فرح طاهری

انقلابی که “انفجار نور” بود و کورمان کرد

هر دو جوانند. ۳۲ و ۳۵ ساله. در دوران پس از انقلاب بزرگ شده اند. با تربیت اسلامی ـ انقلابی. در معتبرترین دانشگاه ایران، دانشگاه صنعتی شریف، درس خوانده اند. همان هایی هستند که اگر بیایند خارج کشور، می گویند “فرار مغزها”. ولی جمهوری اسلامی مایل نیست که مغزهایش فرار کنند، آنها را به ایران می کشد و به کار می گیرد، به قول خودش با ترفندهای عملیاتی ـ اطلاعاتی. زهره در کانادا دکترایش را گرفته و به زودی استاد دانشگاه می شود، پروژه ای که کار کرده و مورد توجه دانشگاه های کانادا و آمریکا قرار گرفته، طراحی سنسورهایی برای تشخیص زودهنگام سرطان است. همسرش سعید، طراح نرم افزار است. هر دوی آنها اگر در کشوری به دنیا آمده بودند که حکومتی معقول داشت، باید مورد تقدیر قرار می گرفتند، اما دریغ که حاکمان ما، با خرد فاصله ای بس ژرف دارند. در ایران همه مجرم اند، مگر خلافش ثابت شود. سعید به خاطر طراحی یک نرم افزار، به جرم آنکه نرم افزارش در یک سایت “مستهجن” به کار گرفته شده، بیش از دو سال است که در زندان به سر می برد و بیست روز پیش حکم اعدامش صادر شده است. زهره در تورنتو، علیرغم گرفتاری های درس و کار، در تلاش است که صدای خاموش همسرش را به گوش دنیا برساند.

روزهای شاد کنار هم بودن در کانادا

سعید طبق قانون جرایم رایانه ای به زندان و اعدام محکوم شده، قانونی که چند ماه پس از دستگیری او به تصویب رسیده است. با همسرش در خانه ی او به گفت وگو نشستم. یادم رفته بود که خبرنگار باید احساساتش را کنترل کند. باید بی طرف بماند. نمی توانستم با او گریه نکنم، چون پیش از آنکه خبرنگار باشم، یک مادرم، و جوانان آن مملکت را فرزندان خود می دانم؛ جوانانی که به همراه بزرگترهایشان دارند دوران سیاهی را از سر می گذرانند و من جز آگاهی رسانی کار دیگری از دستم برنمی آید.    

 بگذار از خودتان شروع کنیم. تو و همسرت. چند ساله هستید، کی ازدواج کردید و چه شد که به کانادا آمدید؟

ـ من متولد ۱۳۵۷ هستم و سعید ۱۳۵۴. هر دو دانشجویان دانشگاه صنعتی شریف بودیم. سعید مهندسی مواد می خواند و من فیزیک. آنجا آشنا شدیم و سه سال بعد ازدواج کردیم، یعنی ده سال پیش. بعد از فارغ التحصیلی هر دو مشغول کار شدیم. سعید ایران خودرو کار می کرد و من در یک شرکت بازرسی، پیش از آن هم در شرکت مهندسی مواد به عنوان محقق کار می کردم. زمانی که به عنوان محقق کار می کردم دیدم چقدر کار تحقیق در ایران الکی ست و ما تبدیل شده بودیم به مترجم مقالات دانشگاه های آمریکایی و اروپایی. بعد که از آنجا بیرون آمدم و رفتم شرکت بازرسی، متوجه یک سری تقلب آنجا شدم و با مدیرعامل شرکت مشکل پیدا کردم و بیرون آمدم.

 موضوع چی بود؟

ـ جایی که من کار می کردم مدیرعامل می خواست سندسازی کنه برای یک سری گیج بلوک هایی که استفاده می شد برای کالیبره کردن دستگاه های اندازه گیری تولز  و اینها باید هر پنج سال یک بار فرستاده میشد به آلمان برای اندازه گیری دقیق توسط لیزر و من وقتی فهمیدم که این گیج بلوک ها ۲۰ سال است که فرستاده نشده به آلمان و دارند با فوتوشاپ سندسازی می کنند و مهر جعلی درست کرده اند و ارائه می دهند به اداره استاندارد و اداره استاندارد هم موظف است که از شرکت آلمانی استعلام کند ولی اینها پول می دادند که این استعلام انجام نشه. من وقتی این را فهمیدم مرتب به مدیرعامل می گفتم که کی می خواهیم این گیج بلوک ها را بفرستیم آلمان، هی امروز و فردا می کردند، تا اینکه یک روز مدیرعامل به من گفت، خانم افتخاری بچه شیخ بازی درنیار. که آن روز آخری بود که من در آن شرکت کار کردم، آمدم خونه و گفتم نمی تونم در این جّو کار کنم.

 شرکت دولتی بود؟

ـ  شرکت نیمه خصوصی وابسته به دولت بود. مشتری هاش دولتی بودند.

 کار سعید چطور بود؟

ـ او هم با مشکلاتی مثل این برخورده بود. تمام این رشوه دادن ها و دزدی ها. او مشکلاتش بزرگ تر بود. حتی یک بار به او رشوه دادند که ترمز اتوموبیل ها را تائید کنه، سعید نه تنها رشوه را نپذیرفت، بلکه به مدیرعامل کارخانه نامه نوشت و گفت که این ترمزها از لحاظ استاندارد قابل قبول نیست و من نمی خوام جان آدم ها به خاطر تائید من به خطر بیفته. و سر همین نامه نوشتن به مدیرعامل، ششماه پاداش کاری او قطع شد و این زمانی بود که ما تازه ازدواج کرده بودیم و باید وام های ازدواجمان را بازپرداخت می کردیم، ولی من هیچوقت او را سرزنش نکردم چون به خاطر همین شخصیت او با او ازدواج کرده بودم و اگر خلاف آن را انجام می داد، ناراحت می شدم.

بعد از اینها تصمیم گرفتیم برای ادامه تحصیل بیاییم کانادا. من توانستم امتحانات زبان را با موفقیت بگذرانم و پذیرش دانشگاه بگیرم. و سعید هم همراه من آمد تا من درس بخوانم و سعید هم ضمن کار، زبان انگلیسی اش را تقویت کند و این شش سال پیش بود.  

