براهنی شاعر، براهنی منتقد، براهنی نویسنده، براهنی اندیشمند..، براهنی انسان

 

کسانی که ادبیات را به صورت جدی دنبال می کنند، خوب می دانند که  دکتر رضا براهنی  نیاز به معرفی ندارد. این افراد سالهاست دارند کارهای او را از نزدیک دنبال می کنند و هنوز و همواره کتابهایش را دوباره و چند باره می خوانند. درباره آثار او هم بسیاری از پیشکسوتان ادبیات نوشته اند و به این دلیل من در این نوشته نه قصد معرفی او را دارم و نه قصد نقد آثار او را -که به گمانم در این زمان از عهده ام خارج است-.

آنچه می توانم بنویسم مشاهدات شخصی ام و برداشت شخصی ام از کسی ست که او را استاد و الگوی خودم می دانم. این مشاهدات از این جهت ممکن است درخور توجه باشند که من نه رفاقت و دوستی آنچنانی با استاد داشته ام و نه آنقدر دور بوده ام که برداشتم از او بر اساس گفته ها و پروپاگانداها و نقل قولهای گاه مغرضانهء دیگران، یا صرفا محدود به شناختم از کتابها و مقاله ها و سخنرانیهایش باشد. چرا که شانس آن را داشته ام که نویسنده و شاعر و منتقد محبوبم را از نزدیک ببینم و از همصحبتی و نظراتش بهره مند شوم.

نه تنها در ایران بلکه در جهان، و نه تنها در زمان معاصر بلکه پیش از آن هم کمتر کسی را می شود نام برد که در هر سه حوزه  نقد، شعر و داستان آثار مهمی تولید کرده باشد. اکثر یا به نویسندگی مشهور بوده اند یا به نقد یا به داستان و از این روست که بیشتر این افراد را به عنوان شاعر، ناقد یا نویسنده میشناسیم. دکتر رضا براهنی از آن معدود شعرا و نویسندگانی ست که در نقد و نظریه پردازی و سخنرانی و .. هم به همان اندازه موفق بوده. از این رو به نظر من شاید درست نیست که او را در گروه مشخصی قرار دهیم و بگوییم او در این حیطه بیشترین اهمیت را دارد.  طلا در مس او هنوز از مهمترین هاست. روزگار دوزخی ایاز بی تردید یک سر و گردن از کتابهایی که بعد از آن چاپ شده اند بالاتر است و تاثیری که او بر شعر فارسی داشته غیرقابل انکار است. امکانی که او در زبان و شعر ایجاد کرده پیش از او  وجود نداشت و این چیز کمی نیست.

ساره سکوت و رضا براهنی در دفتر شهروند

نویسندگان و شعرا معمولا افراد پیچیده و چند بعدی هستند. اما لزوما در همه این ابعاد موفق نیستند. از نظر من براهنی در خیلی از این ابعاد بسیار موفق بوده. وقتی به عنوان مخاطب نقدهای بی تعارف و صریح و رک او را می خواندم از خودم می پرسیدم این براهنی آیا همان براهنی ست که با آنچنان لطافتی “معشوق جان به بهار آغشته” را توصیف میکند؟ و آیا این براهنی لطیفی که در شعرهای او تصویر می شود، همان براهنی ست که آن خشونت خام و زننده را در کتاب روزگار دوزخی ایاز، بی هیچ کم و کاست و در کمال آرامش توصیف می کند؟ دیدار او از این جهت هیجان انگیز بود که دوست داشتم بدانم در زندگی روزمره رفتارش نزدیک به کدام یک از اینهاست (به گمانم این نوع فضولی در میان طرفداران نویسندگان و شعرا رایج است، حتی اگر خودشان موافقش نباشند). خوشبختانه من قبل از خروجم از ایران درگیر و دچار پروپاگاندا و حرفها و نظرهایی که درباره او در ایران هست نشده بودم، در نتیجه تصویری که از او در ذهن داشتم صرفا از خواندن کتابها و مقالاتش بود و به شدت معتقدم که این ذهنیت درست تری ست.

