در این روزگار و زمانه که بخشی از کره خاکی در آتش می سوزد، مرگ و نیستی از سر و کول بشر بالا می رود، و درد و حرمان به جان آدمی می ریزد، ما دست بسته و ناتوان به کنشی، مگر فریاد همدردی و افشاگری ، …….

khavaran1اما؟! …..

این چه آتش دیگری ست که می سوزاندمان؟!……

آتشی کهنه که سال ها پنهان زیر خاکستر هستی مان مانده، و هر سال شعله ور می شود! آتشی که در آن تابستان به پا کردند، و مردمان اینسو و آنسوی دیوارها را در آن سوزاندند.

روایت تابستان شصت و هفت است!……..

و آن روزها و شبها که بیدادگاه ها برپا، و احکام ضد بشری جاری کردند. روزها و شبهایی که در درازنایش زنان و مردان عاشق را کرور کرور به مسلخ کینه، خودسری، و جهل یک نانظام پوسیده و واپسگرا، رهسپار کردند.

سالهاست که لحظه لحظه این روزها و ماه ها، یادآور رخدادهای تلخ و طاقت سوزی هستند که از تابستان آن سال شروع و تا فصل بعدش، پائیز، نیز ادامه داشت! فاجعه ای که این دو فصل را به هم پیوند داد و فصلی خلق شد که در تاریخ سرزمین و مردمانمان یگانه است! فصل رویارویی نامردمی با مردمی! فصل نبرد بیزاری با عشق! فصل رویارویی واقعیتی مردد با حقیقتی مسلم! فصل جان ستانی و جانبازی!

حلاج ها بر دار کردند!

دارها مویه کنان بر گلوهاشان بوسه زدند!

دیوارها ضجه زنان منقوش به خون پاکشان در خود فرو ریختند!

تپه ها، بر تل پاپوش های مندرس شان به زانو درآمدند!

و تاریخ، گریبان چاک،

بر سر و رو زنان،

فاجعه ای را رقم میزد!

ورق ورق میشد تا پیکر عاشقان درخود پیچد.

و زباله دانی بویناک اش،

در له له اجساد پوسیده حاکمان و زندانبانان شان،

حلقوم گشوده بود.

در واپسین روزهای تیرماه آن سال، جاده ها و خیابان های شهر و ملک، شتابان و شاد، گام های عاشقان را بر گرده های خود می نشاندند تا به رسم هر دو هفته یکبار، رهسپارشان کنند به دیدار نازنینانشان! اما در آن میعادگاه و کعبه خانواده ها، نشانی نبود از دیداری و خبری، اِلّا مشتی دروغ! زندانبانان با چشم های دریده و خشمناک، نگاه های بی روح و مرده، و آن دهان های کف کرده و یاوه گو، با تهدید خانواده ها را پراکندند. در آن میانه کودکانِ پرسان، بی قرارتر و حیران تر …..! اینسان بود که ماه ها در بی خبری سپری می شد.

روزها با امید و انتظار،

برای مادران خاوران ـ طرح مانا نیستانی

برای مادران خاوران ـ طرح مانا نیستانی

شبها با کابوس و رویا،

روزها و شبها نیز به ستوه آمده بودند، از فراق!

و آنگاه که گاه خبر بود، و مردمان فراخوانده شدند. در باور و خیال خود، که گشایش دیدار است! …… پیر و میانسال، جوان و کودک، با پای سر و شور جان شتافتند برای دیدار! …….و برهوت! برهوت! برهوت! ….. قدمگاهِ نخستینِ دیدار- آن “شهر بازی*”، برهوتی بیش نبود! خانواده های همیشگی، آنانی که طی سالها دوستان یکدل و یکرنگ گشته، آنجا نبودند!

زندانبانان دهان که باز کردند، شُره شُره خون از آن می چکید! و آن “شهر بازی” با هیولاهای آهنی، که شبهایش نورباران بود برای گلگشت مردمان و کودکان، گویی از فراز کله های آهنین خود که مشرف بود به آن قتلگاه، شاهد بود چه بر آن زنان و مردان رفته است! و اینک در سکوتی سنگین، گویی صلابت از کف داد، آنگاه که نظاره گر چهره هایی شد که ابدیتِ بهتی سوزناک بر آنها نشست! ….

و به ناگاه جانها آتش گرفت، گرده ها خم شد!

زمین چاک چاکِ سوز شیون مادران و همسران!

آسمان شقه شقهِ تندر نعره پدران و فرزندان!

و آسمان و زمین یکسره دود شد!

و کن فیکون که می گفتند، آن بود!……

نامردمان از مردمان، فوج فوج کشتار کرده بودند، در سرتاسر مُلک

کشته گان عشق، موج موج برپا شاهد بودند، بر دروازه های تاریخ!

داغ دید گان، پراکنده و پریشان، پرسانِ پیکرهای پاک دلبندانشان، و یادگار و نشانی از آنها، اگر به جا مانده!……. و دریغ ، دریغ ، دریغ!…… در چنبره اندیشه و عواطفی متضاد، پیچان از درد مصیبت و، هراس و، خشم! راه پر امید رفته، به شوق دیدار را، باز می گشتند! گام های سنگین مصیبت که بر سنگفرش ها می کشیدند، زمین زار می زد! سنگین! سنگین! گویی هزاران تابوت بر دوش داشتند! تابوت همه ی کشته گان هستی را، از ازل تاریخ تا ابد! ابدیت، آن هنگام بود! جهان یکباره پیر شد! ……

و گوش تا گوش شهر و دیار خبردار نشد، مگر بازماندگان داغ دیده که زهره آن ندادندشان تا در خود، فغان کنند! چه رسد به هوار تا به شهر و دیار بگویند چه بر آنها رفته است! چه بر مردم رفته است! ……. زان پس آنان در خود گم شدند، چندان که گویی در تاریخ گم شدند! و هر دم سوختند و بسان جرقه های آتش، زیر خاکستر هستی خود پنهان شدند! و سکوتی رازگونه و پر فریاد، سال های سال نفس گیرشان بود!

و سرانجام راز فاجعه هولناک از پرده برون افتاد. جرقه های زیر خاکستر شعله افشان شد، و سکوت ها پر فریاد! باز فصلی دیگر زاده شد! فصل نواختن کوس رسوایی بیداد! فصل پایکوبی شرافت و داد! فصل دادخواهی! داد از آتش بیدادی که در آن تابستان افروختند و از لهیبش زمین و زمان را سوزاندند!

اینک می توان به همه ی عالم گفت، چه بر سر مردمانمان رفته است و داد خواست. پا به پا و دوش به دوش با آنان که داد می خواهند، و آنان که رسم دادخواهی می دانند! این محکمه مردمان است که باید در تاریخ نگاشته شود.

* لونا پارک محل بازرسی ملاقات کنندگان زندان اوین.

شهریور هزارو سیصدو نودو سه

آگوست دوهزارو چهارده