 سعید در کانادا چه کار می کرد؟

ـ سعید همیشه به برنامه نویسی علاقه داشت. سایت فری لنس را پیدا کرد و از آن طریق شروع به طراحی نرم افزار کرد و نرم افزارهایش را می فروخت.

 چه شد که رفت ایران؟

ـ سعید داشت آماده میشد که بره دانشگاه، ژانویه ۲۰۰۹ باید می رفت سر کلاس که اکتبر (۲۰۰۸) از ایران خبر دادند که پدرش که ده سال بود تومور مغزی داشت، حالش خوب نیست و سعید لازمه که بره و او را ببینه. سعید سه سال بود که ایران نرفته بود. او به سرعت عازم شد و بنا شد من که در حال تحصیل بودم سه هفته بعد، پس از تحویل پروژه هایی که در دستم بود، به ایران برم. ضمن اینکه عروسی برادر من هم بود و می خواستم در عروسی اش باشم.

 سعید را کی گرفتند، تو ایران بودی؟

ـ نه. سه روز بعد از رفتن سعید به ایران، نصفه شب خواهرش زنگ زد و به من گفت، دوست سعید توی ایران کیه؟ گفتم، چطور مگه؟ گفت سعید زنگ زده گفته شب خونه ی دوستش می خوابه. گفتم تا اونجا که میدونم سعید دوستی که بعد از سه شب ایران بودن بخواهد برود و خانه اش بماند، ندارد. این برای خانواده هم عجیب بود، چون سعید خیلی خانواده دوست است و برای پدرش به ایران رفته بوده. من مشکوک شدم و فکر کردم اتفاقی افتاده و اینها نمی خوان به من بگن. تا اینکه همان شب ماموران لباس شخصی اول خودشون رو دوستان سعید معرفی می کنن، مادرشوهرم در را باز میکنه، آنها در را هُل می دهند و میان تو و تمام وسایل سعید به علاوه کامپیوتر برادر سعید و حتی داروهای سرطان پدر سعید را هم با خودشان می برند و آنجا بود که امضای سعید مرتضوی را پای حکمی که آورده بودند، نشان خانواده سعید می دهند.

شما چه کردید؟

ـ یک عده می گفتند تو نرو ایران برات خطر داره، من می گفتم ما کاری نکردیم که من بترسم و به ایران نرم. از طرفی باید کارهامو انجام می دادم و تحویل بقیه دانشجوهایی که گروهی کار می کردیم می دادم، چون کارهامون به هم وابسته بود. به هر حال من کارهامو انجام دادم و به ایران رفتم. در این سه هفته هم تا من به ایران برم، خانواده با اینکه امضای مرتضوی را دیده بودند، هر چه به دفتر او مراجعه می کردند، آنها اظهار بی اطلاعی می کردند. برای همین آنها به هر جای دیگری که میشد مراجعه کرده بودند و نتیجه ای ندیده بودند. حتی یکی از افرادی که در بدنه ی رژیم هست به ما گفت که خدا کنه از این گروه های حفاظت موازی زیرزمینی نباشند. ما نمی فهمیدیم یعنی چی. گویا هر آدم بانفوذی آنجا برای خودش یک گروه امنیتی داره که اگر کسی علیه اش حرفی بزنه یا کاری کنه، آنها خودشان طرف را می گیرند و در یک ساختمانی شکنجه می کنند و معلوم هم نیست بازداشتگاه هایشان کجاست. او می گفت اگر توسط اینها دستگیر شده باشه راهی نیست که پیدا کنید چون تعدادشون زیاده. همین هم شد.

 

این فرد که به خانواده این اطلاعات را داد، از آشنایان شما بودند؟

ـ من مدرسه ی مذهبی تزکیه درس خوندم. مدرسه ای که بیشتر مقامات جمهوری اسلامی، بچه هاشون اونجا درس می خوندند و من با فرزندان این مقامات آشنا بودم. از این طریق تونستم از پدران آنها پرس و جو کنم.

 

چرا مدرسه مذهبی درس می خوندی؟

ـ خانواده ی من مذهبی سنتی هستند. مادرم فکر می کرد در مدارس دولتی کیفیت درس آنقدر بالا نیست و اگر مدرسه ی مذهبی درس بخونم تمام حواسم به درس خواهد بود و فقط روی درس تمرکز می کنم و برای دانشگاه موفق خواهم شد.

برادران من هم در مدارس مذهبی درس خوندن. آنها هم از طریق پدران دوستانشون پیگیری می کردن. ما می گفتیم اگر کسی را می گیرید باید به خانواده اش بگید که کجاست، اگر دو روز دیگه، خدای ناکرده، جسدش پیدا شد، معلوم باشه چه کسی گرفته. این موضوع برای ما مثل آدم ربایی بود از بس که اینها توی چشم ما نگاه می کردند و می گفتند نه ما نگرفتیم، ما کم کم داشتیم مشکوک می شدیم که نکنه اصلا آن نامه و امضای مرتضوی هم جعلی بوده.

 

