ولادیمیر ناباکوف/ پارهی هفده
حالا وقت آن است که بگویم چرا میخواستم دلورس را از آنجا دور نگه دارم. راستش، دمی پس از آنکه شارلوت از دور و دایره بیرون شد، و من، پدرِ آزاد، به خانه برگشتم و لیوانهای ویسکی و سودای آماده را تا ته خوردم، و روی آن یکی دو پاینتی هم مخلوطِ آناناس و جین نوشیدم و یکراست به دستشویی رفتم تا از همسایهها و دوستان دور باشم، فقط یک چیز در ذهنام بود و آگاهانه ضربان میزد: تا چند ساعت دیگر لولیتای پرحرارت و موقهوهایِ من، لولیتای من، لولیتای من، در آغوشام خواهد بود، اشک خواهد ریخت و من اشکهایاش را با سرعتی بیش از آنکه بتوانند جاری شوند با بوسههایام پاک خواهم کرد. اما همانطور که با چشمهای گشاد و صورت برافروخته جلو آینه ایستاده بودم، جان فارلو آرام به در زد تا مطمئن شود که حالام خوب است. بیدرنگ فهمیدم که آوردن لولیتا به این خانه و به میان این همه آدم سرگردانی که نقشه میکشند تا او را از من دور کنند، دیوانگیست. از سوی دیگر، کسی چه میداند، شاید لولیتای پیشبینیناپذیر، خودش هم نوعی بیاعتمادیِ احمقانه نسبت به من نشان دهد، احساس نفرتی ناگهانی، ترسی مبهم یا چیزی مانند آن، و درست در لحظهی پیروزی، جایزهی معجزهآسایام از دستام برود.
از آدمهای سرگردان گفتم، مهمان دیگری هم داشتم، دوستمان بییل، آقایی که زنام را از دور بیرون کرد. بییل با آن قیافهی ملالآور و رسمیاش و آن چانهی بولداگی و قاب عینک کلفت و سوراخ نمایان بینیاش بیشتر به همدستِ جلاد شبیه بود. او را جان فارلو آورد و خودش رفت و در را آرام بست. وقتی مهمان عجیبام ملایم گفت که دوقلوهایاش همکلاسیِ دخترخواندهی مناند، نقشهی بزرگی از صحنهی تصادف را جلو من باز کرد. اگر دخترخواندهام اینجا بود و نقشهی بییل را میدید، بیگمان زیرِ آن مینوشت، «چه باحال،» با چند علامت تعجب و خطوط نقطهچین رنگارنگ. خط گذرِ خانم هامبرت هامبرت را در چند نقطه با تصویر آدمکهای شتابان کشیده بود. این خطِ خیلی روشن و سرنوشتساز به خطِ مارپیچی میرسید که نشانهی دو دور پشت سر هم پیچیدنِ ماشین بود؛ یکبار پیچیده بود که به سگ موادفروش نزند (سگ در نقشه نبود) و بار دوم نوعی ادامهی اغراقآمیز اولی بود تا از رخداد تراژدی جلوگیری کند. نشان صلیب بسیار سیاهی هم روی پیادهرو بود، روی نقطهای که شارلوت جان داده بود. با دقت نگاه کردم تا نشانهی مشابهی را روی چمنزار، جایی که پدرِ گنده و مومیایی مهمانام دراز کشیده بود، پیدا کنم؛ پیدا نکردم. اما امضای آن آقای نجیبزاده، زیر امضای شاهدانی مثل لزلی تامسون، دوشیزهی روبهرویی و چند نفرِ دیگر دیده میشد.
فردریک بییل خودکار مرغِ مگسیاش را ظریف و ماهرانه از یک نقطه به نقطهی دیگر میپراند تا بیگناهی مطلقِ خودش و بیدقتیِ زن مرا ثابت کند: برای آنکه به سگ نزند، به این سمت آمده و همزمان شارلوت هم روی آسفالتِ خیس سُرخورده و بهجای اینکه خودش را بهسمت عقب پرتاب کند، بهسمت جلو شیرجه رفته (فردریک این حرکت را با پرتابِ شانهی ابردوزیشدهی کتاش نشان داد.) گفتم، بیشک تقصیر تو نبوده، و من با دیگران همعقیدهام.
