجودیت و آینده این ملت است سرک می کشد، چنانکه در عمق احساس تلخی که از تصویر این همه محنت و رنج به شما دست داده است، بی­اختیار آهی از سر آسودگی خاطر می­کشید و لبخندی بر لبانتان نقش می­بندد.
من این شعر را در سال ۱۹۹۳ از جلد اول دیوان اشعار شیرکو بیکس، صفحه ۶۹۲، ترجمه کرده بودم، اما هیچ وقت آن را در جائی منتشر نکرده بودم و اینک در حالت روحی و عاطفی خاصی آن را به خاطره عزیز جانباخته احسان فتاحیان تقدیم می­کنم تا بدانیم که به قول شاملو «مرگ پایان نیست».
عبدالله مهتدی
سیزدهم نوامبر ۲۰۰۹


غروب وقتی بود
خود به­سختی جان به­در برده بودیم.
مثل بارانی که می­بارید
ما هم باید بی­وقفه عمل می­کردیم.
رشته­ای از اشک بودیم و به دنبال هم روان بودیم.
ستون دودی درهم و برهم برخاسته از دهکده­ای بودیم و از کوه بالا می خزیدیم.
همه تا مغز استخوان خیس، آب از هفت بندمان جاری.

بینی هایمان ناودان سرمان،
ساقهایمان جویبار بدنهایمان بود.
بچه­هامان: به پرستو،
زنهامان: به درختهای پائیزی
و پیرهایمان: به اسبهای خسته
می­مانستند.
همه تا مغز استخوان خیس، آب از هفت بندمان جاری.

در این میان تنها یکی از ما
زیر چتر خود
حتی قطره­ای باران به خود ندید
و از همه نیز آرامتر بود.
او کودک من بود
که در زیر چتری از پوست شکم مادرش به­سر می­برد.