بالاخره چه طوری متوجه شدید سعید کجاست؟

ـ من دو نصفه شب به ایران رسیدم، ساعت شش صبح با پدر و مادرم بلند شدم رفتم دفتر دادستانی تهران. و شروع کردم به اعتراض کردن با یک حالت حق به جانب و پرخاشگر که اگر همسر منو گرفتید حکم نشون بدید و مورد اتهام رو بگید. تا حالا خانواده همش با حالت مظلومیت رفته بودند و آنها هم اینها رو سر دوانده بودند. آنها داد زدند من هم داد زدم تا اینکه گفتند آدرس و تلفن بده تا خبرت کنیم. دو هفته بعد زنگ زدند تشریف بیارید دادسرای ارشاد، و البته گفتند که دادسرای ارشاد به آنها ربطی نداره و تنها مکانی که برای دیدار گیر آورده اند، آنجاست. من و پدر و مادرم ساعت شش بعدازظهر رفتیم آنجا. هنوز ماجراهای بعد از انتخابات اتفاق نیفتاده بود که ما بدونیم ممکنه رفتیم اونجا بگیرند و ببرند و دیگر خبری از ما نشود. همان شب حنابندان برادرم بود. اونها برخوردشان محترمانه بود. به پدر و مادرم گفتند، شما امشب مهمان دارید تشریف ببرید با فاطمه خانم حرف می زنیم ایشان هم زود برمی گردد. پدر و مادرم رفتند، و تا آنها رفتند، اینها ماسک هاشون رو برداشتند. سه نفر بودند، بین سی تا چهل ساله. از سه طرف شروع کردند. اول آروم ولی نه به اون مهربونی. بعد ادامه پیدا کرد به داد و فریاد و توهین. می گفتند “ما همه چی رو میدونیم. میدونیم شما تو کانادا چی کار می کردید.” می گفتم خوب اگه می دونید چرا می پرسید. می گفتن “می دونیم شما با سفارت کشورهای خارجی در ارتباط بودید. سفارت آمریکا رفتید.”(چون پاسپورت شوهر من رو داشتند می دونستن ویزای آمریکا داریم) گفتم آره رفتم ویزا بگیرم تا برم کنفرانس. گفتند”چه کنفرانسی رفتید ما می دونیم کنفرانس رفتید”، باز گفتم، اگه میدونید چرا می پرسید. همش می خواستن بگن که ما همه چیز رو میدونیم و شما یه کاری کردید و نمی تونید پنهان کنید. منم گیج شده بودم و نمیدونستم منظورشون از این سئوالها چیه. مگه کنفرانس رفتن جرمه؟ بهشون گفتم این کنفرانس علمی جهانی معتبر و شناخته شده است در مورد “لیزر اند آپتوالکترونیک” ، وقتی این رو بهشون می گفتم، می گفتن، چه کسانی رو اونجا دیدید؟ می گفتم، هزاران نفر اونجا بودن شما فرد خاصی مورد نظرتون هست بگید تا ببینم دیدم یا نه، من که همه رو نمی شناسم. “پرسیدن رو چه پروژه ای کار میکنی؟” گفتم، روی طراحی سنسورها. اولین سئوالشون این بود که “این سنسورها کاربرد نظامی داره؟”، گفتم هر کاربردی میتونه داشته باشه، این سنسور می تونه یک مولکول رو کشف کنه، این میتونه هر مولکولی باشه، ولی من روی تشخیص زودهنگام سرطان کار می کنم. کمی هم در این مورد توضیح دادم. ادعا میکردن که تحصیلکرده اند، اما تا من منطقی جواب می دادم و می دیدند داره به جایی ختم میشه که موضوع اتهام آنها غلط از آب درمیاد، موضوع رو عوض می کردن، تا می آمدم روی پاسخ به یک سئوالشون تمرکز کنم، یکی دیگه از یک موضوع کاملا بی ربط حرف میزد که من باید دوباره سعی می کردم روی این یکی فکر کنم. یک دفعه می گفتن، “اسم دوستاتون رو بگید، اونا رو چه پروژه هایی کار می کنن؟” می گفتم اسم دوستان منو می خواهید چیکار، چرا حرف اونها رو وسط می کشید، من فکر کردم اومدم اینجا شما بگید همسر من چیکار کرده. که اینجا بود که دیدم ورقه های صورتجلسه، و بازپرسی و اینها رو جلوی من گذاشتن که یک سری سئوال بود که باید جواب می دادم و از من خواستن که انگشت بزنم زیر اونها. گفتم اگر قرار بود بیام بازجویی که با وکیل می آمدم، قرار این نبود، ولی آنقدر برخوردشان توهین آمیز بود که من از آنشب فقط داد و فریادی که می کشیدند، یادم میاد. احساس بی پناهی شدیدی به من دست داد. فکر کردم اگر اینجا بلایی به سر من بیارن هیچکس نمی فهمه. موبایلم رو گرفته بودند. پدر و مادرم هم نبودند. مرتب می گفتن ما همه چیزو می دونیم، اگه راستشو نگی، اضطرابی توی دل من می انداخت که ما چی کار کردیم که خودمون نمی دونیم و اینها میدونن. آدم به خودش شک می کنه.  

بعد از پنج ساعت منو له شده فرستادن خونه و حالا بعد از اتفاقاتی که سال گذشته افتاد، دیدم که معجزه بود که اینها گذاشتن من برم، که از اون ساختمون اومدم بیرون و سوار تاکسی شدم. چون من آدم ضعیفی هستم، یعنی بودم، کافی بود منو تهدید به تجاوز کنن و من حاضر بودم هر چی بگن امضا کنم چون حاضر بودم بمیرم و کاری که اونا تهدید میکردن انجام ندهند.

 

از اونجا آمدی بیرون بالاخره نفهمیدی اتهام سعید چیه؟

ـ چرا، آخرش به من گفتن که همسر من متجاوز کودکان بوده، پورنوگرافی کودکان می کرده، پلیس اینترپل دنبالش هست در حالی که چطور این ممکنه وقتی هر دفعه که ما می رفتیم آمریکا عدم سوءپیشینه ما را چک می کردند، اگر پلیس اینترپل دنبال همسر من باشه، مگر ممکنه ما را به آمریکا راه بدهند. گفتم، تمام بچه های فامیل عاشق سعید هستند، بچه ها که اینقدر می فهمند اگر کسی بخواد آزارشون بده، چه جوری ممکنه اینقدر عاشقانه سعید رو دوست داشته باشن. هنوز به سعید میگن “عمو سعید”. می گفتن، “اگر شما آدم های سالمی هستید چرا خودتون بچه ندارید؟” می گفتم، شما می دونید دانشجو بودن یعنی چی؟ مگه میشه دانشجو بود و بچه دار شد. در ضمن من تحت درمان بودم و دارو مصرف می کردم و نمی تونستم با آن داروها بچه دار شوم، کسی که بچه نداره به معنی این نیست که انحراف اخلاقی داره.  در ضمن این کاملا یک مسئله شخصی ست شما چه حقی دارید چنین چیزی رو بپرسید.  