فردریک بییل از راه سوراخهای سیاه و تنگ بینیاش سخت نفس میکشید و همزمان که سرش را تکان میداد، دست مرا میفشرد؛ سپس با ادایی کاملا مودبانه و گشادهدستیِ رادمنشانهای پیشنهاد داد که هزینههای مراسم خاکسپاری را بپردازد. انتظار داشت پیشنهادش را نپذیرم. با هقهقِ ناشی از مستی و قدرشناسی، پیشنهادش را پذیرفتم. از این کارم جا خورد. آهسته و ناباورانه حرفاش را تکرار کرد. دوباره از او با تاکیدی بیشتر تشکر کردم.
آن گفتوگوی عجیب سبب شد که کرختی روحام برای لحظهای برطرف شود. حالا میفهمم چرا؛ بهواقع مامور واقعی سرنوشت را دیده بودم. پوست و گوشتِ مامور سرنوشت و شانهی ابردوزیشدهاش را لمس کرده بودم. ناگهان اتفاقی عالی و بزرگ رخ داده بود و حالا مسبباش اینجا بود. در این الگوی پیچیده (زنِ شتابان، آسفالتِ خیس و لغزنده، سگی مزاحم، جادهی شیبدار، ماشینِ بزرگ، بوزینهای پشت فرمان) سهم تقصیر خودم را خیلی مبهم میتوانستم مشخص کنم. اگر اینقدر احمق نبودم یا اینگونه نابغهی اهل شهود نبودم که آن روزنگاشتها را نگه دارم، آن دگرگونی ناشی از خشمِ کینهتوزانه و شرمِ خشمآلود، شارلوت را در راه دویدن بهسمت صندوق نامهها کور نمیکرد. اما با اینکه اینها او را کور کرده بود، هنوز اگر سرنوشتِ از پیش تعیینشده، آن همزمانکنندهی قضاوقدر، که درون ابریقاش ماشین و سگ و خورشید و سایه و زمینِ خیس و ضعف و قوت و سنگ را به هم آمیخت، نبود، هیچ اتفاقی نمیافتاد. بدرود مارلین!۱ دستدادنِ رسمی مامور کودنِ سرنوشت (هنگامی که از پیشِ من میرفت) مرا از آن رخوت و بیحسی بیرون آورد؛ و به گریه افتادم، خانمها و آقایان هیئت منصفه، به گریه افتادم.
۲۴
وقتی برای آخرین بار به دوروبرم نگاه کردم، نارونها و سپیدارها پشتِ طوقدارشان را به یورش بیامان تندبادی ناگهانی کردند، و بالای برجِ کلیسای سفیدِ رمزدیل ابر سیاهِ پیشاهنگِ توفان و رگبار نمایان شد. به قصد ماجراجوییهایی ناشناخته، خانهی خاکستری را که فقط ده هفتهی پیش، در آن اتاقی اجاره کرده بودم، ترک کردم. سایههای باشکوه، سایههای گستردهی خیزران به همین زودی روی زمین پخش بودند. بافت غنیشان به ایوان یا اتاقهای خانه گیرایی تازهای میبخشید. خانهی بهشت هم پیش این خانه بیشک برهنه مینمود. قطرهای باران روی غوزهی انگشتام چکید. وقتی جان فارلو چمدانهایام را توی ماشین میگذاشت، یکبار دیگر برای چیزی به داخل خانه رفتم و در این لحظه، اتفاقی مسخره رخ داد. نمیدانم که در این یادداشتِ دلخراش از تاثیرگذاری یگانهی قیافهی زیبای نویسنده بر همهی زنها، از هر سن و نژادی به اندازهی کافی گفتهام یا نه، از ظاهرِ کاذب سلتیکاش و از مردانگی جواننما و میمونوار گیرایاش. البته ممکن است گفتن اینگونه چیزها در قالبِ اولشخص بهنظر مسخره بیاید. اما گهگاهی مجبورم این ظاهر را به خوانندهام یادآوری کنم، درست مثل رماننویسی حرفهای که به شخصیتی از شخصیتهای داستاناش ویژگیِ خاصی میدهد یا او را با سگی به داستان میآورد، و هرگاه که در طولِ داستان آن شخصیت ظاهر میشود مجبور است سگ را هم بیاورد یا آن ویژگی را بازتولید کند. شاید دربارهی این شخصیتِ بهخصوص باید حتا بیشتر گفت. اگر قرار است داستانام خوب درک شود، باید این ظاهرِ زیبا و عبوسام همواره و در همه حال به یادِ خواننده باشد. لولیتای نارس به همان اندازه که در برابر موسیقیهایِ ششوهشتی سست میشد، برای گیرایی هامبرت غش میکرد؛ شارلوتِ بزرگسال با احساس مالکیتی خردمندانه عاشق من بود که اینک بیش از آنکه نشان دهم افسوس میخورم و به آن احترام میگذارم. جین فارلوی سیویکساله و کاملا روانرنجور هم گویی علاقهی شدیدی به من پیدا کرده بود. جین مثل بومیانِ خوشتراش خوشقیافه بود با رخسار حناییرنگ سوخته. لبهایاش مثل پولیپهای درشت و زرشکی بودند و وقتی آن خندههای واقواقیاش را سرمیداد، دندانهای بزرگِ کدر و لثههای بیرنگاش نمایان میشدند.