بالاخره به صورت تصادفی در تورنتو او را دیدم و بعد از آن مشتاق شدم بیشتر و بیشتر ببینمش. برخوردهای من با استاد براهنی زیاد نبوده اند، اما همان چند باری که او را دیده ام چیزی در او دیدم که در کمتر شاعری و در کمتر فردی و در کمتر مرد ایرانی دیده ام و همین در کنار علاقه ام به نوشته هایش (چه شعر، چه داستان و ..) او را برایم به یک الگو تبدیل کرد. الگویی که پیش از دیدارم با او نداشتم. الگویی که آرزو دارم هر شاعر و نویسنده تازه کاری شانس پیدا کردنش را داشته باشد.

در دیدار اول  به صورت اتفاقی در یکی از برنامه های فرهنگی تورنتو با او روبرو شدم. مرا نمی شناخت. من اما او را می شناختم، خجالتی بودنم مانع ازجلو رفتن و دیدار با او شده بود.مدتی دورادور او را تماشا  کردم که در جمع دوستانش و در کنار پسرش ارسلان ایستاده بود وبه همراه بقیه بلند بلند می خندید. دوست داشتم پیش بروم اما نرفتم. قبل از اجرای برنامه هر دو به صورت اتفاقی یک زمان به پشت در سالن رسیدیم. ساکت پشت سرش ایستاده بودم تا وارد سالن شویم. در را باز کرد، مرا دید و همانطور که در را نگه داشته بود تعارف کرد اول من وارد سالن شوم و بعد بسیار خوشرو و مهربان شروع به خوش و بش کرد. این شاید به نظر شما یک امر عادی برسد اما باید این را در نظر داشته باشید که فردی در جایگاه او شناخته شده ست و در تورنتو بسیار اند کسانی که یک هزارم او سواد و شهرت و .. ندارند و مثلا شما را پس می زنند و وارد می شوند (چون خب لابد خیلی مهم هستند). کسانی که بعد از یک روز کامل کار داوطلبانه برای برنامه شان، روزی که بدون یک بطری آب یا غذا و به دوندگی سپری شده، جواب سلامت را به زور و اکراه می دهند و یا  جواب نمیدهند. کسانی که اگر به طور اتفاقی نگاهت با نگاهشان تلاقی کند از تو میپرسند :”چیه امضا میخوای؟”، کسانی که جواب سلامت را با اکراه می دهند و دستی که به سمتشان دراز می کنی نمی گیرند، جلوی جمع دوستانشان مسخره ات میکنند و میخندند،عکس آلتشان را برایت میفرستند،پشت سرت بد میگویند، یا از آن بدتر، در حین جواب سلام تو را به عنوان یک تکه گوشت از بالا تا پایین برانداز میکنند، تکه گوشتی که لابد از نظر آنها هر وقت بخواهند می توانند داشته باشند. و در برابرهمهء اینها مردی ست که فروتنانه در را باز میکند، به رویت می خندند و با مهربانی و خوشرویی تمام در را برایت نگه میدارد، وقتی می بیند معذبی سعی می کند با آرامش و لبخند فضا را تلطیف کند و بعد مثل یک دوست با تو (که در واقع بجز خودت کس خاصی نیستی و شهرت خاصی نداری) برخورد می کند.

بعد از آن هر چه بیشتر او را دیدم بیشتر شیفته اش شدم و بیشتر او را فروتن و خاضع و مهربان یافتم.  او کسی ست که وقتی در برنامهء شعرخوانی اش از دوست مشترکتان می شنود که تو شاعری، بدون هیچ تعارفی از تو می پرسد:”میخواهی یه شعر کوتاهتر انتخاب کنم و بعد از خودم معرفی ات کنم بری روی صحنه یک شعر بخوانی؟”. کسی ست که  وقت می گذارد و اولین کتاب یک شاعر تازه کار را می خواند،  با دقت به صدای او گوش میدهد و بعد نظرات و پیشنهاداتش را با قصد سازندگی و از جایگاه یک معلم خوش اخلاق می گوید. کسی که قصدش کوبیدن تو نیست و شاید برای همین هم از معلمی برایت میگوید که اول راه با خودش همینقدر مهربان بوده و دست او را گرفته.