اونها تهدید کردند که هیچ کس نباید خبردار بشه که سعید دستگیر شده، باید بگید برگشته کانادا، دلیلش رو هم خودتون پیدا کنید. و ما توی عروسی مجبور بودیم با قیافه های داغون بگیم سعید برگشته کانادا، همه فکر می کردن که ما اختلاف خانوادگی داریم، ولی وقتی که خانواده سعید هم آمدن عروسی دیگه باور کردن که ما راست می گیم.

 

بالاخره سعید را دیدید؟

ـ اواسط دسامبر بود که زنگ زدند و گفتن بیا ملاقات اوین. اصرار داشتن که تنها برم ولی پدر و مادرم با اتفاقی که برام افتاده بود، نگذاشتند تنها برم. من داشتم با بازجوی سعید صحبت می کردم که در چه مرحله ای ست. می گفت بازجویی تمام شده حالا وارد مراحل اداری شده، و من فکر می کردم که با وثیقه باید آزاد بشه. همین جا دیدم پدرم یک آقایی رو با کت برزنتی آبی بغل کرده، من نمی دونستم اینجا زندانه فکر کردم جای اداری ست، و تعجب کردم پدرم آشنا پیدا کرده آنجا. صورت آن آقا طرف من بود، که من دیدم پدرم گفت، آقا سعید، و من تازه فهمیدم این سعیده. هر چه در صورتش می گشتم چیز آشنایی پیدا کنم از کسی که ده ساله می شناسم، تنها نگاهش بود. بسیار لاغر شده بود، چشمان گود رفته و پوست صورتش تیره، و طوری می لرزید که انگار بیماری پارکینسون داره. من داشتم دیوونه می شدم. فقط داد می زدم چه بلایی سرت آوردن. یکی دو باری که با بازجوی سعید که اسمش توکلی بود، تلفنی حرف زدم، پرسیدم، شکنجه اش که نمی کنید، می گفت، نه مگه ما یهودی هستیم، ما بچه مسلمونیم. اینجا سعید داره پیتزا می خوره. به خاطر همین اصلا انتظار نداشتم سعید رو اونجوری ببینم. دستای سعید رو تو دستم گرفته بودم که نلرزه، یک باره بازجو پرید تو اتاق ملاقات و گفت، داری چی کار میکنی؟ من فقط داد زدم، چه بلایی سر همسر من آوردی؟ توکلی دستش رو گذاشت روی شونه ی سعید و گفت، آقای ملک پور چیزی شده؟ سعید با ترس و حالت التماس گفت، نه حاج آقا، چیزی نشده، حاج آقا من چیزی نگفتم. که او رفت بیرون. بعد سعید با اشاره به من گفت ممکنه اینجا ضبط باشه با حالت اشاره و لب خوانی به من گفت، من کجام؟ گفتم اوین هستی، هنوز نمیدونی. گفت من همه جا با چشم بند هستم، من فقط تو سلول بدون چشم بند هستم. سعید تا حالا صورت بازجوهاش رو ندیده بود تنها توکلی رو دیده بود. می گفت من فقط صدا می شنفم. حتی صدای نفس کشیدن کسی که تو سلول بغلیه، هم می شنوم. همانجا به من گفت، زهره من رو مجبور کردن که به چیزهایی اعتراف کنم که شرمم میاد بگم. گفتم میگن تو متجاوز کودکان هستی، میگه همینها، به قتل هم اعتراف کردم، به عضویت القاعده هم اعتراف کردم، چون اگر اعتراف نمی کردم می آمدن تو رو می گرفتن. بعد برام گفت که چرا باور داشته منو میگیرن.

قبل از این ملاقات، سعید اجازه داشت هفته ای یک بار به مدت چهار، پنج دقیقه زنگ بزنه. فردای روزی که سعید به من زنگ زده بود، من خونه ی خاله ام بودم، موبایلم زنگ خورد برداشتم دیدم سعیده. تعجب کردم، دیروز صحبت کردیم چطوری دوباره امروز زنگ زده. فقط گفت سلام تو کجایی؟ گفتم خونه ی خاله ام. گفت، کدوم خاله؟ گفتم یعنی چی؟ خونه ی فلان خاله. بازجو گوشی رو گرفت و من از او پرسیدم چی شده، چرا سعید داره از من می پرسه من کجام؟ گفت، چیزی نیست، خداحافظ. تو ملاقات سعید برام گفت “تو بازجویی بودم که گفتن اگر این رو امضا نکنی، خانمت الان خونه ی فلانیه، میریم زنگ خونه رو می زنیم و میاریمش اینجا و جلوی چشمات شکنجه اش می کنیم. باور نمی کنی بیا زنگ بزن ببین اونجا هست یا نه؟” سعید گفت، وقتی دیدم اینجوریه من همه چیز رو امضا می کنم. در اون ملاقات سعید به من التماس می کرد که از ایران برم و می گفت اگر بری من بهتر می تونم از خودم دفاع کنم.

 

برای همین برگشتی؟

ـ می خواستم بلیتم را کنسل کنم، ولی همه از من خواستند که بهتره برم مخصوصا سعید اصرار عجیبی داشت. وقتی از ملاقات آمدم بیرون به بازجوی او گفتم، ما سرمایه های این مملکتیم. ما بچه های همین انقلابیم. بزرگ شده ی همین انقلابیم. ما دشمن نیستیم. حتی اگر اسیر جنگی هم باشیم طبق دینی که به ما یاد دادند، قانون داره، احترام و حرمت داره. شما با بچه های این مملکت دارید این کار رو می کنید. می دیدم تمام تصوراتم از سی سال گذشته به هم ریخته بود. داد می زدم و می گفتم، می خواستم بزنمش، فقط پدرم منو از پشت گرفته بود و هی می گفت، زهره آروم باش. سعید به من گفت، فقط رفتی بیرون به سفارت کانادا بگو منو گرفتن. بازجو هم به صورت غیرمستقیم به من می گفت، اگر سکوتی که تا حالا داشتی ادامه ندی و موضوع رو رسانه ای کنی بدتر از این سر شوهرت میاد.