جین خیلی بلندقامت بود و همیشه شلوارهای راحتی و صندل میپوشید، یا دامنهای چینوواچیندار و کفش باله. اهل نوشیدن بود و مشروبهای الکلی قوی هم مینوشید. دوبار جنیناش را سقط کرده بود، داستانهایی دربارهی حیوانات مینوشت، نقاشی میکرد، همانطور که خوانندهام میداند از مناظر دریاچه میکشید و در همین سنِ کم سرطانی را که قرار بود در سیوسهسالگی او را بکشد، درمان میکرد. البته جین برای من هیچ گیراییای نداشت. چند ثانیه پیش از آنکه خانه را ترک کنم (من و او توی راهرو ایستادیم) جین که از حالتام متوجه نظرم شده بود، با دستهای همیشه لرزاناش دو شقیقهی مرا گرفت و با اشک در چشمان آبی روشناش تلاش کرد که خودش را به لبهای من بچسباند، اما ناکام ماند. سپس گفت، «مواظب خودت باش و دخترت را به جای من ببوس.»
صدای رعدی در سراسرِ خانه طنین انداخت و از پی آن جین گفت، «شاید روزی، جایی، در زمانی بهتر دوباره همدیگر را دیدیم» (جین هرجا که هستی، در فضای زمانیِ زیر صفر یا در فضای روحی بالای صفر، مرا بهخاطر اینها ببخش و برای این عبارتهای داخل پرانتز.)
و حالا داشتم توی خیابان، خیابان شیبدار، با هر دو نفر دست میدادم و همهچیز پیش از آمدنِ سیل سفید، در آسمان در پرواز بود و میچرخید. کامیونی با خوشخوابهایی از فیلادلفیا بهسمت خانهای خالی میپیچید و گردبادی درست روی همان سنگی که پتو را از روی شارلوت برداشتند تا شناساییاش کنم، بالا میرفت، شارلوت بهخود پیچیده بود و چشمهایاش همانطور دستنخورده بودند و مژههای سیاهاش هنوز خیس و نمدی بودند، مثل چشمها و مژههای تو، لولیتا.
۲۵
شاید حالا همه فکر میکنید که با برداشتهشدنِ سدهای سرِ راه و دورنمای خوشیهای هذیانی و بیپایانی که در پیشِ روی من بود، غرقِ شادی بودم و برای این رهاییِ شیرین نفس راحتی از ته سینه میکشیدم. آه که به هیچوجه چنین نبود. بهجای آرمیدن زیرِ پرتوهای بختِ خندان، وسواسگونه نگرانِ مشکلات اخلاقی بودم و میترسیدم. برای مثال، آیا مردم از اینکه با پافشاری لو را از آمدن به مراسم جشن و خاکسپاریِ نزدیکترین فرد خانوادهاش بازداشتم، شگفتزده نیستند؟ یادت هست که او در مراسم عروسیمان هم نبود؟ یا اینکه: فرض کنیم که دست پشمالوی حادثه بیرون آمد و زنِ بیگناهی را از میان برداشت، آیا ممکن است که سرنوشت در لحظهای تاریکدل از کاری که گوسفند دوقلویاش انجام داد نگذرد و نابههنگام یادداشتی از روی دلسوزی بهدست لو بدهد؟ درست است که گزارشِ تصادف فقط در روزنامهی رمزدیل منتشر شد، و نه در پارکینگتون رکوردر یا در کلایمکس هرالد. اردوی کیو هم در ایالت دیگریست و در اخبار فدرال خبرهای محلی و مرگومیرهایاش را اعلام نمیکنند، اما همواره فکر میکردم که دالی هیز یکجوری از این حادثه باخبر شده، و درست همان زمانی که من میروم او را بردارم، یکی از دوستانی که من نمیشناسم دارد او را بهسمت رمزدیل میبرد. از همهی این فکروخیالها نگرانکنندهتر این بود که هامبرت هامبرت، شهروند تازهی آمریکا از تبار ناشناختهای از اروپا هیچ گامی برنداشته تا از نظر قانونی سرپرستِ دختر (دوازده سال و هفت ماههی) همسرِ مردهاش شود. آیا هیچگاه جرئت چنین کاری را خواهم داشت؟ هر وقت تجسم میکردم که قوانینی مرموز در پرتو بیرحم قانونِ ازدواج مرا برهنه محاصره میکند، نمیتوانستم جلو لرزشام را بگیرم.