در زندگی شخصی اش هم به نظر بسیار موفق می رسد. آنچه من به عنوان یک عابر و یک شاهد بی طرف دیده ام رابطه دوستانه و عمیق بین او و اعضای خانواده اش است. رفتارش با فرزندانش  پدرسالار نیست. گویی دوستان هم هستند. دوستانی که اعتماد و احترام هم را دارند. از همسرش با آنچنان آب و تابی حرف می زند که مشتاق دیدنش می شوی. این را باید در مقایسه با شعرا و نویسندگانی دید که مثل تد هیوز یا دیکنز یا تعداد بیشمار دیگر، این بُعد از زندگی شان به زیبایی و موفقیت نوشته هایشان نبوده.(این موضوع  شاید از این جهت برای من مطرح بوده که خودم تازه پا به جهان خانواده و مادر شدن گذاشته ام و دریافته ام که خوب زندگی کردن خودش هنری ست که همه ندارند.)

همهء کسانی که به درجه استادی می رسند لزوما معلمهای خوبی نیستند، یعنی محبت و بخشش و توجه مورد نیاز این کار را ندارند. او اما دارد و این را من در میان شاعران و نویسندگان موفق و مشهور بسیار به ندرت دیده ام. اگر جوابش به چیزی نه باشد به تو توهین نمیکند بلکه برایت توضیح می دهد چرا پاسخش این بوده و راه و چاه را یادت می دهد تا دفعه بعد آری بشنوی. در گفتن نظر و انتقادش  هیچ تعارف و شوخی ندارد اما بلد است نقد چیست، دعوا ندارد و قصدش تخریب تو و کوبیدنت نیست. به سئوالهایت بدون طعنه و کنایه و بدون داشتن دید بالادست پاسخ جامع میدهد. قصدش واقعا این است که یاد بگیری و یاد گیری تو برایش از اینکه تو تقدیر و تمجیدش کنی مهم تر است. بعد از صحبت با او حس نمیکنی یک هیچکسِ بدردنخوری، می فهمی ضعفهایی داری و میدانی که قابل رفع اند. این یعنی در برخورد با او نشکسته ای و فرو نریخته ای و این یعنی او امید تو را زنده نگه داشته.

از معدود مردان ایرانی ست که در مجاورتش دائم متوجه زن بودنت نمیشوی. او یک نفر است و تو یک نفر و هر دو محترم.

متاسفانه این چیزها را کسی به شاعر و نویسنده و مترجم و ویراستار امروز یاد نداده. نمی دانم این چیزها اصولا آموختنی هستند، یا ذاتی اند و نمی شود به کسی یاد داد. اما گاهی فکر می کنم کاش اینها را هم به عنوان یک هنر و یک چیز باارزش، در کارگاه هایی به شاگردانی آموخته بود.شاید امروز در میان مدعیان ادبیات افراد بیشتری داشتیم که به اندازه او فروتن و دانا و خیرخواه بودند.

 قصدم از گفتن اینها، و به بهانه تولد هشتاد و سه سالگی اش، رسیدن به این موضوع بود که نویسنده، شاعر و منتقد مورد علاقه ام را دیدم و برخلاف اکثر اوقات، نویسنده و شاعر محبوبم را بتی شکسته نیافتم. من هر چه از استاد براهنی دیده ام محبت و نیکی و خیرخواهی بوده و دیگرانی که می شناسم نیز داستانهای مشابهی دارند.. برای او احترام بسیار زیادی قائلم و او را در خیلی چیزها استاد و الگوی خودم می دانم.  الگویی که امیدوارم سالهای سال باشد و بماند و این فرصت را به دیگران بدهد که از او یاد بگیرند نه تنها شاعر، که انسان بهتری باشند.