 

تا کی به رسانه ها نگفتی؟

ـ دوستان ما تو کانادا موضوع رو می دونستن ولی من به رسانه ها نگفتم. اولین بار که گفتم، زمانی بود که ختم پدر سعید بود. نوروز ۱۳۸۸. در حالی که مدام به خانواده قول داده بودند که برای مراسم خاکسپاری به سعید اجازه می دهند بیاید، بعد گفتند برای مراسم ختم اجازه می دهند و مادر سعید تمام مدت مراسم چشمش به در بود تا سعید را بیاورند، اما آنها نه تنها او را به مراسم نیاوردند، بلکه همان شب به جای سریال مرد دوهزار چهره، اعترافات سعید را از تلویزیون پخش کردند و اینطوری می خواستند روی داغ خانواده های عزادار نمک بپاشند. مادر سعید با دیدن این اعترافات حمله ی قلبی بهش دست داد و به بیمارستان بردنش. اسم برنامه “شوک” بود و واقعا به همه شوک دست داد.

 

تا آن موقع تفهیم اتهام یا دادگاهی تشکیل نشده بود؟

ـ نه. آنها اول همسر مرا دستگیر کردند، بعد براش جرم درست کردند. مجلس جرائم رایانه ای را آذر ماه تصویب کرد، دو ماه بعد از دستگیری سعید، تا آن موقع من نمیتونستم بازپرس پرونده رو ببینم. بعد شروع کردند دادسرا درست کردن برای جرائم رایانه ای توی خاک و خل یک ساختمونی ساخته بودند. تازه اونجا بود که میشد که رفت برای پیگیری. تا آن موقع اجازه نمیدادن وکیل پرونده رو بخونه و همش می گفتند تو مرحله ی تحقیقاته. تا یک سال پس از پخش اعترافات سعید، دادگاهی براش تشکیل نشد. تازه بهمن ۸۸ پرونده به قوه قضاییه فرستاده شد و وکیل توانست بره پرونده رو بخونه.

 

در پرونده چی درج شده بود؟

ـ پرینت مجلات پلی بوی. ادعا کرده بودند که سعید مدیر مجله ی پلی بوی هست و تمام مجلات را پرینت کرده بودند و ۲۲ جلد پرونده مستهجن برای او درست کرده بودند. فکر می کردند اگر پرونده کلفت تر باشه بیشتر مجرم است، در حالی که اگر دو تا پرینت کرده بودند ولی نشون میدادن که سعید با این دو پرینت ارتباط داره، معقول تر بود.

 

موضوع اصلی چی هست، میگن سایت مستهجن راه اندازی کرده؟

ـ تا همین هفته پیش ما فکر می کردیم که اتهام سعید “تبلیغ علیه نظام از طریق راه اندازی سایت های مستهجن” است. وکیل پرونده که خلاصه کیفرخواست و دفاعیه را برای من فرستاد دیدم تیتر اول این است “محاربه و افساد فی الارض از طریق تهیه و توزیع فیلم های مستهجن برای فروپاشی نظام” که این دیگه مسخره ترین حرف است. ما توی خوابگاه خانوادگی دانشگاه زندگی می کردیم، چه جوری ممکنه سعید آنجا می توانسته چنین کاری بکنه.

 

استنادشون چیه؟

ـ حرف وکیل هم همینه. استناد اعترافات سعید است. همان اعترافاتی که میگه قتل کردم، عضو القاعده بودم، و گفته سایت مستهجن درست کردم.

 

ولی گویا اسمش در یکی از این سایت ها بوده؟

ـ بله. سعید در رشته “نرم افزار شبکه ای” کار می کرد و کار او تولید و طراحی نرم افزار بود. یکی از نرم افزارهایی که او ساخت “موتور بارگذاری” (Uploading Engine) بود که سعید با افتخار نام خودش رو جهت رعایت حقوق سازنده (کپی رایت) در بالای نرم افزار با مشخصات کامل، تلفن و ایمیل ذکر کرد. دارندگان این نرم ا‌فزار می توانند محتوای سایت خود را با مشارکت بینندگان مدیریت کنند. به این صورت که شخص در صورت عضویت در یک سایت معین می تواند یک”سیستم پرسنلی یا پروفایل” (profile) برای خود ایجاد کند، و در آن تصویر یا مقاله (اعم از عکس پرسنلی، تصویر جلد کتاب، تصویر کالا، عنوان خدمات یا …) قرار دهد. این برنامه خصوصیت خنثی دارد و برای همه موضوعات قابل استفاده است. مانند این است که کسی اتوموبیلی بسازد و بفروشد و یک خریدار از آن در حمل بیمار استفاده کند و یک خریدار در حمل مواد مخدر.

حالا یکی از خریداران این نرم افزار از آن در سایت های منافی عفت استفاده کرده و تنها نام حقیقی که در آن سایت موجود بوده نام سعید ملکپور بود که برای رعایت قانون و حفظ حقوق مالکانه مربوط به سیستم نرم‌افزاری موتور بارگذاری، آن را زیر محصول خود حک کرده بود.

آیا اگر سعید می دونست خریدار نرم افزار میخواد چنین استفاده ای بکنه، هرگز اسم خودش رو با تمام مشخصات بر روی آن حک می کرد؟

آیا اگر سعید می دونست از نرم افزار او چنین استفاده ای شده، عقل سلیم به او حکم نمی‌کرد که از خریدار بخواد اسم او رو در بخش اطلاعات سایت مستهجن خود ننویسد؟ چون اگرچه این کار در کشور کانادا جرم نیست اما چون یک سایت به زبان ایرانی است قطعاً برای حفظ آبروی خانواده خودش در ایران، احتیاط لازم را به جا می‌آورد.

آیا اگر سعید می دونست خریدار نرم افزار او چنین سوءاستفاده ای از آن کرده، هرگز به ایران برمی گشت؟ 

سعید هیچ حساسیتی در ذکر نام خودش در نرم‌افزار طراحی شده اش نداشت چون اصلاً تصور نمی‌کرد چنین سوءاستفاده‌ای از محصولش آنهم در یک سایت فارسی‌زبان شده باشد. این نوع سیستم کارائی عام دارد و در سایت‌هائی مانند حراجی لوازم شخصی، یا حتی سیستم کاریابی که سعید از آن برای معرفی خود سود جسته مورد استفاده قرار می‌گیره.