طرحام یکی از آن نمونههای قدیمی بود: تا اردوی کیو بتازم و به لولیتا بگویم که مادرش مریض است و باید در فلان بیمارستان (بیمارستان اختراعی خودم) روی او عمل جراحی بزرگی انجام دهند، و از آنجا با نیمفتِ خوابام از یک هتل به هتلی دیگر بروم تا مادرش بهتر و بهتر شود و سرانجام بمیرد. اما همانطور که بهسمت اردوگاه میرفتم، اضطرابام بیشتر میشد. فکر اینکه ممکن است لولیتا آنجا نباشد، دیوانهام میکرد، یا بهجایاش لولیتای وحشتزدهای ببینم که با هیاهو یکی از دوستان خانوادگی را میخواهد؛ بیگمان خانم و آقای فارلو نیستند، خدا را شکر، لو آنها را خوب نمیشناخت، اما ممکن است کسان دیگری هم باشند که حتا به فکر من نمیرسد؟ سرانجام تصمیم گرفتم که تلفن کنم، تلفن دروغیای که چند روز پیش، با آن همه را خوب گول زده بودم. وقتی در حومهی گلآلود شهرِ پارکینگتون، درست پیش از سهراهی، ایستادم، باران شدت گرفت. یکی از راهها کمربندیای بود که به بزرگراه میرفت و از تپههای رو به دریاچهی کلایمکس و کیو میگذشت. موتور را خاموش کردم و برای یکی دو دقیقه توی ماشین نشستم و همانطور که خودم را برای آن تلفن آماده میکردم، به بارانی که پیادهرو را میشست و به شیرِ آتشنشانی (عجب چیز بدترکیبی) با رنگهای نقرهای و قرمز رنگاش خیره شدم. قرمزی بازوهایاش که از باران جلاخورده بود، مثل قطرههای خون مصنوعی روی زنجیرِ نقرهایاش ریخته بود. شاید به همین دلیل است که ایستادن جلو این موجودات کجوکوله مثل تابوست. از آنجا بهسمت پمپ بنزین رفتم. وقتی سرانجام سکهام با موفقیت توی دستگاه تلفن افتاد و صدایی از آن سوی سیم بلند شد، شگفتزده شدم.
هومز، سرپرست اردوی کیو گفت که دالی روز دوشنبه (حالا چهارشنبه بود) رفته گردش علمی و تا پایانِ امروز برمیگردد. گفتم، بهتر است فردا بیایم، و بیآنکه جزییات را شرح دهم گفتم مادرش را در بیمارستان بستری کردیم و حالاش وخیم است. البته بچه نباید بداند که حال مادرش بد است. تا فردا بعدازظهر آمادهاش کنید که با خودم ببرماش. تلفن پس از ابراز محبت و آرزوهای خوب او قطع شد و بهدلیل مشکل مکانیکیِ عجیبی همهی سکههایام را تلقتلق پس داد و بهرغم ناراحتیام از عقبافتادنِ خوشی، مرا به خنده آورد. آدم میماند که آیا این بازپرداخت ناگهانیِ پول هم از سویِ آقای سرنوشت بود، چون آن دروغ خودساختهام دربارهی گردش علمیِ دالی اینگونه راست درآمد.
بعد چه شد؟ بهسمت مرکز خرید پارکینگتون رفتم و تمام بعدازظهر را به خرید چیزهای قشنگ برای لو گذراندم (باران قطع شده بود و شهر مثل نقره و شیشه میدرخشید.) خدای من، هامبرت در آن روزها زیر تاثیر شیفتگی و شیداییِ رقتانگیزش چه چیزهای مسخرهای میخرید، پارچههای شطرنجی، کتانهای روشن، پیراهنهای آستینکوتاه و پفی، یا با یقه و سرآستینِ خز، دامنهای پلیسه، نیمتنههای تنگ و چسبان و دامنهای پراز چینوواچین. آه لولیتا، تو دخترک منای، همانطور که «وی» دخترک «پو» بود و «بی» دخترک «دانته،» و کدام دخترکیست که دوست ندارد در میان دامنهای گرد و شورتهای زنانه بچرخد؟ صدای ریشخندآمیزی پرسید، چیزِ خاصی هم در نظر داری؟ مایوی دوتیکه؟ همهرنگاش را داریم. صورتی رویایی، سبزآبیِ برفکی، سرآلتیِ ارغوانی، قرمز لالهای، و سیاه شیک. و لباس سرهمی چه؟ زیرپوشِ زنانه؟ زیرپوش نه. من و لو از زیرپوش بیزاریم.
یکی از راهنماهای من برای اندازههای لو یادداشتی دربارهی اندازهگیری بدن انسان بود که مادرِ لو برای تولد دوازده سالگی او درست کرده بود (خوانندهام کتاب کودکات را بشناس را بهخاطر میآورد.) احساس میکردم شارلوت متاثر از انگیزههای مبهمی چون حسادت و نفرت یک اینچ اینجا اضافه کرده و یک پوند آنجا؛ اما از آنجا که میدانستم نیمفت در این هفت ماه بزرگتر شده، فکر کردم حالا دیگر بیشتر اندازهگیریهای ماه ژانویه را میتوانم بهعنوان اندازههای واقعیِ لو قبول کنم: دورِ باسن، بیستونه اینچ، دورِ ران: (درست زیر شیار کپل) هفده؛ دور ساقِ پا و دور گردن، یازده؛ دور سینه، بیستوهفت؛ دور بازو، هشت؛ دور کمر، بیستوسه؛ قد، پنجاهوسه اینچ؛ وزن، هفتادوهشت پوند؛ قیافه، دراز؛ بهرهی هوشی، ۱۲۱؛ غدهی آپاندیس، دارد، خدا را شکر.
گذشته از این اندازهها، میتوانستم لولیتا را در عالم خیالام بهروشنی تجسم کنم؛ و سوزشی را در استخوان سینهام، درست روی نقطهای که یکی دو باری فرق سر ابریشمیاش تا حد قلبام رسیده بود؛ حس کنم و گرمای وزناش را مثل گذشته روی پاهایام احساس کنم، (بدین ترتیب، به یک معنی، من همیشه «با لولیتا» بودم، مثل زنی که «باردار» باشد) بعد که دریافتم حسابوکتابام کموبیش درست بوده، شگفتزده نشدم. وقتی مجلهی لوازمِ حراجِ میانهی تابستان را مطالعه کردم، بهعمد و آگاهانه بخشهای زیبای آن، کفشهای ورزشی، کفشهای کتانی، کفشهای پاشنهدارِ «بچههای خاطرخواه برای بچههای خاطرخواه» را مرور کردم. دختر سراپا سیاهی که همهی این چیزهای رقتانگیزِ مورد نیاز مرا برایام میآورد، دانشِ مادر لو و توصیف دقیق مرا با واژههای نیکِ تجاری جایگزین میکرد، مثل «ریزنقش.» دیگری، زن خیلی مسنتر با پیراهن سفید و آرایش غلیظِ خاگینهای بود که دانش من از مد دخترانه برایاش عجیب بود؛ مثل اینکه آدم کوتولهای بانوی من است؛ بنابراین وقتی دامنی را با جیبهای «بانمک» در جلوی دامن نشانام داد، بهعمد، پرسشِ خام مردانهای مطرح کردم و پاسخام لبخندی بود با نمایشی که نشان میداد زیپِ دامن از پشت بسته میشود. پس از آن با انواع گوناگونِ شلوارکها و شورتها بسی لذت بردم، شبحِ لولیتاهای کوچک در سراسرِ پیشخان میرقصید، میافتاد یا گلهای مینا پخش میکرد. معامله را با خریدِ چند پیژامهی کتانی، مد معروف «پسرکِ قصاب» سرراست کردیم. هامبرت، قصابِ معروف.
۱.Adieu Marlene! آهنگی از مارلین دیتریش.
بخش ۱۶ لولیتا را اینجا بخوانید