تمام اینها نشون میده که سعید بیگناهه. سعید میگه من اصلا گردانندگان این وب سایت رو نمی شناسم. وکیلش هم به عنوان مثال نوشته مثل این میمونه که کسی چاقویی بسازه و اسمش رو روی دسته ی چاقو حک کنه. از این چاقو میشه تو جراحی استفاده کرد یا برای قتل و اگر با این چاقو قتلی انجام بگیره و پلیس بیاد اسم شخصی که روی دسته ی چاقوست ببینه بگه پس قاتل اینه.

خودشون الان تو سایت تابناک اذعان کردند که چند سایت مستهجن دیگه راه افتاده، پس اگر شما ادعا کردید مدیران اصلی سایت های مستهجن رو دستگیر کردید، سایت های دیگه چه جوری راه افتادند.

 

پس تنها مستندات اینها اقرار سعید است؟

ـ تنها اقرار سعید است. یکی از اعترافات او که از تلویزیون به نمایش درآمده اینه که ما یک نرم افزاری از انگلیس خریده بودیم که میتونستیم کنترل وب کم کامپیوتر افراد را در اختیار بگیریم و حتی اگر کامپیوتر خاموش باشه و از برق کشیده شده باشه با توجه به اینکه معمولا کامپیوتر در اتاق خواب است، می تونن از افراد در اتاق خواب فیلم بگیرن. آخه چطور ممکنه تلویزیونی که از برق کشیده شده توش بشه چیزی تماشا کرد. کدوم عقل سلیمی این رو باور میکنه.

 

بالاخره شما کی این ماجرا رو رسانه ای کردید؟

ـ وقتی اعترافات سعید رو از تلویزیون پخش کردند. چون به ما گفته بودند رسانه ای نکنید تا کار او بدتر نشه، وقتی اعترافات پخش شد برای حفظ آبروی خودمون گفتیم اعلام کنیم که اینها چه دسیسه ای دارند. من با کمیته گزارشگران بدون مرز صحبت کردم و موضوع علنی شد. پس از آن پدر و مادر من معلوم نیست از طرف چه ارگانی، تلفنی احضار شدند. من هم توصیه کردم بدون احضار کتبی و بدون همراهی وکیل جایی نروند. گفتم شما که کاری نکردید، اینها اگر ادعا میکنن با کارهای عملیاتی و اطلاعاتی زیرکانه سعید رو کشوندن ایران، بیان همون کارها رو بکنن منو بکشونن ایران.

بعد از اون ادامه ندادم. تابستان ۲۰۰۹ بود که درسم تموم شده بود داشتم از ویکتوریا می آمدم که سعید پس از هشت ماه زنگ زد. با سعید ده دقیقه حرف زدم بعد گفت من باید برم کار دارم. گفتم کار داری، مگه تو زندان کار هست؟ بازجوی سعید گوشی رو گرفت و گفت، ما نمی گذاریم افرادی با تخصص سعید توی زندان بیکار باشن، سعید کاری نکرده، بچه ی خیلی خوبیه. منم هی می گفتم یعنی سعید آزاد میشه، یعنی برمی گرده خونه. گفت، زودتر از اونی که فکر کنی برمی گرده خونه. و این یک بار نبود، چندین بار همین اتفاق افتاد. دوستانم می گفتن که تا تو بری تورنتو سعید هم رسیده تورنتو. برای همین من که آمدم تورنتو دنبال خانه ای سه خوابه می گشتم چون برادرم هم با ما زندگی می کنه و من فکر می کردم سعید برمی گرده و ما خانه ی سه خوابه نیاز داریم. خلاصه آبان ماه سال گذشته بود دوباره زنگ زد و گفت، به زودی میاد. و من خانه را درست کردم به این امید که او حداکثر تا عید میاد که نیامد. و من نمی دونم منظورشون چی بود از این تماس ها.

 

با خانواده سعید کاری ندارند؟

ـ چرا. بعد از مصاحبه ی من که از سه هفته ی پیش شروع کردم، خواهر سعید تلفنی دریافت کرد که شما میدونید پرونده ی سعید به اندازه کافی بد هست شما دارید بدتر می کنید. که خواهر سعید هم نمی دانست من چه می کنم و در جریان کامل نبود با وکیل تماس گرفته بود و او هم گفته بود که اگر جایی بنا شد بری باید با من بری.

 

وکیل سعید چی میگه؟

ـ میگه پرونده پر از تناقض است. یک وکیل کامپیوتری هم سعید داره ایشون هم گفته هیچ مستندی که مبنی بر این باشه سعید مدیر این وبسایت باشه نیست. یک سری عکس هست ولی هیچ رابطه ی منطقی بین عکس ها و سعید نیست. 

 

شما غیر از رسانه ای کردن، چه اقداماتی در رابطه با مقامات کردی؟

ـ سعید عید ۸۹ نامه ای از زندان به بیرون فرستاد که خطابش مسئولان قوه قضائیه جمهوری اسلامی بود و نحوه ی گرفتن اعترافات و تمام شکنجه ها را شرح داده . او یک سال در انفرادی بوده. در آخر نامه هم اشاره کرده به مواد قانون آئین دادرسی که طبق قانون مجازات اسلامی اینها شکنجه است و هر کس در این شرایط قرار بگیره به کاری که نکرده اعتراف میکنه. ما این نامه را به رئیس قوه قضائیه فرستادیم، به دفتر رهبری فرستادیم، هیچ خبری نشد.

باز هم سعید چندین نامه از زندان نوشت. آن موقع که تلفن ها قطع نبود، از دوستانش دقیقه قرض کرده بود و به من زنگ زد و نامه ای که می خواست بده توی تلفن خواند و من به صورت فایل صوتی آن را ضبط کردم. من این فایل صوتی را به همراه نامه ای که داده بود بیرون و نامه ای که خودم نوشتم، فرستادم سفارت ایران به اتاوا، از آنها خواستم از راه هایی که میتونن این نامه را به دست رئیس قوه قضاییه برسونن. خودم هم با پست سفارشی نامه رو با فایل صوتی روی سی دی فرستادم برای دفتر رئیس قوه قضائیه. رونوشت به دادستانی تهران و دفتر بیت رهبری هم دادم. سفارت ایران از اتاوا به من زنگ زدند که دیگه همچین نامه ای برای اونها ندم این ها کاری نمیتونن بکنن و در حیطه ی وظیفه شون هم انجام چنین کاری رو نمی دونن. در حالی که نه در نامه ی من توهینی بود نه چیزی، این یک درخواست قانونی بود، اینها که دارن از مالیات و پول مردم ایران حقوق شان هزینه میشه، چنین کاری را نمیتونن بکنن. در حالی که وظیفه شون حمایت از حقوق ایرانی هاست، به من زنگ میزنن که چطور به خودم جرأت دادم چنین نامه ای برای اونها بفرستم.

به هر حال جواب نامه هامو ندادند. کدوم نامه ای رو جواب دادند که نامه ی منو جواب بدن.

 

بالاخره دادگاه تشکیل شد؟

ـ اسفند ۱۳۸۸ دادگاه اول تشکیل شد بدون اینکه به وکیلش و خانواده اطلاع بدهند. همبندی سعید از زندان زنگ زده بود به خانواده که آنها بروند دادگاه که خانواده من و خواهر سعید رفته بودند. قاضی مغیسه هم که انگار جرم سعید محرز بود براش، انگار با یک مجرم داره حرف میزنه نه با متهمی که ممکنه بیگناه باشه. نه انگار که باید اصل بر برائت متهم باشه. قاضی حرف های رکیک زده بود، فحش داده بود به متهم. بازجو هم که همین رفتار رو میکنه چه فرقی بین بازجو و قاضی هست؟ سعید می گفت این از جلسه ی بازجویی برای من بدتر بود.

ما نامه رو فرستادیم چون می دانستیم دادگاه بعدی اش آخر فروردین است. ولی می دانستیم که دادگاه فرمالیته است. فقط می خوان بگن دادگاه برگزار کردند. سعید گفته بود من کارشناس قوه قضائیه میخوام. قاضی گفته بود بازجوهاتو برای دادگاه تیرماه احضار می کنیم. سعید گفته که بازجو که کارشناس بی طرف نیست. که البته بازجوها در دادگاه تیرماه نیامدند و دادگاه کنسل شد. دیگه تیرماه سرشون شلوغ شده بود. ما مجبور شدیم تا دادگاه بعدی که آبان ماه بود صبر کنیم. تا اینکه آخرین دادگاهش چهارم آبان یعنی بیست روز پیش بود و حکم اعدام دادند.  

 

در این مدت سعید ملاقات داشت؟

ـ بله . چون بند عمومی هست ملاقات های هفتگی داره. تلفن میزد. ولی چهار ماهه که تلفن های اوین قطع است و دیگه هیچ خانواده ای تلفن دریافت نمی کنه، ولی ملاقات ها هفته ای نیم ساعت هست ولی من و خانم آنتونلا مگا (همسر قاسمی شال) که خارج از ایران زندگی می کنیم، دیگر تماسی با همسرانمان نداریم. 

 

روحیه اش چطوره؟

ـ خوبه. چون بند ۳۵۰ هست همه اونجا تحصیلکرده هستند و انسان های فرهیخته ای هستند و دانشگاهی و باهم شروع کردند درس خواندن و هر کسی هر چی بلده به دیگران یاد میده. جلسات مباحثه داشتند و همین باعث میشه که روحیه ها بهتر بشه و از اون کسالت و روزمرگی دربیان.

 

برای سعید وبلاگ هایی درست شده. توضیحی درباره این وبلاگ ها بده.

ـ یکی فارسی یکی انگلیسی. وبلاگ فارسی”مردم بی وطن” و انگلیسی آنPeople without Nation  است.

 

چرا مردم بی وطن؟

ـ برای اینکه احساس می کنم دولتی نداریم. هیچ دولتی حاضر نیست از ما دفاع کنه. دولت ایران میگه سعید نیروی دشمن بوده، دشمن کیه دولت کانادا و آمریکا. دولت خودمون که توی اون کشور به دنیا آمدیم داره اینجوری با ما رفتار میکنه. دولت کانادا هم میگه شما سیتیزن نیستید نمی تونیم کاری براتون بکنیم. انگار که ما شهروند هیچ کشوری نیستیم که اون کشور به خاطر حقوق شهروندی از ما دفاع کنه.  

   

از مردم چه انتظاری داری؟

ـ انتظار زیادی نیست فقط اینکه بی تفاوت نباشن نسبت به مسائلی که در ایران اتفاق میفته و خودشون رو ناتوان نبینند. در عرض این سی سال گذشته طوری با ما رفتار شده که فکر می کنیم حتی اگه اعتراض هم بکنیم فایده ای نداره، ولی وقتی صدای من بلند شد و اعتراض رادیوها و رسانه های جمهوری اسلامی رو دیدم، فهمیدم فایده داره که اینا دارن جبهه گیری میکنن. مصاحبه ی من با بی بی سی فقط یک دقیقه و نیم بود و تنها حرفی که زدم این بود که از رئیس قوه قضائیه خواهش میکنم که طبق قوانین جمهوری اسلامی یک دادگاه عادلانه برای همسر من برگزار بشه. این نه خواسته ای بود غیرمعقول نه زیاد، شما می گویید همسر من متهم، قبول دادگاهش عادلانه باشه، چرا غیرعلنی، چرا نمی گذارید کارشناس بگیره، چرا وقتی میگه شکنجه شده نمی فرستید پزشک قانونی، وقتی تمام مستندات اعترافات همسر منه شما باید حساس تر بشید که آیا این اعترافات تحت شرایط عادی گرفته شده یا تحت تهدید و شکنجه و فشارهای روحی و جسمی.

 

گفتی وقتی سعید رو در اون شرایط ملاقات کردی، تمام تصورات سی سال گذشته ات به هم ریخت، منظورت چی بود؟

ـ من مدرسه مذهبی ـ انقلابی درس خوندم. مدرسه ای که طرفداران دولت در آن درس می خوندن. نماز جمعه می رفتیم و فکر می کردیم یک انقلاب شکوهمندی کردیم که انفجار نور بوده و ظلم و سیاهی دوران شاه با این انقلاب از بین رفته و انقلاب عدالتخواهی و آزادی ست و جنبه های مذهبی هم داره چون مذهب رستگاری انسان ها را به دنبال داره. تا دیپلم من این طور فکر می کردم. وقتی میگفتن فلانی منافقه یا فلانی توده ای و یا فلانی تروریست،  فکر می کردم اینها آدم های بدی هستن، فکر می کردم رژیم کسانی رو توی زندان نگه می داره که افکار پلیدی در سر دارن. جزئیات کشتارهای ۶۷ را نمی دونستم، البته در دانشگاه این دیدم عوض شد، ولی همچنان حس اش نمی کردم، یعنی قلبم به درد نمی آمد از دیدن یک زندانی دهه شصت، فقط متاسف می شدم چرا گول گروهی رو خوردن. اما الان بعد از این اتفاق هایی که افتاد می بینم همه ی ما قربانی بودیم، تو هر دوره ای قربانی یک سناریو بودیم. در دهه ی شصت می خواستن بگن مجاهدین بد هستن، بعد توده ای ها بد هستن، بعد کمونیست ها بد هستند، بعد کردها رو اعدام می کردن می گفتن اینا می خواستن جدا بشن از ایران و مسلحانه قصد برهم زدن امنیت ما رو داشتن.  

من که سال ۵۷ به دنیا آمدم و ۱۲ سال مدرسه ی مذهبی رفتم، تحت تربیت همین انقلاب اسلامی بزرگ شدم با من هم دارند اینجوری تا می کنن. نمی دونم اصلا چه جوری بگم…

 

آقای خامنه ای رو دیده ای؟

ـ بله، ماه های رمضان، حدود بیست نفر از ما رو می بردند تا پشت سر او نماز بخونیم. پس از نماز به ما می گفتن شما آینده سازهای این مملکت هستید. شما نورچشم های من هستید…

(زهره با گریه ادامه می دهد) و با ما هم همین کارها رو کردند. آقای خامنه ای سال ۵۴ در زندان که بوده در خداحافظی با همبندش به او با گریه میگه”تو حکومت اسلامی اشک از چشم مظلومی نخواهد آمد”، اما ما در همین حکومت خون گریه کردیم… حالا دیگه باور نمی کنم اون بمب گذاری های اوایل انقلاب کار گروه ها بوده، من فکر می کنم کار خودشون بوده. من دیگه هیچ چیزی رو باور نمی کنم. من میگم اینها خودشون منبع پلیدی اند. و هر دفعه تا ما می خواهیم متحد بشیم میان با انگ زدن های مختلف ما رو به هم بدبین میکنن و از هم جدا می کنن تا خودشون بتونن با سیاهی و پلیدی به ظلم خودشون ادامه بدن. این درسی بود که راحت به دست نیامد.

شما می گید خواسته ی من از ایرانی ها چیه. لازم نیست که این اتفاق برای تک تک ما بیفته تا بفهمیم اونها چه نقشه هایی دارن. درس بگیریم. سی ساله دارن با ما این کار رو میکنن. این ایدئولوژی جمهوری اسلامیه: تفرقه بینداز و حکومت کن. همسر منو با سایت مستهجن تگ کردن تا من روم نشه با کسی صحبت کنم، چرا چون ایرانی فرهنگش، نه ایرانی، هر خانواده ای که به یک سری اصول اخلاقی پایبند باشه، سایت مستهجن رو خلاف اعتقاداتش ـ نه تنها مذهبی بلکه انسانی ـ می دونه. این ظلم آشکار به زن هست. با تگ کردن همسر من به سایت مستهجن کار منو سخت کردن که باید به همه توضیح بدم.

وقتی خانم نوشابه امیری خاطره ای نوشته بود که خانمی توی محله شان دخترش را در دهه شصت اعدام کرده بودند و چطور همسایه ها با دیدن این خانم، نگاه های خشمگین می کردند که این خانم مجبور می شده صورتش رو با چادرش بپوشونه، من با خوندن این خاطره اشکم بند نمی آمد، خودم رو جای اون مادر می گذاشتم که نه تنها عزیزش رو از دست داده بود، بلکه همچنان به خاطر جهالت و کوته فکری و ندانستن مردم باید در معرض تیرهای زهرآگین نگاه مردم و توهین هاشون باشه تا آخرش مجبور بشن از اون محله برن. دختر اون خانم چکار کرده بوده، یک دانشجو بوده مثل من. و الان هم همینه فقط اینه که رسانه ها بازتره، اینترنت هست، و راهش هست که بدونن، برای همینه که این فیلترینگ سنگین در ایران برقراره می دونن که دونستن و آگاهی هست که کار اینها رو سخت می کنه. الان همین مسئله ای که برای ما پیش آمده فکر می کنید در آگاهی چندین خانواده تأثیر داشته.

مردم نباید بی تفاوت باشند. هر زمان که تجمعی برای زندانیان سیاسی ست، شرکت کنند. این حرکتی ست که می تونه آنها رو دلگرم کنه، افرادی که توی ایران دارند شجاعانه حرکت می کنند، اطلاع رسانی می کنند، هزینه می دهند، ما صدای آنها در خارج از ایران هستیم. حکومت ایران از رسانه های خارج ایران می ترسه. ادعا می کنه که نمی ترسه، ولی اینطور نیست چون پاشون رو که بیرون می گذارن باید پاسخگو باشن. آنها از آگاه شدن مردم می ترسند.      

   

آره زهره جان، اینان هراسشان ز یگانگی ماست. از قول شاعر بزرگ ترک ناظم حکمت به تو می گویم “همیشه باید به چیزهای بهتری بیندیشد، همسر یک زندانی”